542 تا 561

بودند.همانطور که تماشا میکردم توی این فکر بودم چطور دو خانواده در خانه به این کوچکی با هم زندگی میکنند که صدای اشرف را شنیدم.با خوشحالی گفت:خوش آمدی گوهر جان صفا آوردی.
خودش را دیدم که به استقبالم دوید و با اصرار تعارفم کرد به مهمانخانه بروم.
دایی در حالیکه با مهربانی دستش را به شانه ام میزد تعارفم کرد.تا خواستم روی مبل کنار پنجره بنشنیم دایی نگذاشت با اصرار از من خواست بالای اتاق بشینم.اشرف رفت تا به قول خودش سر و صورتی اب بزند دایی هم همینطور.وقتی که در اتاق تنها شدم با کنجکاوی نظری به دور و برم انداختم اسباب و اثاثیه خانه قدیمی را بهمراه بعضی از وسایل و لوازم جهیزیه اشرف در آنجا چیده بودند.پس از اینهمه سال از دیدن جهیزیه اشرف منقلب شدم.دوباره خاطره هلهله و شادیهای خاله جان را میشنیدم که چه میکرد همینطور زحمتهایی که مادرم کشیده بود معلوم بود وضع و روزگار دایی روبراه است.آن چند اتاق تو در تو که من میدیدم همگی با قالی فرش شده بود.یکی دو دقیقه دیگر هم گذشت اما از ملوک خانم خبری نبود شاید او هم دلش نمیخواست با من روبرو شود هیچ بعید نبود که هنوز هم از دست من دلگیر باشد.پیش خودم فکر میکردم که بیخودی خودم را سبک کرده ام و به خانه دایی آمده ام که صدای ملوک خانم را از انتهای راهروی روبروی در شنیدم.به دایی میگفت:به گوهرجان بگو بیاید ببینمش.
دایی مرا از اتاق صدا زد.
-دایی جان بی زحمت یک تک پا تشریف بیاورید اینجا ملوک خانم میخواهد شما را ببیند.
از حرف دایی خیلی تعجب کرده بودم یعنی چه نمیفهمیدم چرا تا حالا که پس از اینهمه سال به دیدنش آمده ام بجای استقبال از من توقع دارد من به اتاقش بروم.مردد مانده بودم که دایی باز صدایم زد.بی اختیار از جا بلند شدم و بطرف اتاقی که صدای دایی و ملوک خانم از آنجا می آمد راه افتادم.به محض اینکه چشمم به ملوک خانم افتاد جا خوردم چه ملوک خانمی!دایی میگفت ناخوش است اما باورم نمیشد که به این حال و روز افتاده باشد.بنظرم رسید صورتش کج شده باشد با یک دستش که حرکت میکرد اشاره کرد نزدیکش بروم.میخواست بعد از اینهمه سال مرا در آغوش بگیرد.از قضاوتی که درباره او کرده بودم از خودم شرمنده شدم.بیچاره با گریه سعی داشت چیزی بمن بگوید که من نمیفهمیدم.دایی که متوجه شده بود منظور ملوک خانم را نمیفهمم با تاثر گفت:میدانی دایی ملوک چه میگوید؟
گفتم:نه دایی جان.میگوید خوش به سعادت مادرت که راحت شد.میدانی دایی از روزی که سکته کرده و اینطور لمس شده روزی صد بار این حرف را میزند.
آهسته پرسیدم:آخر برای چه این حرف را میزند؟
-خوب معلوم است دایی برای اینکه رفتن مادرت مثل بو کردن گل بود دایی ببینم تا بحال سر خاک مادرت رفته ای؟
در حالیکه اشک توی چشمانم حلقه زده بود گفتم:خیر دایی جان جایش را نمیدانستم فقط میدانستم خاکش قم است.
دایی آهی کشید و گفت:پس انشالله یک روز خودم میبرمت خاله مرحمت هم پهلوی دستش خاک است.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم بی اختیار بغضی که راه گلویم را بسته بود ترکید.از گریه من دایی و ملوک خانم هم به گریه افتادند.اشرف هم که از همه جا بیخبر وارد شده بود نشست به گریه کردن.مدتی که گذشت دایی با لحن آرامی گفت:گریه و زاری بس است دایی جان خدا همه شان را بیامرزد.
آنوقت رو به اشرف کرد و گفت:بابا اشرف پس چرا نشسته ای زود پاشو از مهمانمان پذیرایی کن.
اشرف با عجله بلند شد و به اشپزخانه رفت و خیلی زود با وسایل پذیرایی برگشت.دایی مرتب از من پذیرایی میکرد.اشرف خودش برای درست کردن نهار به اشپزخانه رفت.باز هم مدتی من و دایی با هم صحبت کردیم زندایی هم نشسته بود و گوش میداد.با صدای اهسته و خفه از من پرسید که شوهرم کجاست؟بچه ام را پیش کی گذاشتم.چون نمیدانستم چه بگویم وانمود کردم چیزی از حرفهایش متوجه نمیشوم.بعد هم به بهانه کمک به اشرف بلند شدم به آشپزخانه بروم.توی راهرو صدای دایی ناصرم را شنیدم که آهسته و شمرده اما با صدایی بلند راجع به من برای ملوک خانم میگفت.
اشرف مشغول اب کشیدن برنج بود.تا چشمش بمن افتاد تعارف کرد و گفت:گوهرجان شما برو توی اتاق وقتی کارم تمام شد خدمتتان میرسم.
نگاهی کردم و گفتم:چه اشکالی دارد تو را بخدا اگر کاری ازدست من برمی آید بگو تا کمکت کنم.
تعارف کرد و گفت:نه گوهر جان خسته نمیشوم.از وقتی برگشته ام همه کارهای خانه گردنم افتاده است دیگر گذشت آن زمانی که دست به سیاه و سفید نمیزدم.
نگاهی به دستهایش انداختم که نشان میداد راست میگوید.خاله مرحمت خدا بیامرز ماجرای طلاق گرفتنش را برایم گفته بود.بخاطر اینکه او هم از من چیزی نپرسد در مورد چند سال گذشته کنجکاوی نکردم او هم هیچ حرفی نزد.هر چند که احتمال میدادم دایی تا حدودی برایش گفته باشد.
