اما ذهن هميشه در ارتباط علمى خود با اشياء، حالت قضائى به خود نمى گيرد گاهى آنها را از نـظـر مـى گـذرانـد بـدون آنـكـه حكمى درباره آنها بكند. در صورتى هم كه حالت قـضـائى بـه خـود مـى گيرد و ميان دو شى ء حكم مى كند، حكم و قضاوت يك چيز است كه تـصـديـق ناميده مى شود و صورتهايى كه از محكوم عليه و محكوم به يعنى دو چيزى كه ذهـن مـيـان آنـهـا حكم كرده است (در ذهن حاصل مى شود) چيز ديگر است . صورتهايى كه ذهن ميان آنها حكم مى كند تصوراست .
پس وقتى كه در ذهن خود حكم مى كنيم به اينكه هوا گرم است ، آن حكم تصديق است ، و اما صورت ذهنى هوا و صورت ذهنى گرمى تصور است .

تـقسيم علم به تصور و تصديق اولين بار به وسيله حكيم عاليقدر اسلامى ((ابونصر مـحـمـدبـن طـرخـان فـارابـى )) ابـداع و عـنـوان شـد و مـورد قـبـول حـكـمـا و مـنـطقيين بعد قرار گرفت . منطقيين اسلامى در دوره هاى متاخر اين تقسيم را پـايه قرار داده ابواب منطق را به دو قسم منقسم كردند: قسم تصورات و قسم تصديقات ، در صورتى كه قبلا ابواب منطق به اين ترتيب از هم جدا نشده بودند.

ضرورى و نظرى
هـمـچـنـانـكـه گـفـتـيـم ، از جـمله اصطلاحاتى كه در منطق و فلسفه زياد به چشم مى خورد اصطلاح ضرورى (بديهى ) ونظرى است . لازم است در اين باره نيز توضيحى بدهيم :
هر يك از تصور و تصديق بر دو قسم مى باشند: يا بديهى هستند و يا نظرى .
بـديـهـى عـبـارت است از ادراكى كه نياز به نظر يعنى فكر نداشته باشد، و اما نظرى عبارت است از ادراكى كه نياز به نظر و فكر داشته باشد.
بـه عـبـارت ديـگر: بديهى آن است كه خودبخود معلوم است و نظرى آن است كه خودبخود معلوم نيست بلكه بايد وسيله شى ء يا اشياء ديگر معلوم شود.
به تعبير ديگر بديهى آن است كه معلوم شدنش نيازمند به فكر نيست و اما نظرى آن است كه معلوم شدنش نيازمند به فكر است .
مـى گـويند مثلا تصور حرارت و برودت احتياجى به فكر ندارد پس ‍ بديهى مى باشند اما تصور ملك و جن نيازمند به فكر است پس اين تصورات نظرى مى باشند.
امـا حـقيقت اين است كه فرقى ميان تصور حرارت و برودت و تصور جن و ملك از اين لحاظ نـيـسـت . حـرارت و بـرودت همان اندازه احتياج به فكر و تعريف دارند كه جن و ملك دارند. تـفـاوتـى كـه مـيـان حـرارت و بـرودت و مـيـان جن و ملك هست ، در ناحيه تصديق به وجود آنـهاست . تصديق به وجود حرارت و برودت نيازى به فكر ندارد، اما تصديق به وجود جن و ملك نيازمند به فكر است .
تـصـورات بـديـهـى عبارت است از تصورات روشن و واضحى كه هيچگونه ابهام در آنها وجـود نـداشـتـه بـاشـد، بـر خـلاف تـصـورات نـظرى كه احتياج به تشريح و توضيح دارند.(5)
امـاتـصـديـقـات : ذهـن در قـضـاوت و حـكـم مـيـان دو چـيـز گـاهـى نـيـازمـنـد بـه دليل است و گاهى بى نياز از دليل است يعنى گاهى تصور دو طرف نسبت كافى است كه ذهن جزم و يقين به وجود يا عدم نسبت كند و گاهى كافى نيست ، بايد دليلى در كار باشد تا ذهن ميان دو طرف نسبت حكم كند.
مـثـلا: ايـن كـه ((پـنـج از چـهـار بـزرگـتـر اسـت )) نـيـازى بـه فـكـر و اسـتـدلال نـدارد، و امـا ايـن كـه 225 = 15 * 15 نـيـازمـنـد بـه فـكـر و استدلال است . همچنين اين كه ((جمع ميان نقيضين ممتنع است )) از تصديقات بديهى است ، و اما اين كه ((ابعاد جهان آيا متناهى يا نامتناهى است ؟)) نظرى است .

