فصل چهل و شش
قسمت 3


پس از خواباندن ساناز بالاجبار از اتاق بیرون آمدم که چشمم به انها افتاد. مانی روی مبل لم داده بود و لنا سرش را روی شانه اش گذاشته بود. همین که مرا دید فورا خودش را جمع و جور کرد، ولی مانی در خامی که نگاه . لبخندش حالت خاصی داشت، به همان حالت ماند. طوری که مشخص بود می خواهد مرا ازار دهد، رفتار می کرد. بند بند وجودم به لرزه در آمده بود، به طوری که قاقدر نبودم از جایم تکان بخورم. خداوندا مانی با این کارها چه چیزی را می خواست به من بفهماند؟ به سختی توانتسم خودم را سرپا نگه دارم تا پس نیافتم. بنابراین دوباره به اتاق برگشتم و در را از داخل قفل کردمو از خودش و از تمام دوستانش متنفر شده بودم. مانی دیگر ان مردی نبود که قبلا می شناختم. او تا پست ترین درجه تنزل کرده بود. تمام وجودم مثل بید می لرزید. به جای یک قرص چندین قرص را با هم خوردم. گویی رمق از جانم رفته بود. سردم شده بود. خودم را زیر لحاف کشیدم و نیم ساع بعد در اثر رخوت قرص ها با تمام سر و صداهای بیرون به خواب عمیقی فرو رفتم.
هنگامی بیدار شدم که سانی مشغول بازی با موهایم بود. او را بوسیدم و کنار خودم خواباندم و او با خنده های شیرین و کودکانه اش مرا وادار ساخت تا روزی دیگر را با عشق اغاز کنم. لباس پوشیدم و به اتفاق برای اماده کردن صبحانه از اتاق بیرون رفتیم که متوجه شدم مانی مشغول اماده کردن صبحانه است و بدون انکه نگاهش کنم زیر لب سلام کردم و او هم زیر لبی جواب سلامم را داد و سپس سانی را بغل کرد و با او مشغول بازی شد و صبحانه اش را داد. من هم برای خودم چای ریختم که با لحن تحکم آمیزی گفت:
" نمی تونستی دیشب دوام بیاری؟ فکر نکردی من پیش دوستاهم ابرو دارم؟"
جوابی ندادم و سکوت کردم. نمی دانم ان همه رو از کجا آورده بود که این بار صدایش را بلندتر کرد:
" با دیوار حرف نمی زنم"
خیلی عادی جواب دادم:
" برای تو با دیوار فرقی نمی کنم. لزومی ندیدم بمونم و حرکات چندش آور شماها را ببینم. نکند تماشاچی می خواستی تا شیرین کاری هایت را ببیند. متاسفم من اهلش نیستم. یعنی اینقدر دیدم که دیگر حالم از این شاهکارهای جنابعالی به هم می خورد."
فاتحانه لبخندی گوشه ابش نشست :
" که اینطور. پس من باید چی بگم که خلنا! سند شاهکارهای جنابعالی را رویت کردم؟"
خونسرد جواب دادم:
" این بستگی به عقل و منطق خودت دارد. دیگر سعی نمی کنم بی گناهی ام را ثابت کنم. یعنی خسته شدم. وقتی چشکی برای دیدن واقعیت ها نیست تلاش من بیهوده است!"
انگار حرفهایم خیلی برایش گران امد، چون بلافاصله از پشت میز برخاست که ناگهان دستش به فنجان چای خورد و روی پاهایم ریخت. انگار که اتش به جانم انداخته بوبدند. از سوزش ان ها نعره جانخراشی کشیدم و بالا و پایین می پریدم که وحشت زده به طرف قفسه ها دوید و پماد سوختگی را آورد و روی پاهایم مالید. مرتب عذرخواهی می کرد ومی گفت باور کننفهمیدم. در این میان ساناز از سرو صدا و ضجه های من به گریه افتاده بود. مانی کاملا کلافه شده بود و نمی دانست به کدام یک از ما برسد. خوشبختانه پماد خیلی سریع اثر کرد و از سئزش پایم اندکی کاسته شدو اما روی رانم متورم و قرمز بود. خدا خدا می کردم تاول نزند، وگرنه کارم به درازا می کشید. مانی پیشنهاد کرد که مرا به بیمارستان ببرد، اما قبول نکردم. سوختگی تقریبا سطحی بود و نیاز به بیمارستان نبود. اما با این اتفاق به حقیقت شیرینی پی بردم؛ این که او علی رغم رفتار و برخوردش دوستم داردو این سبب می شد تا سوختن را هرچند جانفرسا باشد با جان و دل تحمل کنم و منتظر روزی باشم که خودش پیشقدم شده و ابراز عشق کند. از ان لحظه به بعد ستاره امید در دلم به سوسو نشست.