سر ظهر بود که سفره ناهار را انداختند برای ناهار سبزی پلو با ماهی درست کرده بود.غذایی که من خیلی دوست داشتم دایی اولین نفری بود که استینها را بالا زد و با دست مشغول پاک کردن ماهی شد.بمن هم پیشنهاد کرد قاشق و چنگال را کنار بگذارم و با دست غذام را بخورم.با اینکه دلم میخواست با دست غذا بخورم اما خجالت میکشیدم.
پس ازناهار اشرف توی یکی از اتاقها برایم رختخواب انداخت و با اصرار از من خواست استراحت کنم.خودش هم کنارم دراز کشید تا با من درددل کند.معلوم بود خیلی دلش پر است.بدون اینکه من چیزی بپرسم برایم از خودش گفت.از رنج و عذابی که در مدت کوتاه زندگی در خانه شوهرش کشیده بود.در حالیکه یک پهلو کنارش خوابیده بودم و دست راستم را زیر صورتم گذاشته بودم با ناراحتی به حرفهایش گوش میدادم.ناگهان پرسید:گوهرجان تو چی؟چی شد که کارتان به طلاق کشید؟
دلم نمیخواست وارد جزئیات بشوم.لحظه ای ساکت شدم و کمی فکر کردم بعد با صدای آهسته گفتم:میدانی اشرف جان فقط یک کلام میگویم ازدواج من با میرزاده اشتباه محض بود.چرا که همه چیزمان با هم متفاوت بود.برای همین هم هیچوقت با هم تفاهم نداشتیم و آخر هم کارمان به جدایی رسید.
اشرف همانطور که به فکر فرو رفته بود و خوب به حرفهایم گوش میداد خنده ای کرد و گفت:مثل خانم مدیرها قلمبه سلمبه حرف میزنی گوهرجان من که از حرفهایت سر در نمی اورم.حرف زدنت شباهت زیادی به حرف زدن داداشم دارد.
وقتی که حرف به اینجا کشید منکه مترصد چنین موقعیتی بودم جسارت به خرج دادم و از اشرف پرسیدم:راستی اشرف جان عاقبت زندایی توانست عروس دلخواهتان را پیدا کند یا نه؟
-هنوز که نه آخر میدانی هنوز 6 ماه بیشتر نیست که عبدالرضا برگشته.با اینحال برایش خواستگاری زیاد میرویم.اما خوب داداشم خیلی مشکل پسند است هر دختری بنظرش نمی آید.
با دلی گرفته و در حالیکه از حسرت و اندوه داغ شده بودم با تظاهر به خونسردی گفتم:لابد هنوز قسمتش نشده است اشرف جان.
-آره گوهر جان منهم اعتقادم بر همین است.
اشرف مکثی کرد و باز پرسید:راستی گوهر جان خاله مرحمت خدا بیامرز ماجرای حرف و نقلهای دختر پنجه شاهی با داداشم را برایت تعریف کرده بود یا نه؟
متعجب و شگفت زده گفتم:چه حرف و نقلی؟
اشرف آهی کشید و با صراحت ادامه داد:خوب راستش بعد از دست ردی که آقاجان خدابیامرزت به سینه داداشم زد عزیزم که این قضیه خیلی برایش گران تمام شده بود بار دیگر به صرافت افتاد تا هر طوری شده دست و آستین بالا بزند و دختر پنجه شاهی را بگیرد.خلاصه سرت را درد نیاورم آنقدر به خانه پنجه شاهی رفت و آمد کرد تا پاشنه در خانه شان را از جا کند.عاقبت اقای پنجه شاهی با وساطت حاج ماشالله خان رضایت داد تا داداشم را ببریم خواستگاری اما این یک طرف قضیه بود داداشم نمیخواست زیر بار برود مقابل عزیزم ایستاده بود ومیگفت من تا ابد نمیخواهم ازدواج کنم.حاج ماشالله میخندید و میگفت لابد تو جادویش کرده ای که این چنین سرکش شده است.اما اینبار عزیزم عزمش را جزم شده بود و گوشش به حرفهای او بدهکار نبود آخر هم کار خودش را کرد و خودسرانه قرار خواستگاری گذاشت که یکهو داداشم غیبش زد.توی یک ورق کاغذ برای آقاجانم نوشته بود که وجدانش به او اجازه نمیدهد که با سرنوشت دختری که میداند با او خوشبخت نخواهد شد بازی کند.طفلکی عزیزم وقتی از جریان با خبر شد که دیگر مرغ از قفس پریده بود.سه چهار روز بعد از این قضیه بود که عزیزم از غم و غصه رفتن داداشم سکته کرد
تازه حرفهای اشرف تمام شده بود که صدای زندایی بلند شد.او را صدا میزد همچنان که نشسته بودم رفتم توی فکر.
نزدیکیهای غروب بود که صدای در آمد.عبدالرضا به خانه برگشته بود.با وجود اینکه میکوشیدم عادی رفتار کنم اما باز هم دستپاچه شده بودم.اشرف خیلی زود حالم را فهمید و گفت:نترس گوهرجان داداش یکراست میرود سراغ عزیزم و حالا حالا توی این اتاق نمی آید.
همانطور که اشرف گفته بود عبدالرضا یکراست رفت توی اتاق مادرش و یک ساعتی پهلویش نشست.من و دایی و اشرف برای صرف چای دور هم نشسته بودیم که او هم آمد با خوشرویی با من سلام و احوالپرسی کرد.مثل همیشه سرش پایین بود کمی آنجا نشست و چند کلامی با دایی حرف زد انگار نه انگار منهم آنجا هستم.خیلی سال میشد ندیده بودمش.قیافه اش جا افتاده شده بود او را که دیدم خاطرات گذشته باز به سراغم آمد.آنقدر توی خودم بودم که نفهمیدم کی بلند شد و رفت.