درس پنجم : كلى و جزئى
يـكـى ديـگـر از بـحـثـهـاى مـقـدماتى منطق بحث كلى و جزئى است . اين بحث اولا و بالذات مـربـوط بـه تـصـورات اسـت و ثـانـيـا و بـالعـرض مـربوط به تصديقات است . يعنى تـصـديـقـات ـ چـنـانـكـه بـعـدا خواهد آمد ـ به تبع تصورات ، متصف به كليت و جزئيت مى گردند.
تـصـوراتـى كـه از اشـياء داريم و با لغات و الفاظ خود آنها را بيان مى كنيم دوگونه است تصورات جزئى و تصورات كلى .
تـصـورات جـزئى يـك سـلسـله صـورتـهـا اسـت كـه جـز بـر شـخـص واحـد قـابـل انـطـبـاق نـيـسـت . در مـورد مـصـداق ايـن تـصـورات كـلمـاتـى از قـبيل ((چندتا))، ((كداميك )) معنى ندارد. مانند تصور ما از افراد و اشخاص معين انسانها مـانـنـد حـسـن ، احـمـد، محمود. اين صور ذهن ما فقط بر فرد خاص صدق مى كند نه بيشتر. نـامـهـائى كـه روى ايـنـگـونـه افـراد گـذاشـتـه مـى شـود مـثـل حسن ، احمد، اسم خاص ناميده مى شود. همچنين ما تصورى از شهر تهران و تصورى از كـشـور ايـران و تـصـورى از كـوه دماوند و تصورى از مسجد شاه اصفهان داريم . همه اين تصورات جزئى مى باشند.
ذهـن مـا عـلاوه بـر ايـن تـصـورات ، يك سلسله تصورات ديگر هم دارد و يك سلسله نامهاى ديـگـر بـراى نـشـان دادن آن معانى و تصورات وجود دارد مانند تصورى كه از انسان و از آتـش و از شـهـر و كـوه و امثال اينها داريم و براى فهماندن اين معانى و تصورات نامهاى مـزبـور را بـه كـار مـى بـريم كه اسم عام خوانده مى شوند. اين سلسله معانى و مفاهيم و تـصـورات را كـلى مـى نـامـيـم زيـرا قـابـل انطباق بر افراد فراوانى مى باشند و حتى قابليت انطباق بر افراد غيرمتناهى دارند.
مـعـمـولا در كـارهاى عادى خود سروكار ما با جزئيات است ، مى گوييم حسن آمد، حسن رفت ، شـهـر تـهـران شـلوغ است ، كوه دماوند مرتفع ترين كوههاى ايران است . اما آنجا كه وارد مـسائل علمى مى شويم سروكارمان با كليات است ، مى گوييم مثلث چنين است ، دايره چنان اسـت ، انـسـان داراى فـلان غـريـزه است كوه چه نقشى دارد، شهر بايد چنين و چنان باشد. ادراك كـلى ، عـلامـت رشد و تكامل انسان در ميان جانداران است . راز موفقيت انسان بر خلاف حـيـوانـات بـه درك قـوانـيـن جـهـان و اسـتـخـدام آن قـوانـيـن و ايـجـاد صـنـايـع و تشكيل فرهنگ و تمدن ، همه در ادراك كليات نهفته است . منطق كه ابزار صحيح فكر كردن است ، هم با جزئى سروكار دارد هم با كلى ، ولى بيشتر سروكارش با كليات است .
نسب اربعه
از جـمـله مـسـائلى كـه لازم اسـت دانـسـتـه شـود، انـواع رابطه و نسبتى است كه دو كلى با يـكـديـگـر مـمـكـن اسـت داشـتـه بـاشـنـد. هـر كـلى را نـظـر بـه ايـن كـه شـامـل افـراد بـسـيـارى اسـت ، اگـر آن را بـا يـك كـلى ديـگـر كـه آن نـيـز شـامـل يـك سـلسـله افـراد اسـت مـقـايـسـه كـنـيـم يـكـى از چـهـار نـسـبـت ذيل را با يكديگر خواهند داشت :
تباين .
تساوى .
عموم و خصوص مطلق .
