خانم محمدی،در حالی که تاریخ چک ها را روی تقویم رومیزی ام می نوشت،گفت:بدحسابی،بدترین بلایی است که یک تاجر می تواند سر خودش بیاورد،برای اینکه وقتی اعتبار آدم زیر سوال برود،رقبا مشتری های آدم را جلوی چشم آدم غر می زنند...
ناخواسته،به جای جواب حرفش،با صدایی که به نجوا بیشتر شباهت داشت،گفتم:من فرصتی که دنبالش بودم را پیدا کردم،اما متاسفانه این فرصت،به قیمت آبروی شیرین تمام می شود...رویا،مثل یک کردم،دور شیرین چنان پیله ساخته،که نمی دانم چطور و چگونه به رویا برسم بدون اینکه به شیرین صدمه ای برسد...( و شروع کردم به تعریف کردن تمام ماجرا)
خانم محمدی در تمام مدتی که من ماجرا را تعریف می کردم،مستقیم توی چشمهایم نگاه می کرد...این عادتش بود،از ان دسته آدم های بصری بود که تنها با نگاه کردن به آدم ها،قدرت هضم و جذب حرفهایشان را پیدا می کرد.
مدتی همان طور ساکت نگاهم کرد و بعد گفت:قبل از شیرین بروید...مادرتان رابردارید و قبل از شیرین خودتان ر ابرسانید آنجا...
حیرت زده گفتم اگر همان موقع شیرین سر برسد چی؟
جواب داد:به موبایل شیرین زنگ بزند و بگویید هر جا که هست،همان جا بماند...
حیرت زده نگاهش کردم و گفتم:و اگر نگرفت چی؟به موبایل ها که اعتباری نیست...
کوتاه گفت:sms بزنید...
مستاصل گفتم:ریسک بدی است...می ترسم اوضاع از این که هست خراب تر شود...
محکم گفت:شما مثل اینکه متوجه نیستید،الان دیگر موضوع اصلی،شما و رویا خانم نیستید.الان موضوع مهم و اصلی،شیرین است...رویا مثل یک مار زخم خورده قصد دارد از شیرین به عنوان طعمه استفاده کند،شیرین هم از شدت اشتیاق اصلا متوجه اصل ماجرا نیست.شما اصلا فکر نمی کنید که لاپوشانی شما چه بلایی ممکن است به سر شیرین و زندگیش بیاورد؟خطر بیخ گوش شیرین است...آرش به ایران برگشته...رویا،عقل شیرین را دزدیده و مادرتان از همه چیز بیخبر است...اوضاعی از این خرابتر سراغ دارید؟آقای شایسته،اوضاع الان طوری است که یک غفلت کوتاه می تواند سر هر سه نفرتان را به باد بدهد،مخصوصا سر شیرین را...جایی برای اهمال کاری نیست آقای شایسته،اگر کوتاهی کنید مطمئن باشید ده سال دیگر که شیرین خانم عاقل تر و پخته تر شد،از سر گناه و قصورتان نمی گذرد...هیچ به عواقب آنچه در پیرامونتان جریان دارد فکر کرده اید،یا فقط با خودخواهی به خودتان و خلاصی تان از شر رویا فکر کردید...شما برای خلاص شدن از شر رویا،زمان و فرصت کافی خواهید داشت،اما برای حفظ آبروی شیرین و آینده اش فرصت زیادی ندارید!
حق با او بود...به این جای قضیه فکر نکرده بودم...یعنی به قضیه اصلا این جوری فکر نکرده بودم،اینقدر حس نفرت از رویا و شوق انتقام همه فکر و ذهنم را انباشته کرده بود،که پاک حواشی مساله را از یاد برده بودم.
گفتم:حق با شماست.
خانم محمدی،تقویم ر اسر جایش گذاشت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت،گفت:افلاطون می گوید:آغاز هر کاری مهمترین قسمت آن است...اما نمی دانم شما چرا عادت دارید همیشه درست در قدم اخر،جا بزنید...(و در را پشت سرش بست.)