منیر خانم در حالی که دماغش را گرفته بود،در را باز کرد و گفت:الهی شکر که رسیدیم.این اولین باری است که از رسیدن به خانه ی کرامت خان اینقدر خوشحال می شوم و از ماشین بیرون پرید!سعید زنجیر را به فرمان پیچاند و قفل زد و پشت سر منیر خانم از ماشین بیرون پرید...
آقای پورجم برگشت و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:لباسهایت هم کثیف شده اند؟به زحمت گفتم:نه...فقط چادرم!
در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:چادرت ر ابگذار صندوق عقب،از زن داداشم یک چادر برایت می گیرم...(و در را بست.)
تا مدت ها همان طور داخل ماشین زیر آفتاب نشستم...نمی دانم چقدر گذشته بود تا بالاخره آقای پورجم با یک چادر گلدار برگشت...چادر را به سمت من گرفت و گفت:بیا عروس،این هم چادر.ببخشید یک کمی طول کشید.
با بغض گفتم:یک کمی...من با این حالم یک ساعت است که اینجا توی آفتاب منتظر نشسته ام آن وقت شما می گویید یک کمی؟
ببینم این برادرتان که من را خیر سرم پاگشا کرده بود،نگفت پس عروس کجاست؟
آقای پورجم چیزی نگفت...سرش را چرخاند و از لای در باز خانه،خزید داخل...
چادرم را گلوله کردم و چادر گلدار ر اسرم کردم...بوی پهن گوسفند می داد،دوباره به دلم عق نشست،به سرعت از ماشین پیاده شدم و این بار یک دل سیر گوشه ی خیابان بالا آوردم،وقتی بلند شدم سرم گیج می رفت و به زحمت می توانستم روی پاهایم بایستم...
دستم را به دیوار گرفتم و سلانه سلانه وارد خانه شدم.وسط حیاط یک حوض بزرگ آب بود.رفتم سر حوض و شیر آب ر اباز کردم...نمی دانم چند مشت آب به صورتم زدم تا حالم جا بیاید،اما نیامد...همان جا گوشه ی حوض نشستم و به سر و صداهایی که از بالا می امد،گوش دادم.
عاقبت زنی با لباس گلدار و پیژامه ای آبی پیش چشمانم نمایان شد...و این اخرین تصویری بود که دیدم،بعد از ان چشمانم سیاهی رفت و پخش زمین شدم.
چشم هایم را که باز کردم داخل یک اتاق و روی رختخواب خوابیده بودم.همان زن لباس گلدار که حالا از نزدیک تر می دیدمش گفت:بهتری خدا را شکر!چی شدی یک مرتبه عروس خانم؟
چشمانم به قطرات سرم خشک شد.نای جواب دادن نداشتم،زن که روسری اش را از پشت دور گردنش گره زده بود،گفت:رفتم خانه ی بهداشت،بهیار ر اصدا زدم،امد فشارت را گرفت،گفت افتاده!سرم زد و رفت،قرار شد هر وقت داشت تمام می شد،خبرش کنم...حالا بهتری؟
با چشم اشاره کردم که بهترم...زن گفت:خدا را شکر.خوب من بروم به میهمانهایم برسم...
به زحمت پرسیدم:سعید کجاست؟
در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:فکر کنم...فکر کنم با لیلا رفته سر جالیز...
چشمانم را روی هم گذاشتم و خوابیدم...نمی دانم چقدر خوابیده بودم که از سوزش سوزنی که از دستم در می امد،از خواب پریدم.
مردی که بالای سرم نشسته بود گفت:بهترید؟
آهسته گفتم:بله...مرد گفت:رفتید تهران باید بروید دکتر،فشارتان خیلی خیلی پایین بود.حالا هم بخوابید برایتان بهتر است،باردارید؟
شرمنده گفتم:نمی دانم،فکر کنم باشم.
کیف و وسایلش را جمع کرد و گفت:به هر حال حتما باید بروید پیش متخصص!
کوتاه گفتم:ممنون...می شوید بگویید ساعت چند است؟
بی انکه به ساعتش نگاه کند گفت:5 بعد از ظهر....و از اتاق خارج شد...
به زحمت از جایم بلند شدم،هنوز سرم گیج می رفت،سلانه سلانه در حالی که دستم را به دیوار گرفته بودم از اتاق خارج شدم و به اطراف نگاهی انداختم...خانه ی کرامت خان،که هنوز موفق به دیدارش نشده بودم،یک خانه ی بزرگ قدیمی بود با اتاق های ردیف کنار هم،که به واسطه ی یک راهرو همه به هم وصل می شدند...
خانه دو طبقه بود طبقه اول ظاهرا اشپزخانه و حمام و توالت بود و طبقه دوم ردیف اتاق ها قرار داشت.
به سمت صداها راه افتادم...هر چه نزدیک تر می شدم،صداها واضح تر می شدند و بلند تر...همگی داشتند با هم حرف می زدند...
مردی با صدای کلفت،داشت از کثیفی هوای تهران می گفت،زنی با صدای زیر و آهنگین داشت لالایی می خواند...منیر خانم داشت با قهقهه دستور پخت یک مربای خانگی را بلغور می کرد و سعید داشت با قهقهه می خندید.
دستم را به چهارچوب در گرفتم و در آستانه ی در ایستادم...قبل از همه چشم منیر خانم به من افتاد...دستور آشپزی اش را قطع کرد و گفت:چه عجب...ساعت خواب...
زن لباس گلدار که انگار زن عموی سعید بود،گفت:به به عروس خانم...بهتر شدی؟بفرما گلین خانم،بفرما،خوش گلدین...
رو کردم به مردی که کنار اقای پورجم نشسته بود و گفتم:سلام.
مرد که سبیل هایش هم مثل صدایش زمخت بود،نگاه حقیرانه ای به سراپای من کردو گفت:علیک...عروس خانم...علیک...بفرما...چه عجب،چشم ما به جمال شما روشن شد.همان جا دم ر و گوشه اتاق نشستم.
زن عمو رو کرد به دختر جوانی که کنار سعید نشسته بود و با اخم گفت:لیلا...بلند شو برو برای عروس خانم چایی بیاور...