عموم و خصوص من وجه .
زيرا يا اين است كه هيچيك از اين دو كلى بر هيچيك از افراد آن كلى ديگر صدق نمى كند و قلمرو هر كدام از اينها از قلمرو ديگرى كاملا جدا است . در اين صورت نسبت ميان اين دو كلى نسبت تباين است و آن دو كلى را ((متباينين )) مى خوانند.
و يـا هـر يـك از ايـن دو بر تمام افراد ديگرى صدق مى كند، يعنى قلمرو هر دو كلى يكى اسـت . در ايـن صـورت نـسـبـت مـيـان ايـن دو كـلى نـسـبـت ((تـسـاوى )) است و آن دو كلى را ((متساويين )) مى خوانند.
و يـا ايـن است كه يكى بر تمام افراد ديگرى صدق مى كند و تمام قلمرو آنرا در بر مى گـيرد اما ديگرى تمام قلمرو اولى را در بر نمى گيرد بلكه بعضى از آن را در بر مى گـيرد. در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى ، نسبت ((عموم و خصوص مطلق )) است و آن دو كلى را ((عام و خاص مطلق )) مى خوانند.
و يا اين است كه هر كدام از آنها بر بعضى از افراد ديگرى صدق مى كند و در بعضى از قلمروهاى خود با يكديگر اشتراك دارند و اما هر كدام برافرادى صدق مى كند كه ديگرى صـدق نـمـى كـنـد يعنى هر كدام قلمرو جداگانه نيز دارند. در اين صورت نسبت ميان آن دو كلى ((عموم و خصوص من وجه )) است و آن دو كلى را ((عام و خاص من وجه )) مى خوانند.
اول : مـثـل انـسـان و درخـت ، كـه هـيـچ انـسـان درخـت نـيست و هيچ درخت انسان نيست ، نه انسان شامل (افراد) درخت مى شود و نه درخ شامل افراد انسان مى شود، نه انسان چيزى از قلمرو درخت را در بر مى گيرد و نه درخت چيزى از قلمرو انسان را.
دوم : مـثـل انسان و تعجب كننده كه هر انسانى تعجب كننده است و هر تعجب كننده انسان است ، قلمرو انسان همان قلمرو تعجب كننده است و قلمرو تعجب كننده همان قلمرو انسان است .
سوم : مانند انسان و حيوان ، كه هر انسانى حيوان است اما هر حيوانى انسان نيست (مانند اسب كـه حـيـوان اسـت ولى انـسـان نـيـسـت ) بـلكـه بـعـضـى حـيـوانـهـا انـسـان انـد مثل افراد انسان كه هم انسان اند و هم حيوان .
چـهـارم : مـانـنـد انـسـان و سـفـيـد، كـه بـعضى انسانها سفيدند و بعضى سفيدها انسان اند (انـسـانهاى سفيدپوست ) اما بعضى انسانها سفيد نيستند (انسانهاى سياه و زرد) و بعضى سـفـيـدهـا انسان نيستند (مانند برف كه سفيد هست ولى انسان نيست .) در حقيقت دو كلى متباين مـانـنـد دو دايـره اى هـسـتـنـد كـه از يـكـديـگـر جـدا هـسـتـنـد و از داخـل يـكـديگر نمى گذرند. دو كلى متساوى ، مانند دو دايره اى هستند كه بر روى يكديگر قرار گرفته اند و كاملا بر يكديگر منطبقند. دو كلى عام و خاص مطلق ، مانند دو دايره اى هـسـتـنـد كـه يـكـى كـوچـكـتـر از ديـگـرى اسـت و دايـره كـوچـكـتـر در داخـل دايـره بـزرگـتـر قرار گرفته است . و دو كلى عام و خاص من وجه مانند دو دايره اى هستند كه متقاطعند و با دو قوس يكديگر را قطع كرده اند.
در مـيـان كـليـات فـقـط هـمـيـن چـهـار نـوع نـسـبـت مـمـكـن اسـت بـرقـرار بـاشد. نسبت پنجم مـحـال است ، مثل اينكه فرض كنيم يك كلى شامل هيچيك از افراد ديگرى نباشد ولى ديگرى شامل تمام يا بعضى افراد آن بوده باشد.