یکهفته پس از برگشتنم به خانه دایی با اشرف به دیدنم آمدند.عبدالرضا خانه مانده بود تا از مادرش مراقبت کند.دایی باز مثل گذشته ها از من خواست تا برایش قلیان چاق کنم.با اصرار ناهار نگهشان داشتم وقتی میرفتند دایی قول داد شب جمعه بعد مرا به قم ببرد.
شب جمعه با دایی راه افتادیم از فکر اینکه برای اولین بار سرخاک مادرم میروم غمگین و منقلب بودم.از اینکه پس از اینهمه سال گم شده ام را میدیدم احساس عجیبی داشتم.با خود میگفتم یعنی او میداند امروز به دیدنش میروم.حوالی عصر بود که به شهر قم رسیدیم.به محض پیاده شدن از اتوبوس قراضه ای که ما را به قم رسانده بود دایی درشکه صدا زد.از کوچه و پس کوچه های زیادی گذشتیم و به قبرستانی در بیرون شهر رسیدیم.به دستور دایی درشکه همانجا که ما را پیاده کرده بود منتظرمان ایستاد.تا جایی که چشم کار میکرد همه جا را خاک زمل پوشانده بود.در انتهای قبرستان چند ردیف قبر بیشتر دیده نمیشد در عوض تا چشم کار میکرد زمین برهوت بود.همانجا که از درشکه پیاده شدم ایستادم.نمیدانستم کدام یکی از این قبرها متعلق به مهین جانم است.پس از چند دقیقه دایی گفت:خوب گوهر جان رسیدیم.
در همان حال با خودش زمزمه کرد:مهین خانم بلند شو گوهرت آمد.
دایی این را گفت و گریه کنان براه افتاد.منهم همینطور.به احترام مهین جان کفشهایم را از پا در آوردم و همراه دایی راه افتادم.عاقبت به مزار مادرم رسیدیم همانطور که بارها و بارها در عالم رویا دیده بودم زیر یک تک درخت کمرکش دیوار کاه گلی خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گریه کردم.روی سنگ مزارش با شعر زیبایی حک شده بود که دایی میگفت نوشتن آن وصیت خودش بوده.شعری که تا خواندم قلبم آتش گرفت.
بلبلی خون جگر خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطیا را به خیال شکری دلخوش بود
ناگهان سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرت العین من آن میوه دل یادش باد
که خود اسان بشد و کار مرا مشکل کرد

دایی هم به گریه افتاده بود قبر خاله را هم نشانم داد هنوز بار بیحرمتی آخرین دیدارم با خاله بر وجدانم سنگینی میکرد.در حالیکه صورتم را روی سنگ مزارش گذاشته بودم از او عاجزانه خواهش میکردم مرا ببخشد.اگر دایی با اصرار مرا بلند نمیکرد دلم میخواست همانجا بمانم.
هنگام برگشتن احساس سبکی میکردم.فردای آن روز با روحیه بهتری سر کلاس درس حاضر شدم.چرا که حالا دیگر دایی خوب و مهربانم را پیدا کرده بودم و کمتر احساس غربت و تنهایی میکردم.
روزها به سرعت برق میگذشت.6 ماه دیگر هم گذشت.در این مدت گاهی به خانه دایی دعوت میشدم گاهی هم دایی بهمراه اشرف به دیدنم می آمدند.حتی یکی دوبار هم با اصرار من زندایی ملوک را همراهشان آوردند.همه آمدند همه جز عبدالرضا که به بهانه کار و گرفتاری پا به خانه من نمیگذاشت.حتی یکبار هم که بطور رسمی از او دعوت کردم باز هم نیامد.پیغام فرستاد و عذر خواست که در مریضخانه کار و گرفتاری دارد.میدانستم کار و گرفتاری بهانه ای بیش نیست با اینحال حق را به او میدادم.غرورش را بدجور جریحه دار کرده بودم و حالا بیهوده انتظار داشتم که به دیدنم بیاید.گرچه من هم از گذشته ها و انچه بین من و او اتفاق افتاده بود پشیمان بودم اما این پشیمانی دیگر سودی نداشت.
تابستان گذشت و باز اول مهر شد.با شروع سال تحصیلی کار و فعالیت منهم بیشتر شده بود.صبحا تا غصر در مدرسه سرم به کار و بچه ها مشغول بود .سر و کله زدن با بچه ها برایم جالب بود.اوقاتی را که با آنان سپری میکردم انگار از تمام غصه هایم دور بودم درس دادن و سر و کله زدن با 25 دختر بچه ای که ارمک به تن داشتند و موهای بافته شده شان را با روبان میبستند دیگر مجالی به جولان افکار مغشوش و پریشان نمیداد.فرشته های کوچکی در زنگهای تفریح دست در گردن یکدیگر می انداختند و جست و خیز میکردند.در حالیکه از پشت پنجره دفتر با حسرت به تماشایشان مینشستم در وجود همه شان بدنبال گمشده خودم بودم.آخر گیتی نازنین من هم درست مثل آنان آن سال 7 ساله میشد.عصر ها که بخانه بازمیگشتم فشار روحی بدی را بخاطر تنهایی متحمل میشدم که طاقت فرسا بود بخصوص اینکه هر روز که میگذشت بیشتر با عمق این تنهایی آشنا میشدم.تنهایی زندگی کردن کار ساده ای نبود آنهم در آن سن.
یک روز عصر خسته از مدرسه به خانه رسیدم دومین ماه پاییز بود.خانه مثل همیشه دلگیر و خفه بنظر آمد.احساس نفس تنگی بمن دست داده بود پنجره را گشودم تا نفسی تازه کنم.صدای قار قار چند کلاغ که بر روی شیروانی نشسته بودند تمام خانه را پر کرده بود.باران نم نم میبارید.چقدر پاییز غمانگیز تر از فصلهای دیگر بود.برای گریز از فکر و خیال به عمد خودم را به تماشای گل و گلدانهایی که مشدی از باغ قلمه زده بود و برایم آورده بود مشغول کردم تا بلکه فکرم عوض شود.باد رخوت انگیز پاییزی با خودش رایحه ای از برگ و چوب سوخته بهمراه داشت.بادی که مستانه شاخ و برگهای درخت گل یخ را به بازی گرفته بود و با دل من بازی میکرد.دوباره موجی از حسرت در ساحل دلم غوغا کرد و همانطور که سرازیر شدن قطره های باران از شاخ و برگهای درخت گل یخ را نظاره میکردم اشکم سرازیر شد.
