صفحه 402-409
مرز جدایی من از حقیقت بود . پشت این دیوار تاریک ، خاطرات تلخ و شیرین گذشته دوباره به سراغم آمده بود . من بودم و مهین جان و خاطرات روزهای شیرین . یاد شبهای عید ، میدیدمش که سوزن به دست از خستگی پشتش را صاف میکند ، آه که چقدر خسته است ، مثل من که خسته هستم ، مثل من که میخواهم بخوابم و فقط دلم میخواهد روی بازوی چپ او بخوابم تا آرام بگیرم . باز هم میخواهم صدای ضربان قلبش را بشنوم . دریغ که قلبش از تپیدن باز ایستاده ، افسوس که بازوانش ، آن آغوش مادرانه ، آن خنده های شیرین و آن چشمهای مهربانش همه نصیب خاک شده است . اما نه ، من پیدایش میکنم . هر طور شده ، حتی اگر آن دنیا هم رفته باشد پیدایش میکنم . خداوندا ! کمکم کن تا بار دیگر او را ببینم . تا با او حرف بزنم .
عاقبت پس از چند روز طاقتم تمام شد و از خستگی و ضعف بیهوش شدم . گویی از پا افتاده ام . عاقبت دعایم مستجاب شد ، در عالم خواب مادرم را دیدم . دیدمش زیر درختی که مسعودخان در روز ورودش به باغ کاشته بود ایستاده سراپا سپید پوشیده بود ، تکیده و لاغر به نظر میرسید . چشمانش را به من دوخته بود و نگاهم میکرد ، نگاهی سرزنش بار و اندوهگین و تلخ . از حالت نگاهش انگار تمام علایق دنیا از صورتش محو شده بود . چرا که دیگر به من اعتنایی نداشت . بی هیچ واکنشی ایستاده بود و نگاهم میکرد . آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده بود . میخواستم از جا بلند شوم و هر چه زودتر به پایش بیفتم ، میدانستم که خواب میبینم ، میترسیدم دیر بجنبم از خواب بیدار شوم . هر چه قوایم را جمع کردم ، نمیتوانستم . پاهایم از حرکت افتاده بودند . گویی وزنه ای سنگین به پاهایم بسته اند . انگار که حوصله ام را نداشت ، دامنش را جمع میکرد تا برود . از دور صدایش زدم ، اما او بی اعتنا به عجز و ناله من رویش را برگردانده بود و میخواست برود . با گریه و التماس قسمش دادم ، صدایش زدم تو را به خدا مهین جان . ناگهان ایستاد ، برگشت و نگاهم کرد . با دیدن اشکها و خون دل من ، دلش به رقت آمده بود . برگشت . مثل اینکه پرواز میکرد . با هر جان کندنی بود از جا بلند شدم . اما نه ، او دستهایم را گرفته بود . بر دستهایش بوسه زدم و به پایش افتادم . زانوانش را بغل زدم و اشک ریختم . هی اشک ریختم ، آنقدر که نفهمیدم رفته . نمیدیمش ، به دنبالش گریه کنان به هر سو دویدم . دیگر گریه کردن برایم آسان شده بود .
از خواب پریدم . بالشم از اشک خیس شده بود ، همین طور گیسوانم که زیر صورتم ریخته بود .
خدا را شکر ، خانم جان گریه کردید .
چشمهایم را گشودم . معصومه کنار تختم نشسته بود و دست بر سرم میکشید . باز هوش و حواسم سر جایش آمده بود . بر بر نگاهش کردم . او هم لباس مشکی پوشیده بود . دست در گردنش انداختم و زدم زیر گریه . صدایش را میشنیدم که در گوشم میگفت : گریه کن مادر ، گریه کن تا آرام شوی . وقتی خوب گریه کردم ، تازه بعد از چند روز به یاد دخترم افتادم . سراسیمه از تخت بلند شدم . معصومه با دستپاچگی مچ دستم را گرفت و پرسید : کجا خانم جان ؟
هول و دستپاچه گفتم : میروم پهلوی دخترم . بچه ام کجاست ؟
آسوده خاطر نفسی کشید و گفت : الحمدالله حواستان سر جا آمده خانم جان ، شما باید استراحت کنید . نگران گیتی جان نباشید . سالم و سرحال است . وقتی شیرش را خورد ، خودم می آورمش . آخر نمیدانید چه حالی داشتید . طفل معصوم از گشنگی داشت تلف میشد . به گل بهار گفتم هر نوبه که به پسرش شیر میدهد ، گیتی جان را هم شیر بدهد .
حالا که خیالم از دخترم راحت شده بود ، دلم میخواست برای معصومه درد و دل کنم . آخر معصومه مادر مرا دیده بود . با اندوه سر تکان دادم و گفتم : دیدی چه بر سرم آمد ، دیدی .
معصومه در حالیکه با گوشه چارقدش ، اشکهایش را پاک میکرد ، آهی کشید و گفت : هر کسی قسمتی دارد مادر جان ، باید صبور باشی .
گریه کنان گفتم : من که فکر نمیکنم طاقت بیاورم . تو دعا کن خیلی زود بروم پیش مادرم .
بس کنید خانم جان ، زبانتان را گاز بگیرید . شما که مال خودتان تنها نیستید ، به خاطر گیتی جان هم که شده باید زنده باشید .