كليات خمس
از جـمـله مـبـاحـث مـقـدمـاتى كه منطقيين معمولا آن را ذكر مى كنند، مبحث كليات خمس است . بحث كـليـات خـمـس مـربـوط اسـت بـه فـلسـفـه نـه مـنـطـق . فـلاسـفـه در مـبـاحـث مـاهـيـت بـه تـفـصـيـل در ايـن مـورد بـحـث مـى كـنـنـد. ولى نـظـر بـه ايـن كه بحث درباره ((حدود)) و ((تـعـريـفـات )) مـتوقف به آشنائى با كليات خمس است ، منطقيين اين بحث را مقدمه براى باب ((حدود)) مى آورند و به آن نام ((مدخل )) يا ((مقدمه )) مى دهند.
مى گويند هر كلى را كه نسبت به افراد خود آن كلى در نظر بگيريم و رابطه اش را با افراد خودش بسنجيم از يكى از پنج قسم ذيل خارج نيست :
1ـ نوع .
2ـ جنس .
2ـ فصل .
4ـ عرض عام .
5ـ عرض خاص .
زيـرا يـا آن كـلى عـيـن ذات و مـاهيت افراد خود است و يا جزء ذات و يا خارج از ذات ، و آنكه جزء ذات افراد خود است يا اعم است از ذات و يا مساوى است با ذات ، و همچنين اگر خارج از ذات بـاشـد يـا اعـم از ذات است يا مساوى با ذات . آن كلى كه تمام ذات و تمام ماهيت افراد اسـت نـوع اسـت ، و آن كـلى كه جزء ذات افراد خود است ولى جزء اعم است جنس ‍ است ، و آن كـلى كـه جـزء ذات افـراد اسـت ولى جـزء مـسـاوى اسـت فصل است ، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى اعم از ذات افراد است عرض عام است ، و آن كلى كه خارج از ذات افراد است ولى مساوى با ذات است عرض خاص است .
اول : مـانـنـد انـسـان ، كـه مـعنى انسانيت بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است . يعنى چـيـزى در ذات و مـاهـيـت افـراد (انـسـان ) نـيـسـت كـه مـفـهـوم انـسـان شامل آن نباشد. همچنين مفهوم و معنى خط كه بيان كننده تمام ذات و ماهيت افراد خود است .
دوم : مـانـنـد حـيـوان ، كـه بـيـان كننده جزئى از ذات افراد خود است ، زيرا افراد حيوان از قـبـيل زيد و عمرو و اسب و گوسفند و غيره حيوان اند و چيز ديگر، يعنى ماهيت و ذات آنها را حـيـوان تـشـكـيـل مى دهد به علاوه يك چيز ديگر، مثلا ناطق در انسانها. و مانند ((كم )) كه جـزء ذات افـراد خـود از قـبـيـل خـط و سـطح و حجم است همه آنها كمند به علاوه چيز ديگر. يعنى كميت جزء ذات آنها است نه تمام ذات آنها و نه چيزى خارج از ذات آنها.
سـوم : مـانـنـد نـاطـق ، كـه جـزء ديـگـر مـاهـيـت انـسـان اسـت و ((متصل يك بعدى )) كه جزء ديگر ماهيت خط است .
چهارم : مانند راهرونده (ماشى )، كه خارج از ماهيت افراد خود است ، يعنى راه رفتن جزء ذات يـا تـمـام ذات رونـدگـان نـيست ولى در عين حال به صورت يك حالت و يا عارض در آنها وجود دارد، اما اين امر عارض ، اختصاص به افراد يك نوع ندارد بلكه در انواعى از حيوان وجود دارد و بر هر فردى كه صدق مى كند از ذات و ماهيت آن فرد اعم است .
پـنـجـم : مـانـنـد تـعـجـب كننده ، كه خارج از ماهيت افراد خود (همان افراد انسان ) است و به صورت يك حالت و يك عرض در آنها وجود دارد، و اين امر عرضى اختصاص دارد به افراد يك ذات و يك نوع و يك ماهيت يعنى نوع انسان .(6)
درس ششم : حدود و تعريفات
مـبـحـث كـلى كه ذكر شد مقدمه اى است براى حدود و تعريفات ، يعنى آنچه وظيفه منطق است ايـن اسـت كـه بـيـان كـنـد طـرز تـعريف كردن يك معنى چگونه است و يا بيان كند كه طرز صـحيح اقامه برهان براى اثبات يك مطلب به چه صورت است ؟ و چنانكه مى دانيم قسم اول مـربـوط مـى شـود بـه تـصـورات ، يـعـنـى بـه مـعـلوم كـردن يـك مـجـهـول تصورى از روى معلومات تصورى ، و قسم دوم مربوط مى شود به تصديقات ، يعنى معلوم كردن يك مجهول تصديقى از روى معلومات تصديقى .