تمام وجودم سرشار از احساس بی کسی و تنهایی بود.دوباره گردبادی از خاطرات چنان روح و روانم را در خود پیچاند که فقط دلم میخواست گریه کنم.دوباره خاطرات گذشته که گه گاه در رویاهایم به سراغم می آمد حالا در بیداری پیش چشمم جان گرفته بودند و نقش بازی میکردند.
کاش میشد زمان را به عقب برگرداند دلم میخواست یکی از آن روزها بود کاش میشد گیتی تنها امید زنده ماندنم در این دنیا از من دور نشده بود و سرم به او گرم بود از هجوم این افکار آزار دهنده چنان دلم از جا کنده شد که یک ان دلم میخواست بمیرم تا از این غم و اندوه رهایی یابم.شیطان رفته بود زیر جلدم و بدجوری وسوسه ام میکرد.همانطور که غرق در این افکار شده بودم یک مرتبه صورت مهربان و دوست داشتنی خاله خانم باجی پیش نظرم مجسم شد.مثل همیشه مرا به متانت و ارامش دعوت میکرد.گویا میگفت همه آدمها برای زندگی ناگزیرند یک جوری با بدبختیهایشان روبرو بشوند و با آنها کنار بیایند و از من میخواست تنها زندگی کردن را یاد بگیرم.بعد هم مثل قدیم که تا حرفهایمان تمام میشد از من خواست برایش از اشعار حافظ بخوانم تصمیم گرفتم من بعد برای گریز از تنهای به حافظ پناه ببرم.
مدتها میشد دیوان حافظ را بدست نگرفته بودم.پس از مدتها آن را گشودم.نخستین بیتی که به چشمم آمد این بود:
یاد باد آنکه وقت سفر ز ما یاد نکرد
به وداعی دل غم دیده ما شاد نکرد

اشعار حافظ هم حرف دل سوخته مرا میزد گویا برای همدلی و همراهی با من ساز احساس اشعارش با دل من کوک شده بود.گویا او هم چون من دلی سوخته داشت که اینچنین زیبا سروده بود.تنها یک ذوق خدایی میتوانست سرچشمه این همه شور و الهام باشد اشعاری که هنوز هم پس از گذشت قرنها همچنان لطافت و ظرافت خودش را حفظ کرده بود.
همانطور که غرق خواندن بودم ناگهان صدای در ساختمان بلند شد.نمیدانم چرا یکباره دلم فرو ریخت و ترس برم داشت.از وقتی که تنها زندگی میکردم ترسو و بزدل هم شده بودم.حواسم متمرکز کردم ببینم ایا باز هم صدایی میشنوم یا نه.در دل بخود گفتم هر که هست اشتباهی در خانه مرا زده چرا که بهمه سپرده بودم هر کسی میخواست به دیدنم بیاید تلفن بزند.اما این هر که بود دست بردار نبود.دستش را گذاشته بود روی زنگ و برنمیداشت.
با تردید از جا بلند شدم.پیش از انکه در را باز کنم محض احتیاط از لابه لای کرکره های چوبی رو به خیابان نگاهی به بیرون انداختم.در کمال تعجب دایی ناصر و زندای را دیدم که در حال پیاده شدن از ماشین پسر دایی بودند.عبدالرضا پشت فرمان نشسته بود و با همان وقار همیشگی در حالیکه سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و دستهایش روی فرمان بود مات و مبهوت به روبرو خیره شده بود.از همان فاصله با کنجکاوی و حسرت او را برانداز کردم انگار که مثل همیشه خیال پیاده شدن نداشت.همینکه زندایی هم پیاده شد گاز داد و رفت.تنها کسی را که ندیدم اشرف بود که حدس زدم باید پشت در باشد.به محض اینکه در را گشودم اول از همه با او روبرو شدم.کادو بدست در آستانه در ایستاده بود.تا مرا دید با خوشحالی دست در گردنم انداخت و صورتم را بوسید.ملوک خانم و دایی ناصر هم همینطور.چندین و چند بسته کادو با یک جعبه بزرگ شیرینی برایم اورده بودند که به محض ورود روی میز گذاشتند.همانطور که از تعجب ماتم برده بود با دستپاچگی در مهمانخانه را گشودم و به آنجا تعارفشان کردم.
شیرینیهایی را که شب گذشته خودم پخته بودم بهمراه میوه و تنقلات روی میز چیدم و مشغول پذیرایی شدم.دایی بدون تعارف از من خواست تا مثل همیشه یک قلیان برایش چاق کنم.منهم از خدا خواسته بهمین بهانه مهمانخانه را ترک کردم تا در تنهایی کمی فکر کنم.حالا کم کم حواسم جمع شده بود و میتوانستم از خوشحالی آنها بخصوص سر کیف بودن دایی و کادوهایی که برایم اورده بودند حدسهایی بزنم اما هنوز مطمئن نبودم.
وقتی قلیانی را که چاق کرده بودم به دست دایی دادم از شعف لبخند زد و شروع کرد به تعریف کردن.
-قلیانی که تو چاق کنی گوهر جان کشیدن داره.
در میان بهت و حیرت من ملوک خانم فوری پی حرف دایی را گرفت و با اینکه حرف زدن برایش مشکل بود گفت:هزار ماشالله اقا از هر پنجه گوهر جان یک هنر میریزد بخورید ببینید چه باقلوایی پخته هنوز توی دهان نگذاشته اب میشود.
دایی محض مزاح با شوخ طبعی همیشگی اش وسط معرکه برای خودش نرخ طی کرد و گفت:خوب ملوک جان از قدیم گفته اند اولاد حلال زاده به دایی اش میرود گوهر جان هم به دایی اش رفته.
