خواب دیده بودم دو تا مترسک بودیم ، ایستاده روبه روی هم در گندمزار بزرگی که زیر نور خورشید می درخشید.
گفته بودی : ستاره ها چه زیبایند در شب!
و چشمک زده بودی طرفم.
گفته بودم : چشمک می زنند ، درست مثل تو.
و حالا ، دو مترسک بودیم ایستاده در گندمزاری پر از ساقه های طلایی گندم و تو می درخشیدی و به من چشمک می زدی. یک چشمت باز بود و یکی بسته که کلاغی آمد و نوکش را فرو برد در چشم راستت که باز بود و به من می خندید.
داد زده بودم : ستاره ها همه شان یک چشم دارند.
تو از زینه ها تا شده بودی و من دامنم را جمع کرده بودم و گرفته بودمش بالا تا جای کمرم و تا می شدم از زینه ها که تو خندیدی.
- چرا یک چشم؟!
و دستم را داده بودم توی دستت و از روی زینه ی آخری پریده بودم پایین.
- چون همیشه یک چشم شان باز است و یکی بسته، هی چشمک می زنند.
و تو باز چشمک زده بودی و گفته بودی : پس من هم یک چشمم!
و خندیده بودیم، هر دو با هم.
و من چه قدر سعی کرده بودم تا یاد بگیرم چشمک بزنم درست مثل تو که من هم بدرخشم درست مثل ستاره ها که خیلی دوستشان داشتی در شب . و شب ها خیره می شدیم به آسمان و ستاره ها را تماشا می کردیم و آسمان چه زیبا بود، درست مثل تو.
چشم راستت نبود و من به جای خالی آن خیره شده بودم و تو گفته بودی : حالا شدم یک چشم!
و با هم خندیده بودیم . و من ترسیده بودم و قهقهه می زدم با صدای خیلی بلند که اشک آمد و از چشمم افتاد روی کومه ام و سر خورد و رفت توی ساقه هایی که روی گردنم را پوشانده بود.
و ما دو مترسک بودیم در مزرعه ای پر از ساقه های طلایی گندم و تو که یک چشمت نبود. فقط حفره ی سیاهی بود که ساقه ی خشک گندم از آن بیرون زده بود.
صبح که بیدار شده بودیم ، مترسک های دیشب در نظرم آمد و چشم راستت که حفره ی سیاهی شده بود و خوابم را برایت نگفتم.
تو چشم داشتی و به من نگاه می کردی و می خندیدی ، من می درخشیدم درست مثل ستاره ها ! تو هم می درخشیدی . هر دو با هم ! قرارمان بود از روز اول. دستم را که گذاشتند توی دستان گرمت گفتی حالا شدیم ما. و چه قدر دوست داشتیم این ما شدن را !
خون که از چشمت بیرون زد ، توی حیاط ایستاده بودم و داشتم برای شستن لباس هایمان آب از چاه بیرون می کشیدم که صدای فیر را شنیدم.
جیغ زدم. « یا خدا »
و دویدم سوی زینه ها که تو را دیدم.
خون تمام صورتت را گرفته بود و من در جوی سرخ رنگی غرق شدم.
چشم هایم را که باز کردم ، ما دو مترسک بودیم ایستاده بر روی پایه های چوبی در گندمزار بزرگ و تو چشم راستت نبود، جز گودی سیاه رنگی که ساقه ی خشک گندم از آن بیرون زده بود و من در سیاهی چشمانت غرق شدم.
چشم هایم را که باز می کنم ، قطره های سرد آب می چکند روی صورتم. و می بینمت که دراز کشیده ای روی تشک ، آن طرف اتاق و صورتت را پوشانده بودند با پارچه ی سفید و من در سفیدی صورتت محو می شوم.
ما دو مترسک هستیم ایستاده بر روی پایه های چوبی در گندمزار بزرگ گندم ، گندمزاری که سال پیش پدرت فیر کرده بود برای شکار آهویی که می دوید در گندمزار و ما تازه ازدواج کرده بودیم. که فیر شده بود و تیر خورده بود توی چشم مالک زمین. درست توی چشم راستش!
و ما دو مترسک خواهیم بود در خواب هایم و تو به من چشمک خواهی زد. و ما یک چشم خواهیم بود تا اخر دنیا و می درخشیم با هم، درست مثل ستاره ها ، در شب!
نویسنده: مهسا (مترسک تنها)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)