بـه طـور كلى تعريف اشياء پاسخگوئى به ((چيستى )) آنها است ، يعنى وقتى كه اين سـوال بـراى مـا مـطـرح مـى شـود كـه فـلان شـى ء چـيست ؟ در مقام تعريف آن بر مى آييم بـديـهـى اسـت كـه هـر سـوالى در مـورد يـك مـجـهـول اسـت . مـا هنگامى از چيستى يك شى ء سـوال مـى كـنـيـم كـه مـاهـيـت و حـقـيـقـت آن شـى ء و لااقـل مرز مفهوم آن شى ء كه كجا است و شـامـل چـه حـركـاتـى مـى شـود و شـامـل چـه حـركـاتـى نـمـى شـود بـر مـا مجهول باشد.
اين كه حقيقت و ماهيت يك شى ء بر ما مجهول باشد به معنى اين است كه ما تصور صحيحى از آن نداريم . پس اگر بپرسيم خط چيست ؟ سطح چيست ؟ ماده چيست ؟ قوه چيست ؟ حيات چيست ؟ حـركـت چـيـسـت ؟ هـمـه ايـنـهـا بـه مـعـنـى ايـن اسـت كـه مـا يـك تـصـور كامل و جامعى از حقيقت اين امور نداريم و مى خواهيم تصور صحيحى از آن داشته باشيم ، و حـد كـامـل يـك مـفـهـوم از نـظر مرز بر ما مجهول است ، يعنى طورى است كه در مورد بعضى افراد ترديد مى كنيم كه آيا داخل در اين مفهوم هست يا نيست ، مى خواهيم آن طور روشن شود كـه بـه اصـطـلاح ، جـامـع افـراد و مـانـع اغـيـار بـاشـد. و چـنـانكه مى دانيم در همه علوم قـبـل از هـر چـيزى نياز به يك سلسله تعريفات براى موضوعاتى كه در آن علم طرح مى گـردد پـيـدامـى شـود، و البـتـه تـعـريـفـات در هـر عـلمـى غـيـر از مسائل آن علم است يعنى خارج از (آن ) علم است و اضطرارا آورده مى شود. كار منطق در بخش تصورات اين است كه راه صحيح تعريفات را به ما ارائه دهد.

سؤ الها
ايـنـجـا مـنـاسـب است كه به يك مطلب اشاره شود، و آن اين كه سوالاتى كه بشر در مورد مـجـهـولات خـود مـى كـند يك جور نيست ، انواع متعدد است ، و هر سوالى فقط در مورد خودش درسـت اسـت ، و بـه هـمـيـن جـهـت الفـاظـى كـه در لغـات جـهـان بـراى سـوال وضع شده است متعدد است ، يعنى در هر زبانى چندين لغت سوالى وجود دارد. تنوع و تعدد لغتهاى علامت تنوع سوالها است ، و تنوع سوالها علامت تنوع مجهولات انسان است ، و پـاسـخـى كـه بـه هـر سـوال داده مـى شـود غـيـر از پـاسـخـى اسـت كـه بـه سوال ديگر بايد داده شود. اينك انواع سوالها:
1ـ سوال از چيستى چيست ؟ ماهو؟
2ـ سوال از هستى : آيا هست ؟ هل ؟
3ـ سوال از چگونگى : چگونه ؟ كيف ؟
4ـ سوال از چندى : چقدر است ؟ چند تا است ؟ كم ؟
5ـ سوال از كجايى : كجا است ؟ اين ؟
6ـ سوال از كى : چه زمانى ؟ متى ؟
7ـ سوال از كيستى : چه شخصى ؟ من هو؟
8ـ سوال از كدامى : كداميك ؟ اى ؟
9ـ سـوال از چـرايـى : عـلت چـيـسـت ؟ يـا فـايـده چـيـسـت ؟ و يـا بـه چـه دليل ؟
پـس مـعـلوم مـى شـود وقـتـى كـه دربـاره يـك شـى ء مـجـهـولى سـوال داريـم مـجـهـول ما به چند گونه مى تواند باشد، و قهرا پرسش ما چندگونه مى تواند باشد، گاهى مى پرسيم كه مثلا الف چيست ؟ گاهى مى پرسيم كه آيا الف هست ؟ و گـاهـى مـى پـرسيم چگونه است ؟ و گاه : چه مقدار است و يا چند عدد است ؟ و گاه : كجا اسـت ؟ وگـاه : در چـه زمـانى ؟ و گاه : كيست و چه شخصى است ؟ و گاه : كدام فرد است و گاه : چرا و به چه علتى و يا براى چه فايده اى و يابه چه دليلى ؟
