نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: داستان ها و دست نوشته های دوست عزیزمون MeLuDi

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    مترسک ( نویسنده خودم)

    خواب دیده بودم دو تا مترسک بودیم ، ایستاده روبه روی هم در گندمزار بزرگی که زیر نور خورشید می درخشید.

    گفته بودی : ستاره ها چه زیبایند در شب!

    و چشمک زده بودی طرفم.

    گفته بودم : چشمک می زنند ، درست مثل تو.

    و حالا ، دو مترسک بودیم ایستاده در گندمزاری پر از ساقه های طلایی گندم و تو می درخشیدی و به من چشمک می زدی. یک چشمت باز بود و یکی بسته که کلاغی آمد و نوکش را فرو برد در چشم راستت که باز بود و به من می خندید.

    داد زده بودم : ستاره ها همه شان یک چشم دارند.

    تو از زینه ها تا شده بودی و من دامنم را جمع کرده بودم و گرفته بودمش بالا تا جای کمرم و تا می شدم از زینه ها که تو خندیدی.

    - چرا یک چشم؟!

    و دستم را داده بودم توی دستت و از روی زینه ی آخری پریده بودم پایین.

    - چون همیشه یک چشم شان باز است و یکی بسته، هی چشمک می زنند.

    و تو باز چشمک زده بودی و گفته بودی : پس من هم یک چشمم!

    و خندیده بودیم، هر دو با هم.

    و من چه قدر سعی کرده بودم تا یاد بگیرم چشمک بزنم درست مثل تو که من هم بدرخشم درست مثل ستاره ها که خیلی دوستشان داشتی در شب . و شب ها خیره می شدیم به آسمان و ستاره ها را تماشا می کردیم و آسمان چه زیبا بود، درست مثل تو.

    چشم راستت نبود و من به جای خالی آن خیره شده بودم و تو گفته بودی : حالا شدم یک چشم!

    و با هم خندیده بودیم . و من ترسیده بودم و قهقهه می زدم با صدای خیلی بلند که اشک آمد و از چشمم افتاد روی کومه ام و سر خورد و رفت توی ساقه هایی که روی گردنم را پوشانده بود.

    و ما دو مترسک بودیم در مزرعه ای پر از ساقه های طلایی گندم و تو که یک چشمت نبود. فقط حفره ی سیاهی بود که ساقه ی خشک گندم از آن بیرون زده بود.

    صبح که بیدار شده بودیم ، مترسک های دیشب در نظرم آمد و چشم راستت که حفره ی سیاهی شده بود و خوابم را برایت نگفتم.

    تو چشم داشتی و به من نگاه می کردی و می خندیدی ، من می درخشیدم درست مثل ستاره ها ! تو هم می درخشیدی . هر دو با هم ! قرارمان بود از روز اول. دستم را که گذاشتند توی دستان گرمت گفتی حالا شدیم ما. و چه قدر دوست داشتیم این ما شدن را !

    خون که از چشمت بیرون زد ، توی حیاط ایستاده بودم و داشتم برای شستن لباس هایمان آب از چاه بیرون می کشیدم که صدای فیر را شنیدم.

    جیغ زدم. « یا خدا »

    و دویدم سوی زینه ها که تو را دیدم.

    خون تمام صورتت را گرفته بود و من در جوی سرخ رنگی غرق شدم.

    چشم هایم را که باز کردم ، ما دو مترسک بودیم ایستاده بر روی پایه های چوبی در گندمزار بزرگ و تو چشم راستت نبود، جز گودی سیاه رنگی که ساقه ی خشک گندم از آن بیرون زده بود و من در سیاهی چشمانت غرق شدم.

    چشم هایم را که باز می کنم ، قطره های سرد آب می چکند روی صورتم. و می بینمت که دراز کشیده ای روی تشک ، آن طرف اتاق و صورتت را پوشانده بودند با پارچه ی سفید و من در سفیدی صورتت محو می شوم.

    ما دو مترسک هستیم ایستاده بر روی پایه های چوبی در گندمزار بزرگ گندم ، گندمزاری که سال پیش پدرت فیر کرده بود برای شکار آهویی که می دوید در گندمزار و ما تازه ازدواج کرده بودیم. که فیر شده بود و تیر خورده بود توی چشم مالک زمین. درست توی چشم راستش!

    و ما دو مترسک خواهیم بود در خواب هایم و تو به من چشمک خواهی زد. و ما یک چشم خواهیم بود تا اخر دنیا و می درخشیم با هم، درست مثل ستاره ها ، در شب!



    نویسنده: مهسا (مترسک تنها)


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. 6 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/