تعریفها و حرفهایی که میشنیدم خالی از معنا نبود.حتی اشرف هم که اهل سر و صدا براه انداختن بود و شلوغ بازی در می آورد بر خلاف همیشه ارام بود و به حالت رسمی نشسته بود.گویی موقعیت به او حکم میکرد که بر خلاف همیشه مثل مادرش چشم به دهان دایی بدوزد و بی صدا بنشیند.در حالیکه کنار دایی نشسته بودم بخوبی متوجه بودم که هر دور در انتظار هستند که دایی دهان بگشاید و شروع کند.همچنان بی هیچ کلامی نشسته بودم و منتظر بودم دایی مشغول قلیان کشیدن بود.حال خودم را نمیفهمیدم قلبم در سینه چنان میتپید که صدای آن تمام گوشم را پر کرده بود.دایی در سکوت باز هم چند پک محکم به قلیان زد و بعد با یک نگاه بمن مثل اینکه پی به احوال درونی ام برده باشد قلیانش را روی میز گذاشت و در صندلی اش جابجا شد و رفت سر اصل مطلب.
-خوب دایی جان غرض از مزاحمت خدمت رسیدیم که...
دایی نتوانست بقیه حرفش را بگوید.در حالیکه تا بناگوشش سرخ شده بود رو به زندایی کرد و گفت:ملوک جان خودت بگویی بهتر است.
اینبار او با صدایی ناهمگون و آهسته تر از دایی دنباله کلام او را گرفت و گفت:والله گوهرجان غرض ازمزاحمت امروز آمده ایم تا با شما راجع به پسر داییت صحبت کنیم.حالا تا نظر شما چه باشد.حقیقتش تا همین دیشب من یک فکرهایی دیگری در سرم بود برای همین هم اینهمه مدت در خانه این و آن را زدم تا خودم خسته شدم.برای همین دیشب دیروقت بود که پسردایی از مریضخانه برگشت من و آقا نشستیم و حسابی با او صحبت کردیم.دایی جانتان برای اینکه مزه دهانش را بفهمد از آنجایی که رگ خوابش در دستشان بود این بار از در دیگری وارد شدند و گفتند ببین آقاجان هم من و هم مادرت تنها آرزویمان ایسنت که دامادی شما را ببینیم بهمین دلیل هم اگر خودت کسی رادر نظر داری بگو من و مادرت هرگز با دختری که خودت انتخاب کنی مخالفتی نداریم.در غیر اینصورت باید یکی از همین دخترهایی را که مادرت دیده انتخاب کنی.الحمدالله هیچ کدامشان هم عیب و ایرادی ندارند و الا نه من و نه مادرت هیچکدام از شما راضی نیستیم.وقتی حرف از رضایت من و اقاجانش پیش آمد ناچار حرف دلش را زد و گفت باشد آقاجان هر طور که میل شماست اما به شرط آنکه کسی را که خودم در نظر دارم برایم خواستگاری کنید.چون در آن لحظه درست متوجه منظورش نشده بودم با اعتراض گفتم آخر مادر تو چطور دختری را در نظر داری؟من یکی از بس که با اینحال خرابم در این خانه و آن خانه را زدم دیگر خسته شده ام.سرش را پایین انداخت و برای مدتی بهمان حال ساکت ماند.با آنهمه حجب و حیایی که نشان میداد متوجه شدم منظورش کیست.برای همین خودم سر حرف را باز کردم.خلاصه سرت را درد نیاورم عاقبت زیر زبانش را کشیدم.میدانی گوهرجان خودش از من خواسته پیش از آمدنش به اینجا با شما حرف بزنم حالا چه میگویی زندایی نظر خودت چیست؟
با اینکه یکبار در اینباره تعلل کرده بودم و در این چند ساله هم تاوان سنگین آن را پرداخته بودم با اینحال هنوز مردد بودم.راستش دلیلش باز هم فقط زندایی بود البته اینبار فقط از سر دلسوزی.چرا که میدانستم برای تنها پسرش خیلی آرزوها در دل دارد.به هر حال من یک زن مطلقه بودم یک زن مطلقه با دلی شکسته از بازیهای روزگار خودم هم نمیدانم چه شد که دلم برای زندایی سوخت نمیدانم چرا دلم خواست واقعیت تلخ زندگیم را به آنان یادآوری کنم.
هرچه بود دایی هم همین یک پسر را داشت.پسری که با زحمت او را به ثمر رسانده بود و حالا در کارش موفق بود.برای همین هم اخلاقا خودم را موظف میدانستم واقعیت را بیشتر برایشان روشن کنم دلم نمیخواست فقط از روی احساسات چنین تصمیمی را گرفته باشند.با اینحال خدا میداند گفتن همین چند کلمه برایم سخت بود.
در جواب زندایی گفتم:خودتان بهتر میدانید من یکبار ازدواج کرده ام.در زندگی ام شکست خورده ام و یک دختر دارم.هم شما و هم دایی ناصرم تنها همین یک پسر را دارید با کلی امید و ارزو...
خدا بیامرز زندایی اجازه نداد بیش از این بگویم.رشته کلام را بدست گرفت و گفت:میدانم چه میخواهی بگویی نگفته همه را میدانم.اما اشتباه نکن.من هم یک مادرم و مثل هر مادری به امیدی پسرم را بزرگ کرده ام.منتهای آرزویم این است که اولادم خوشبخت بشود.وقتی خودش بعد از گذشت اینهمه سال هنوز سر حرف اولش است و خوشبختی را در این میبیند منهم اینطور راضی هستم خوشبختی پسرم برایم از هر چیز دیگری بیشتر ارزش دارد.تازه اینطوری روح مادر خدا بیامرزت هم شاد میشود.
صحبت مهین جان که پیش آمد زندایی برای اینکه بر خودش مسلط شود چند لحظه ساکت شد.با اینحال اشک پای چشمانش حلقه زده بود.منهم بی اختیار لبهایم لرزید و نزدیک بود گریه کنم.اما هر طور بود خودم را ارام کردم.با این حال یک قطره اشک ناخواسته از گوشه چشمم چکید.بار هم چند لحظه در سکوت سپری شد.دایی با صدای گرفته ای از همه مان خواست تا برای مهین جان فاتحه بخوانیم.