مـنـطق عهده دار پاسخ به هيچيك از اين سوالات كه درباره اشياء خارجى مى شود نيست . آن كـه عـهـده دار پـاسـخ بـه ايـن سـئوالات اسـت فـلسـفـه و عـلوم اسـت . در عـيـن حـال مـنـطق با پاسخ همه اينها كه فلسفه و علوم مى دهند سروكار دارد. يعنى خود به اين پـرسـشها پاسخ نمى گويد، اما طرز پاسخگويى صحيح را ارائه مى دهد. در حقيقت منطق نـيـز بـه يـكـى از چـگـونـگـيـهـا پـاسـخ مـى دهد و آن چگونگى تفكر صحيح است ، اما اين چگونگى از نوع ((چگونه بايد باشد)) است نه از نوع ((چگونه هست ))(7)
نظر به اين كه به استثناى سوال اول و سـوال هـشـتـم هـمـه سـوالات ديـگـر را بـا كـلمـه ((آيـا)) در فـارسـى و يـا ((هـل )) در عـربـى مـى تـوان طـرح كـرد مـعـمـولا مـى گـويـنـد هـمـه سـوالات در سـه سوال عمده خلاصه مى شود:
چيست ؟ ما؟
آيا؟ هل ؟
چرا؟ لم ؟
حاجى سبزوارى در منظومه منطق مى گويد:اس المـطـالب ثـلاثـه عـلم
مـطـلب ((مـا)) مـطـلب ((هل )) مطلب ((لم ))

از مـجـمـوع آنـچه گفته شد معلوم گشت كه اگر چه تعريف كردن يك شى ء بر عهده منطق نـيـسـت (بلكه از وظائف فلسفه است ) اما منطق مى خواهد راه درست تعريف كردن را بياموزد. در حقيقت اين راه را به حكمت الهى مى آموزد.

حد و رسم
در مـقـام تعريف يك شى ء اگر بتوانيم به كنه ذات او پى ببريم يعنى اجزاء ماهيت آن را كـه عـبـارت اسـت از اجـنـاس و فـصـول آن ، تـشـخـيـص بدهيم و بيان كنيم ، به كاملترين تعريفات دست يافته ايم و چنين تعريفى را ((حدتام )) مى گويند.
امـا اگـر بـه بـعـضـى ازاجـزاء مـاهـيـت شـى ء مـوردنـظر دست يابيم نه به همه آنها چنين تـعـريـفـى را ((حـد ناقص )) مى خوانند. اگر به اجزاء ذات و ماهيت شى ء دست نيابيم ، بـلكـه صـرفا به احكام و عوارض آن دست بيابيم و يا اصلا هدف ما صرفا اين است كه مـرز يـك مـفـهـوم را مـشـخـص سـازيـم كـه شـامـل چـه چـيـزهـايـى هـسـت و شـامـل چـه چـيـزهـايـى نيست ، در اين صورت اگر دسترسى ما به احكام و عوارض در حدى بـاشـد كـه آن شـى ء را كـامـلا مـتـمايز سازد و از غير خودش مشخص كند، چنين تعريفى را ((رسم تام )) مى نامند. اما اگر كاملا مشخص نسازد آن را ((رسم ناقص )) مى خوانند.
مثلا در تعريف انسان اگر بگوييم : ((جوهرى است جسمانى (يعنى داراى ابعاد) نموكننده ، حيوان ، ناطق )) حد تام آن را بيان كرده ايم ، اما اگر بگوييم : ((جوهرى است جسمانى ، نـمو كننده حيوان )) حد ناقص ‍ است . اگر در تعريفش بگوييم : ((موجودى است راهرونده مـسـتـقـيـم القـامـه ، پـهـن نـاخـن ))، ((رسـم تام )) است ، و اگر بگوييم ((موجودى است راهرونده ))، ((رسم ناقص )) است .
