من از انتهای زمان آمده ام
از آنجا که هیچ آغازی نیست .

من از انتهای سکوت آمده ام
از آنجا که هیچ نجوایی گوش را نمی نوازد .


من از انتهای شب آمده ام
از آنجا که هیچ نشانی از خورشید نیست .

من از انتهای تاریکی آمده ام
از آنجا که هیچ امیدی به نور نیست .

من از انتهای غم آمده ام
از آنجا که لبخند معنا ندارد .

من از انتهای تنهایی آمده ام
از آنجا که هیچکس مرا نمی شناسد .

من از انتهای بی رنگی آمده ام
از آنجا که هیچ اثری از رنگین کمان نیست .

من از انتهای غربت آمده ام
از آنجا که هیچ صدای آشنایی مرا نمی خواند . . .

آه ای خدا , تو خوب می دانی که تنهایی فقط تو را سزاست و بس
می دانی که چه تنها و غریبم من در این هیچستان
پشت تک درختی خاموش کلبه ای از سکوت ساخته ام
هر روز از پشت پنجره ای تنها غروب خورشید غم زده را به تماشا می نشینم
طلیعه صبح , هر روز آواز سوزناک تنهایی ام را آهسته در گوشم زمزمه می کند
و چه غریبانه هر صبح پنجره مبهم سکوت را رو به سوی دشت غربتم باز می کنم

نسیمی آرام و سرد صورتم را می نوازد و به یادم می آورد
روزی دگر از روزهای تلخ و بی انتها چشم به راه نگاه بی صدای توست . . .

تو را من چشم در راهم