دیگر کسی حرف نزد شاید به این دلیل که نگاهم گویای آن بود که قصد قبول تقاضای پسر دایی را دارم و یا اینکه دیگر وقت نشد.تازه خواندن فاتحه برای مهین جانم تمام شده بود که صدای زنگ بلند شد.همه نگاهها بمن دوخته شد.همه منتظر بودند تا برای باز کردن در از جا بلند شوم.اما انگار تمام قوایم را از دست داده باشم توان اینکه از جا بلند شوم را نداشتم.همچنان نشسته بودم صدای دایی ناصرم همچون تکانی بر من وارد شد.
-دایی جان زنگ میزنند.
از جایم بلند شدم از شدت هیجان هنوز به وسط پله ها نرسیده بودم که پایم پیچ خورد و پیش انکه خودم را به در برسانم محکم زمین خوردم و دلم از حال رفت.ناخواسته صدایم بلند شد اشرف و دایی ناصر با شنیدن صدای فریاد من سراسیمه از مهمانخانه بیرون دویدند و پرسیدند که چی شده.بنده خدا زندایی هم همینطور در حالیکه از ددر مچ پایم میپیچیدم فقط لبم را گاز میگرفتم که بی سر و صدا گریه کنم.پس دایی از پشت در هول شده بود.به در میکوبید و میپرسید:دختر عمه چی شده؟
عاقبت اشرف بجای من در را باز کرد.پسردایی هراسان و نگران در حالیکه جعبه کیک بزرگی را در دست داشت وارد شد.در حالیکه از درد بخود میپیچیدم و گریه ام هنوز قطع نشده بود البته بیشتر از خوشحالیم گریه میکردم تا از درد.حالا او را از پشت پرده ای از اشک میدیدم که کنارم روی زمین زانو زده بود و با مهارت و دقت یک طبیب سعی میکرد تا درد مرا تسکین ببخشد.با آنکه میدیدمش هنوز باورم نمیشد که خودش باشد برای اینکه مطمئن شوم خواب نمیبینم یک لحظه چشمانم را باز و بسته کردم.
خوشبختانه آنروز بخیر گذشت.پایم فقط پیچ خورده بود ونیاز به استراحت داشتم.دایی ناصر و اشرف دوتایی زیر بغلم را گرفتند و کمکم کردند تا از جا بلند شوم.حالا که کمی حالم جا آمده بود و همه چیز به خیر و خوشی گذشته بود از همه شان بخصوص دایی خجالت میکشیدم.
با این اتفاقی که افتاد دیگر هیچ حرف و سخنی در اینباره گفته نشد.شاید هم بیشتر به این دلیل که آنچه باید گفته و شنیده میشد سالها پیش از این گفته و شنیده شده بود آنهم با زبان بی زبانی.دیگر همه چیز بخودم بستگی داشت با این حال رفتار آنشب پسردایی مثل همیشه نبود.شاید باورت نشود اگر بگویم از ذوقش همگی را برای شام به دربند دعوت کرد.هنوز هم آنشب یکی از قشنگترین شبهای زندگی ام است.
آنشب تا صبح توی فکر بودم.اگر بگویم خوشحال نبودم دروغ گفته ام.نه پدر و نه مادر...هیچکس برایم نمانده بود تا بخواهم کسب اجازه کنم.از طرفی از گذشته خودم و آینده میترسیدم.دلم نمیخواست یکبار دیگر غرور مردی را که سالها انتظار مرا کشیده بود جریحه دار کنم.
پس از سالها دوباره سر جای اولم برگشته بودم با این تفاوت که اینبار زندایی ملوک خودش مشتاق این وصلت بود برای دایی پیغام فرستادم که موافقم.
دایی خوشحال شد همینطور زندایی.هر دو برای پسرشان ارزو داشتند.بخاطر دل خودشان قرار شد جشن کوچکی بگیرند.با اینکه دلم نمیخواست باز لباس عروسی بپوشم فقط بخاطر آنها و پسردایی قبول کردم.زندایی ملوک با آن حالش خودش سفره عقدمان را انداخت و سر سفره عقد جانماز ترمه اش را پهن کرد و آیینه شمعدان گذاشت.
همه چیز آن مراسم برای من یکه یکبار آن را تجربه کرده بودم باز هم خالی از لطف نبود.بخصوص که میرزا عبدالحسین خان ما را عقد کرد.بعد از جاری شدن خطبه عقد از اینکه خداوند چنین سعادتی را نصیبم کرده بود خدا را شکر میکردم.پس از عقد پسردایی با همان حجب و حیای همیشگی در حالیکه به چشمانم نگاه میکرد این شعر را زیر لب زمزمه کرد:چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
نمیدانستم که این دریا چه موج خون فشان دار

با اصرار من قرار شد عبدالرضا بخانه من بیاید.اولش زیر بار نمیرفت آنقدر از او خواهش کردم تا قبول کرد.شبها وقتی هر دو خسته از کار روزانه به خانه بازمیگشتیم تا پاسی از شب کنار هم مینشستیم و ساعتها گفتگو میکردیم.از همه چیز و همه جا آنهم بدون حرف و کلامی از گذشته ها از گذشته هایی که هنوز باعث غم و اندوه دل من بود.عبدالرضا بزرگوارتر از آن بود که بخواهد از گذشته چیزی به رخ من بکشد در کنار او راحت و آرام بودم تنها غصه ای که داشتم بیخبری از دخترم بود.