در مـيـان تعريفات ، تعريف كامل ((حد تام )) است ، ولى متاسفانه فلاسفه اعتراف دارند كـه بـه دسـت آوردن ((حـدتـام )) اشـيـاء چون مستلزم كشف ذاتيات اشياء است و به عبارت ديـگـر مـسـتـلزم نـفـوذ عـقـل در كـنه اشياء است ، كار آسانى نيست . آنچه به نام حد تام در تعريف انسان و غيره مى گوييم خالى از نوعى مسامحه نيست :(8)
و چـون فلسفه كه ((تعرف به دست دادن )) وظيفه آن است ازانجام آن اظهار عجز مى كند، طـبـعـا قـوانين منطق در مورد حد تام نيز ارزش خود را از دست مى دهد، لهذا ما بحث خود را در باب حدود و تعريفات به همين جا خاتمه مى دهيم .
درس هفتم : بخش تصديقات
ازايـنـجـا بـحث ((تصديقات )) آغاز مى شود. اول بايد قضيه را تعريف كنيم و سپس به تـقـسـيـم قـضايا بپردازيم و آنگاه احكام قضايا را ذكر كنيم . پس در سه مرحله بايد كار كنيم : تعريف . تقسيم . احكام .
براى اين كه قضيه را تعريف كنيم مقدمه اى بايد ذكر كنيم كه مربوط به الفاظ است :
گـر چـه مـنـطـق سروكارش با معانى و ادراكات ذهنيه است و مستقيما كارى با الفاظ ندارد (بر خلاف نحو و صرف كه سروكارشان مستقيما با الفاظ است ) و هر گونه تعريف يا تـقـسـيـم يـا بـيـان حـكـمـى كـه مـى كـنـد مـربـوط بـه مـعـانـى و ادراكـات اسـت ، در عـيـن حال گاهى منطق ناچار است به پاره اى تعريف و تقسيم ها درباره الفاظ بپردازد.
و البـته تعريف و تقسيم هايى هم كه منطق در الفاظ به كار مى برد به اعتبار معانى آن الفاظ است ، يعنى آن الفاظ به اعتبار معانى خودشان به گونه اى تعريف مى شوند و تقسيم هايى بر آنها وارد مى شود.
در قديم معمول بود كه به نو آموزان منطق اين بيت فارسى را مى آموختند:منطقى در بند بحث لفظ نيست
ليك بحث لفظ او را عارضى است

دراصـطـلاح مـنـطـقـيـيـن هـر لفظى كه براى يك معنى وضع شده باشد و مفيد معنى باشد ((قول )) خوانده مى شود.
عـليـهـذا تـمـام الفـاظـى كـه مـا در مـحـاورات خـود بـه كار مى بريم و مقاصد خود را به يـكـديـگـر تـفـهـيم مى كنيم ((اقوال )) مى باشد، و اگر لفظى فاقد معنى باشد آن را مـهـمـل مـى گـويـنـد و قـول خـوانـده نـمـى شـود. مـثـلا لفـظ ((اسـب )) در فـارسـى ، قـول اسـت زيـرا نـام يـك حـيـوان خـاص اسـت ، امـا لفـظ ((سـاب )) قول نيست زيرا مفيد معنى نمى باشد.
قـول بـر دو قـسـم است : يا مفرد است يا مركب . اگر داراى دو جزء باشد و هر جزء آن بر جزء معنى دلالت كند آن را مركب خوانند و اگر نه ، مفرد.
عـليـهـذا لفـظ ((آب )) مفرد است اما لفظ ((آب هندوانه )) مركب است . يا مثلا ((اندام )) مفرد است اما لفظ ((درشت اندام )) مركب است .
