ذات الامر
موضعى در حوالى مدينه طيبه كه يكى از غزوات رسول خدا (ص) در آن واقع شد .
بلعمى در ترجمه طبرى آرد، در ذكر خبر غزو ذات الامر و كشتن كعب بن الاشرف : پس به نزديك پيغمبر (ص) خبر آوردند كه گروهى از عرب از بنى سليم و بنى غطفان گرد آمده‏اند به جايگاهى كه ذى امر خوانند . پس آن حضرت ترسيد كه ايشان بر مدينه شبيخون كنند و بر پنج روزه راه بودند از مدينه. پيغمبر (ص) اول ماه صفر بر ايشان تاختن كرد و ايشان چون خبر آمدن او بشنيدند ، بگريختند . و چون پيغمبر (ص) به آنجا رسيد كس را نيافت و آخر ماه صفر به مدينه باز آمد و به ماه ربيع الاول در مدينه ببود و بدين ماه اندر، دختر خود را - نام او ام‏كلثوم - به زنى به عثمان داد ، كه رقيه نمانده بود و اين دختر ديگر بدو داد و عثمان به دو دختر داماد آن حضرت بود ، پس به ماه ربيع‏الاول كس فرستاد كه كعب بن الاشرف را بكشتند ، كه از وى بسيار آزارها داشت و بى‏حرمتيها كرده بود و گفته بود ، و اين كعب بن اشرف مردى بود از جهودان بنى‏النضير و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنى النضير حكم داشتى و خرماستانى داشت و او را هر سال گندم بسيار آمدى و خرما بسيار و مردمان را به سلف دادى و خواسته بسيار ازين معاملت كرده بود ؛ و مردى بود فصيح شاعر كه پدرش از قبيله بنى طى بود و مادرش از بنى النضير ، و آن روز كه زيد بن حارثه از بدر به مدينه آمد به بشارت ، كعب بن اشرف در مدينه بود و زيد همى گفتى كه : »از قريش ، فلان و فلان را بكشتند« . و مهتران را نام مى‏برد. كعب بن اشرف گفت: »اين نشايد بودن«. و اين همه خويشان وى بودند چون خبر درست شد، او به مكه شد و مردمان را تعزيت كرد و شعر و مرثيه گفت و پيغمبر(ص) و مسلمانان را هجو كرد و باز به مدينه آمد. و پيغمبر را خبر آمد كه او به شعر اندر، هجو گفته است. وهرگه به مدينه آمدى، گفتى: »بگرييد، تا مردمان پندارند كه محمد نمانده است، تا دين او را بقا نبود«، اين سخن به آن حضرت همى رسيد، يك روز اندر ميان انصار نشسته بود و حديث كعب بن اشرف همى كردند . پيغمبر (ص) از وى بناليد و گفت : »كيست كه تن خود به خداى بخشد و او را بكشد« ؟ . مردى از انصار - نام او محمد بن مسلمه - برخاست و گفت : »يا رسول اللَّه ! من بروم و او را بكشم«. پيغمبر (ص) بر او دعا كرد و سه روز بر آمد و آن حضرت چشم همى داشت كه برود ، و چون نرفت ، او را گفت : »چرا نرفتى« ؟! گفت : »يا رسول اللَّه ! سه روز است كه نان نخورده‏ام ازين غم« . گفت : »چرا ؟!« گفت : »زيرا كه زبان گروگان كرده‏ام با تو و ترسم كه آن را وفا نتوانم كردن. كه اين كعب ، مردى بزرگ است و وى را تبع ، بسيار ؛ و به حصارى استوار اندر است« . فرمود : »تو جهد بكن . اگر بتوانى ، مبارك ؛ و اگر نتوانى، معذورى«. گفت : »يا رسول اللَّه ! مرا اندرين كار ، ياران بايد« .
مردى بود از انصار ، نام وى سلكان و كنيت او ابو نايله و با محمد بن مسلمه دوست بود و با كعب شير خورده بود و هرگه كه كعب به مدينه آمدى ، به خانه وى فرود آمدى و وى را دوست داشتى و بر وى ايمن بودى ، محمد بن مسلمه سوى وى شد و وى را ازين كار آگاه كرد و گفت : »اگر تو با من يار باشى ، اين كار بتوانم كردن و دل پيغمبر خداى را خوش كردن« . ابونايله اجابت كرد و گفت : »ديگر ياران بايد« .
پس هفت تن از انصار ، يار شدند و بنشستند و تدبير كار كردند كه چگونه كنند . چون تدبير راست شد ، به نيت رفتن بيامدند و وقت نماز خفتن ، رسول خداى (ص) را آگاه كردند كه ما مى‏رويم و ما را سخنانى چند بايد گفتن به غيبت تو . پيغمبر (ص) تا بقيع با ايشان برفت پس گفت: »بسم اللَّه . برويد و زود باز گرديد« .