عبدالرضا عاشق حرفه اش بود صبح تا شب بالای سر بیمارانش بود.برای اینکه بیشتر در کنار هم باشیم خودم به او پیشنهاد دادم تا از قسمتی از خانه بعنوان مطب استفاده کند.از پیشنهاد من بدش نیامد عصرها همیشه مطب شلوغ میشد.گه گاهی که کاری نداشتم میرفتم کمکش.برای اینکه حق هیچ بیماری ضایع نشود به همه شماره میدادم.سرمان حسابی گرم کارمان بود و روزهای زندگی ارام آرام سپری میشد.خوب میدانستم که هم دایی و هم زندایی بیصبرانه منتظر نوه شان هستند.هر باز که زندایی مرا میدید سربسرم میگذاشت و میپرسید:زندایی پس کی یک پسر کاکل زری برای ما می آوری؟خود هم میخواستم هر چه زودتر بچه دار شوم یکسال پس از ازدواجمان بود که خدا منصور را بما داد.با تولد منصور دیگر خوشبختیمان کامل شد.صورت پسرم را که نگاه میکردم لذت میبردم.سبزه بود و نمکی هیچ شباهتی به خواهرش نداشت.اما تادلت بخواهد شکل پدرش بود.منصور که دست به دیوار میگرفت و راه میرفت یا وقتی زبان باز کرده بود و شیرین زبانی میکرد هیجان زده و خوشحال بودم و همه اش خدا را شکر میکردم که او را بما داده است.
گاهی که سرم خلوت میشد ساعتها در کنارش مینشستم و با او بازی میکردم.بخصوص شبهایی که پدرش دیر می آمد.مینشستم و برایش قصه میگفتم.قصه هایی که بی اختیار مرا یاد گیتی می انداخت.آخر گیتی قصه هایی را که برایش میگفتم خیلی دوست داست.پسرم دیگر شده بود نور چشم دایی و مادربزرگش که حالا روزبروز حالش وخیمتر میشد و هنوز هم آرزوی سر و سامان گرفتن اشرف را داشت.
مرتب برای اشرف خواستگار میفرستادم.عاقبت منصور دوساله شده بود که اشرف هم با برادر یکی از همکارانم ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگیش تازه خیال زندایی از بابت او تا حدودی راحت شده بود که حالش وخیم تر شد.پیش از مرگش مرا خواست و بخاطر گذشته گریه کرد و از من حلالیت خواست.
وقتی دایی تنها شد از او خواستیم با ما زندگی کند اولش قبول نمیکرد تعارف میکرد و میگفت دوست ندارد مزاحم ما بشود اما من التماس کردم و از او خواستم با ما زندگی کند.عاقبت راضی شد و آمد پیش ما.
مشدی هم هنوز گاهی به خانه مان سر میزد.البته از وقتی دایی آمده بود و با ما زندگی میکرد.مشدی به بهانه دیدن و گپ زدن او بیشتر از گذشته به دیدنمان می آمد.گاهی هم دایی با پسرم به دیدارش میرفتند.هر وقت از باغ برمیگشتند منصور با علاقه زیاد از آنجا برایم میگفت.میگفت نمیدانی عزیز باغ عمو مشدی خان چقدر بزرگ و قشنگ است.اگر یکبار آنجا را میدیدی دیگر دلت نمیخواست اینجا زندگی کنی.خوب طفلکی حق داشت منهم اگر با چشم او میدیدم همین حرف را میزدم.تازه او مجموعه قدیمی را ندیده بود و این حرف را میزد.من بجای جواب فقط لبخند میزدم.لبخند تلخی که او معنایش را نمیفهمید.
واقعیت این بود که دیگر چشمم برنمیداشت آنجا را ببینم.هر گوشه ای از باغ برای من حکم حکایتی از خاطرات تلخ و شیرین گذشته را داشت.
چند سال بعد وقتی مشدی پیش من آمد و گفت که آرزو دارد بقیه عمرش را در زادگاهش زندگی کند تازه اول غصه من شد.دیگر آدمی به صداقت و امانتداری او سراغ نداشتم تا به کارهای باغ رسیدگی کند.سوای این مسئله او تنها بازمانده از روزگار پدرم بود و به گردنم حق پدری داشت.به او علاقه داشتم.خیلی اصرار کردم در تصمیمش تجدید نظر کند ولی بی فایده بود.میگفت میخواهم بروم ولایتم میگفت میخواهم همانجا بمیرم.اگر او میرفت حتمی کارم لنگ میماند.از طرفی هم نمیخواستم باغ را بفروشم.من به پدرم قول داده بودم باغ را هر طوری شده نگه دارم.مانده بودم چه کنم.یکروز رفته بودم تا به مشدی سر بزنم.البته هیچوقت پا توی باغ نمیگذاشتم دم در میایستادم و هر کاری داشتم به او میگفتم.یک روز در راه برگشت از باغ یادم است سر پل تجریش چراغ قرمز در فکر رفتن مشدی بودم.تازه تصدیق رانندگیم را گرفته بودم.شاید در آن زمان تعداد خانمهایی که رانندگی بلد بودند به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید.خوب سطح فرهنگ آن زمان اینطوری بود.به دخترها اجازه نمیدادند درس بخوانند چه رسد به اینکه پشت ماشین بنشینند.تازه همین فولکسی را که هنوز هم که هنوز است دارمش خریده بودم.آره میگفتم...توی چه بکنم چه نکنم خودم بودم که ناغافل ماشینم خفه کرد هر چه استارت زدم روشن نمیشد که نمیشد.از طرفی هم یک شوفر بیابانی که عقب سرم مانده بود سرش را از پنجره کامیون قراضه اش در آورده بود و همینطور بد و بیراه میگفت.یادم نیست چه میگفت اما خاطرم مانده که مرتب کلمه ضعیفه را در لابه لای حرفها و توهینتهاش میشنیدم دیگران هم عوض کمک ایستاده بودند و میخندیدند.عاقبت خودم از ماشین پیاده شدم و دست تنها شروع کردم به هل دادن ماشین.یکی دونفر که این منظره را دیدند سر غیرت آمدند و کمک کردند ماشین را کشیدیم کنار خیابان آنها رفتند و من تنها ماندم نمیدانستم چه باید بکنم تا نزدیکترین گاراژی که میشناختم کلی راه بود.نمیدانستم این وقت ظهر چه باید کرد.آنموقع میدان تجریش مثل حالا نبود تا خود شهر که میرفتی بجز یکی دو جا فقط بیابان بود.شمیران ان زمان ییلاق محسوب میشد.همینطوری که پشت فرمان نشسته بودم و فکر میکردم چشمم به خیابان بود.یک نفر از کنارم گذشت.حالت راه رفتنش مثل مسعود خان بود دستش را به کمرش گرفته بود و دولا دولا از آنجا میگذشت.توی دست دیگرش یک گونی سنگین بود که بزور آن را میکشید.دهان باز کردم تا بگویم مسعود خان ولی ترسیدم کس دیگری باشد برای همین هم به سرعت از ماشین پیاده شدم و در را بستم از بس آهسته و آرام میرفت با یکی دو قدم به او رسیدم.حدسم درست بود با شوق و ذوق صدایش زدم.آنقدر در عالم خودش بود که صدایم را نشنید انگار مرا نمیدید.در گوشش با صدای بلند گفتم:مسعود خان منم گوهر.