مـركـب بـر دو قسم است : يا تام است يا ناقص . مركب تام آن است كه يك جمله تمام باشد، يـعـنـى بـيـان كـنـنده يك مقصود كامل باشد به طورى كه اگر به ديگرى گفته شود، او مطلبى را درك كند و به اصطلاح صحت سكوت داشته باشد و حالت انتظار باقى نماند. مـثـل آنـكه مى گوييم : زيد رفت . عمرو آمد. يا مى گوييم ((برو. ((بيا))، آيا با من مى آيى ؟)) همه اينها جمله هاى تام اند و مركب تام ناميده مى شوند. اما مركب ناقص بر خلاف ايـن اسـت ، كـلامـى نـيـمه تمام است ، مخاطب ، از آن معنى و مقصودى درك نمى كند. مثلا اگر كـسـى بـه كـسـى بـگويد: ((آب هندوانه )) و ديگر چيزى نگويد، طرف ، از اين دو كلمه چيزى نمى فهمد و انتظارش باقى است ، خواهد پرسيد: آب هندوانه چى چى ؟
گـاهـى مـمـكـن اسـت بـه اندازه يك سطر و بلكه يك صفحه كلمات پشت سر يكديگر واقع شـونـد و در عـيـن حـال يـك جمله تمام و يك قضيه كامل نباشد. مثلا اگر كسى بگويد: ((من امروز ساعت 8 صبح ، در حالى كه شلوار پوشيده بودم ، و كت نپوشيده بودم ، و به پشت بـام خـانـه خـودمان رفته بودم ، و به ساعت خود نگاه مى كردم ، و آقاى الف كه رفيق من اسـت نـيـز هـمـراه مـن بـود ...)) بـا همه اين طول و تفصيلات ، يك جمله ناقص ‍ است . زيرا مـبـتـدايـى ذكـر كرده بدون خبر. ولى اگر بگويد ((هوا سرد است )) با اينكه سه كلمه بيشتر نيست ، يك جمله تمام و يك قضيه كامل است .
مـركب تام نيز به نوبه خود بر دو قسم است : يا خبر است و يا انشاء. مركب تام خبرى آن اسـت كـه از واقـعيتى حكايت مى كند، يعنى از امرى كه واقع شده است يا واقع خواهد شد يا در حال واقع شدن است و يا همواره بوده و هست و خواهد بود خبر مى دهد.
مـثـل آن كـه مـى گـويـيـم : مـن سـال گـذشـتـه بـه مـكـه رفـتـم . مـن سال آينده در (امتحان ) فوق ليسانس شركت مى كنم . من اكنون مريضم . آهن در اثر حرارت انبساط مى يابد.
امـامـركـب انـشـائى عـبـارت اسـت از جـمله اى كه از چيزى خبر نمى دهد بلكه خود، به وجود آورنده يك معنى است . مثل اين كه مى گوييم برو، بيا، حرف نزن ، آيا با من مى آيى ؟. ما بـا ايـن جمله ها فرمان يعنى امر و نهى و سوال انشاء مى كنيم و به وجود مى آوريم بدون اينكه از چيزى خبر داده باشيم .
مـركـب تـام خـبرى چون از چيزى حكايت مى كند و خبر مى دهد ممكن است با آنچه از آن خبر مى دهـد مـطـابـقـت داشـتـه بـاشـد و مـمـكـن اسـت مطابقت نداشته باشد. مثلا وقتى مى گوييم من سـال گـذشـتـه بـه مـكـه رفـتـم ، مـمـكـن اسـت واقـعـا چـنـيـن بـاشـد و مـن سـال گذشته به مكه رفته باشم ، در اين صورت اين جمله خبريه ، صادق است ، و ممكن است نرفته باشم و در اين صورت اين جمله ، كاذب است .
امـا مـركـب انشائى چون از چيزى حكايت نمى كند و خبر نمى دهد بلكه خود به وجود آورنده يـك مـعـنـى اسـت ، چـيـزى در خـارج ندارد كه با آن مطابقت داشته باشد يا مطابقت نداشته باشد. از اينرو در مركب انشائى صادق بودن يا كاذب بودن بى معنى است .
قضيه در اصطلاح منطقيين همان ((قول مركب تام خبرى )) است . لهذا در تعريف قضيه مى گـويـنـد: ((قـول يـحـتـمـل الصـدق والكـذب )) قـولى اسـت كـه احـتـمـال صـدق و كـذب در آن راه دارد. سـر ايـن كـه مـى گـويـيـم احـتـمـال صـدق و كـذب در آن راه دارداين است كه اولا قولى است مركب نه مفرد، ثانيا مركب تـام اسـت نـه غـيـرتـام ، ثـالثـا مـركـب تـام خـبـرى اسـت نـه انـشـائى ، زيـرا در قـول مـفـرد، و هـمـچـنـيـن قـول مـركـب غـيـرتـام ، و هـمـچـنـيـن قول مركب تام انشائى ، احتمال صدق و كذب راه ندارد.