ايشان برفتند تا بحصار كعب شدند . چون به نيم فرسنگى رسيدند ، پيش حصار ، خرماستانى بود و حصار بنى نضير ، برابر بود و گرداگرد حصار اندر ، جهودان بودند و ايشان برفتند و بشب اندر حصار كعب شدند و كعب به نو زنى كرده بود و با زن بر بام حصار خفته بود ، ابو نايله ياران را به راه بنشاند و خود با سلاح به در حصار آمد و كعب را بانگ كرد ، كعب بيدار شد و وى را بشناخت و پاسخ داد و سر فرو كرد ، ابونايله گفت : »سخنى با تو دارم« . گفت: »بدين وقت تو را با من چه سخن است« ؟! گفت: »آمده‏ام تا با تو مشورت كنم به كارى اندر . اگر توانى ، فرود آى و اگر نتوانى ، باز گردم«. كعب برخاست كه فرود آيد زن دامن وى بگرفت و گفت : »مشو« . كعب گفت : »اين برادر من است با من شير خورده ، و دَرِ او شب و روز بر من گشاده است و اگر من دَرِ خويش بروى ببندم ، زشت بود و من هرگز از در وى باز نگشتم« . زن گفت : »مرو كه شب است و ندانى كه چه شود« . گفت: »بر وى ايمن‏ترم كه بر تن خويش« . زن دست از دامن او بازداشت . كعب گفت: »لو دعى الفتى بطعنة فقد اجاب« و اين مثل عرب است كه اگر جوانمرد را بكشتن خوانند ، اجابت كند . و اين مثل را كعب از گستاخى و دليرى گفت و ندانست كه آن خود ، حقيقت است و آنچه به زبانش رفت ، راست خواهد بود . پس چون از حصار بيرون شد ، ابونايله گفت : »آگاه باش اى برادر ، كه آمدن من از مدينه بدان بود كه اين محمد شوم است و در همه زمين ما قحط و تنگى افتاد و طعام نيست شد« . كعب دست به ريش فرود آورد و گفت : »من پسر پدر خويشم . شما را گفتم كه اين را خيرى نيست و اين كار وى را اصلى نيست« . ابونايله گفت : »مردمان را همه پديد آيد سخن تو و من خاصه گرسنه شده‏ام و به در تو آمده‏ام ، بدان كه تا مرا لختى گندم دهى يا خرما ، تا من به سر عيالان روم و هر چه خواهى گروگان دهم . ديگر ياران با منند ، بدين خرماستان نشسته و شرم داشتند بر تو آمدن ، كه من فراز و آمدم تا بگويم كه مرا اجابت كنى« . كعب گفت : »مرا بسى طعام نمانده است ، و ليكن نتوانم ترا بيازردن« . ابونايله گفت : »ما شب بدان آمديم تا اگر اجابت كنى ، كسى اين حال نداند« . كعب گفت : »اجابت كردمت ، و ليكن خواهم كه فرزندان به من گروگان كنى« . ابونايله گفت : »ما را رسوا خواهى كردن ميان مردمان؟ ، ما گروگان سلاحها آورده‏ايم تا پيش تو گروگان كنيم و سلاح ، تو را بهتر بود« . كعب گفت : »روا باشد« . ابونايله ياران را بخواند . محمد بن مسلمه با ياران فراز آمدند و با سلاحها پيش او بنشستد و حديث همى كردند ، در جمله كعب با ايشان گفت : »من شما را گفتم كه اين مرد شوم است و اين كار او بسى نپايد« . گفتند : »هر چه تو گفتى ، ما را پديد آمد« . كعب موى داشت تا گردن و آن موى بر مشك و عود كرده بود و ابو نايله هر ساعت سر او فرو كشيدى و همى بوئيدى و همى گفتى : »خوش عطريست« . چون از شب لختى بگذشت ، كعب گفت : »ازين سلاحها بر كشيد و بنهيد« . ابونايله گفت : »ساعتى درين خرماستان تماشا كنيم ، مگر اين غم كمتر شود . پس آن سلاحها تو را دهيم تا به خانه برى و فردا چهارپايان بياريم و طعام ببريم« . كعب برخاست و با ايشان برفت و حديث همى كردند . ابونايله هر زمان دست به موى فرو آوردى و بر دماغ خويش مى‏نهادى و آن عطر را مى‏ستودى . چون به ميان خرماستان در شدند ، ابونايله هر دو موى او محكم بگرفت و گفت : »مدد دهيد«! محمد بن مسلمه او را نيز استوار بگرفت و حارث بن اوس نيز يارى كرد و هر سه او را بر جاى داشتند . ديگران دست به شمشير بردند و همى زدند . يكى از حصار آگاه شد و بانگ كرد و چراغ برافروختند و زنش از بام بخروشيد و ايشان او را بكشتند و برفتند . يك شمشير به غلط بر سر حارث بن اوس فرود آمده بود و خون از وى مى‏آمد . و ايشان چون دانستند كه او كشته شد ، دست باز داشتند و بدويدند و سوى مدينه راه برگرفتند از بيم آنكه مردمان ايشان را طلب كنند ، و حارث نتوانست دويدن ؛ بر اثر ايشان نرم نرم برفت . و از جهودان كس از دنبال ايشان نيارست رفتن . چون به نزديك مدينه شدند ، ايمن گشتند و ايستادند تا حارث برسيد. سپيده دم بود به مدينه اندر آمدند . پيغمبر را ديدند كه نماز همى كرد او را خبر دادند ؛ شاد شد و خداى را شكر كرد و ايشان را دعا گفت ، و باد بر سر حارث دميد و آن جراحت و زخم هم در وقت به شد . و اين در ماه ربيع الاول بود. انتهى .