آهسته بارش را زمین گذاشت یک آن ایستاد و نگاهم کرد و بعد بدون اینکه چیزی بگوید سر تکان داد و در حالیکه دستانش میلرزید در گونی را گشود.دیدم گردو میفروشد.دست تکان دادم و گفتم:منم گوهر.
گیج ایستاده بود و نگاهم میکرد.نمیفهمید چه میگویم تازه یادم آدم که گوشش سنگین است دستم را جلوی دهانم گرفتم و بلند گفتم:مسعود خان مرا نشناختی منم گوهر دختر شازده جلال الملک.
یک آن توی صورتم خیره شد.تا مرا شناخت فوری خم شد و در کیسه گره زد میخواست از آنجا برود.میدانستم هنوز بخاطر آن قضیه از دست پدرم دل چرکین و ناراحت است.انگار نه انگار که مرا دیده با تمام قدرت گونی را سر شانه اش انداخت تا از آنجا برود.بی اراده جلوی راهش را گرفتم و التماس کردم تا بارش را زمین بگذارد و به حرفهایم گوش بدهد.میخواستم برایش بگویم که همه چیز روشن شده و هر طوری شده قضیه را از دلش بیرون بیاورم.اما او هنوز هم عصبانی بود با صدای بلند و خشنی گفت:چرا نمیگذارید بروم دیگر از جانم چه میخواهید خانم جان؟
شرمزده و اندوهگین با صدای بلند گفتم:هیچی مسعود خان فقط میخواهم پدرم را حلال کنی.
در حالیکه سعی میکرد بنحوی مرا که سد راهش شده بودم کنار بزند و از آنجا برود غرید:حلالش نمیکنم تا قیام قیامت هم حلالش نمیکنم.بخاطر آن طفل معصوم و بخاطر آن بهتون ناروایی که بما زده وعده ما به قیامت.برود آن دنیا جواب بدهد.
بی اختیار از حرف او تنم لرزید و از ته دل فریاد تضرع و زاری ام بلند شد:نه مسعود خان تو باید حلالش کنی اودیگر دستش از دنیا کوتاه است بخاطر من...گریه دیگر امانم نداد.دوباره داغ پدرم تازه شده بود و های های گریستم.از من نپرسیدم برای پدرم چه اتفاقی افتاده مثل اینکه میدانست و برایش تازگی نداشت.در حالیکه چشمانش نم اشکی برداشته بود ومرا مینگریست این دو بیت را زیر لب زمزمه کرد:
دوران بقا چون باد صحرا بگذشت
زشتی و بدی خوب و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و از ما بگذشت

فقط همین را گفت و رفت.معلوم بود هنوز پدرم را نبخشیده و معلوم بود که هنوز آن ظلم و ستم را از یاد نبرده است.نمیدانم از کجا خبر داشت شاید مشدی به گوشش رسانده بود.حتی قبول نکرد یک لحظه آنجا بایستد.در چشم او پدرم یک ستمگر بود.باید هر طور بود جلویش را میگرفتم و از دلش در می آوردم بدون آنکه متوجه بشود آرام و آهسته راه افتادم میخواستم به هر نحوی شده خانه اش را یاد بگیرم.بیچاره پیرمرد بقدری کشیدن گونی گردو براش طاقت فرسا بود که بین راه چندین بار بارش را بر زمین گذاشت و نشست.دلم نمیخواست مرا ببیند.خودم را کنار میکشیدم و تماشایش میکردم که چطور هن هن کنان و بیحال روی زمین ولو شده است.از فرط خستگی نفس نفس میزد.در انتهای خیابان نبش یک کوچه باغ باریک قهوه خانه ای قرار داشت که پیرمرد داخل ان شد.پیش خودم گفتم لابد برای رفع خستگی آنجا نشسته تا چای بنوشد و یا قلیانی بکشد.مدتی طول کشید دلم بدجوری شور پسرم را میزد.جلوتر نرفتم و نگاه دزدانه ای بداخل قهوه خانه انداختم.جمعیت زیادی داخل آنجا مشغول نوشیدن چای و کشیدن قلیان بودند از مسعود خان هم خبری نبود مثل سوزن اب شده بود و رفته توی زمین یعنی چه؟چطور شده؟اگر بیرون آمده بود که میدیمش.همینطور متحیر ایستاده بودم و بر بر آنجا را نگاه میکردم.از صدای جاهل مآبانه شاگرد قهوه چی بخودم آمدم.
-آبجی فرمایشی بود؟
از دیدنش هول شده بودم.بی اختیار پرسیدم:چای داری؟نگاه مشکوکی به سر و ضعم انداخت و با همان لحن گفت:داشتنش که داریم!مکث کوتاهی کرد و د رحالیکه تخت جلوی قهوه خانه را نشانم میداد گفت:خوبیت نره آبجی بیای تو و بین یک مشت دود و دم بنشینی شوما همینجا باشین من خودم برات چای می آرم.
چاره ای نبود روی تختی که نشانم داده بود نشستم.خودش رفت تا چای بیاورد.
از توی قهوه خانه صدای درهم و برهم گفتگو صدای قل قل قلیان و بوی تند تریاک می آمد.دوباره سرک کشیدم دیدم قهوه چی راست میگوید چند نفری ته قهوه خانه پای منقل تریاک دراز کشیده بودند.
بقیه مشتریهای قهوه خانه که اغلب جوان بودند در این وقت روز برای وقت