تازه گریه ام بند آمده بود که تاج الملوک گیتی را آورد . دخترم گریه میکرد . تاج الملوک تا بغلم داد گریه اش بند آمد و فوری خوابش برد . تاج الملوک بدون آنکه کلامی برای تسلای من بر زبان آورد فقط رو به معصومه کرد و گفت : دیدی ننه ، این وروجک بعد از چند روز نحسی ، هنوز به آغوش مادرش نرسیده خوابید .
آخر شازده خانم ، بوی مادرش را حس کرد .
بی اختیار دوباره صدای گریه ام بلند شد ، زیر لب گفتم : وای خدایا ... وای مادرم .
تا چند ماه کار من شده بود گریه کردن . هیچ کس از من نمیپرسید چرا ؟ همه میفهمیدند من انتظار همدردی دارم ، اما کسی مستقیم با مصیبت مادرم برخورد نمیکرد . انتظار داشتم برای مادرم مراسمی برگزار شود . دست کم یک ختم ساده ، نه آنطوری که برای کرد باجی برگزار شد . اما خبری از مراسم نبود ، چرا که به همه گفته بودند مادرم سالها پیش مرده .
حتی پدرم هم به روی خودش نمی آورد . از بی اعتنایی آنان خشمگین بودم ، بخصوص از دست ایرج که دردم را نمیفهمید . شاید هم میفهمید و اهمیت نمیداد . سرش به کار خودش بود . گاهی شبها دیرتر از معمول به خانه می آمد . یک شب که خیلی دیر کرده بود ، نگران شدم . همه اش میترسیدم در این اوضاع بلبشوی مملکت اتفاقی برایش بیفتد .
صد بار جلوی پنجره رفتم و برگشتم ، اما از ایرج خبری نبود . عاقبت ساعت یک نیمه شب بود که آمد . به نظرم رسید حال طبیعی ندارد . چراغها خاموش بود . به محض اینکه وارد شد جلویش را گرفتم . چشمانش توی تاریکی به دنبال من میگشت . غضبناک پرسیدم : تا این موقع شب کجا بودی ؟
خوب معلوم است کمپانی .
پوزخندی زدم و پرسیدم : یعنی تا این موقع شب داشتی کار میکردی ؟
با لحن تندی پرسید : شک داری ؟
نه ، نه ، شک ندارم اما آخر خیلی دیر وقت است .
حرفم را قطع کرد و گفت : خوب باشد شما توی خانه نشسته اید از اوضاع خبر ندارید . الان موقع کار است . باید جنبید . در این اوضاع هر کسی عقلش کار کند ترقی میکند . امروز یک جنس را میخری ده تومان فردا میفروشی پنجاه تومان . از وقتی پای متفقین به این سرزمین رسیده خیلیها با خرید و فروش قند و شکر بار خودشان را بسته اند . خوب من هم نمیخواهم این فرصت طلایی را از دست بدهم . چطور بگویم ، الان موقعیتی دست داده که تا میتوانیم باید کار کنیم . این را گفت و بی حال خودش را روی مبل انداخت و با تانی گره کرواتش را باز کرد بعد دستهایش را روی دسته مبل انداخت و سرش را به پشتی آن گذاشت . خسته به نظر میرسید . خودم را آماده کرده بودم تا با او دعوای مفصلی بکنم . اما دیگر خشمم فروکش کرده بود . مهتاب روی صورتش افتاده بود . با دلسوزی نگاهش کردم . او هم همینطور .
زیر لب زمزمه کرد : میبخشی گوهر جان ، خیلی خسته ام ، صبح تا عصر توی شرکت ، از غروب تا حالا توی خیابان برای معامله جنس سگ دو زده ام .
حالا که اینطور است ، خوب یک نفر را استخدام کن تا کارهای دفتر را انجام بدهد .
نمیخواهد فکرش را بکنی ، یک کاری میکنم . ببینم تو چطوری ؟
همین طور که کنارش مینشستم آهسته گفتم : چه بگویم ؟
همین طور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود ، نیم نگاهی به من انداخت و گفت : راستی گوهر جان ، امروز صفحه معروف ترانه قلب شکسته را ، که خواننده اش یک زن مصری به نام ام کلثوم است برایت از لاله زار گرفتم ، اگر کیفم را بیاوری نشانت میدهم .
از جا برخاستم و کیفش را آوردم . همانطور که نگاهش به من بود ، کیفش را از دستم گرفت و با زحمت از جا بلند شد و صفحه را روی گرامافون گذاشت . ترانه محزونی بود . دیگر نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم . همانطوری که به قرص ماه که از پشت درختان سر به فلک کشیده چنار خودنمایی میکرد خیره شده بودم بی اختیار اشکم سرازیر شد .
ایرج نشسته بود و مرا تماشا میکرد . گفت : دیگر بس است گوهر جان ، این طوری از پا در می آیی . خوب همه میمیرند ، یک قدری هم به فکر خودت باش ... به فکر دخترمان ، تا کی میخواهی زانوی غم بغل بگیری ، دست کم به خاطر من غم و اندوه را رها کن .
در موقع ادای این کلمات ، قیافه ایرج کاملا متاثر و ناراحت بود . انگار که التماس میکرد .
میدانستم که چاره ای جز تسلیم شدن ندارم ، اما دست خودم نبود . مرتب اشکم به پهنای صورتم روان بود . هر وقت تنها میشدم ، میرفتم زیر درختی که معصومه نشانم داده بود . ساعتها مینشستم و در تنهایی اشک میریختم . گریه تنها تسلای قلب شکسته ام بود . کم کم حالت افسردگی به من دست داده بود . اولین تاثیر این حالت ، خشک شدن شیرم بود . خدا را شکر که گل بهار آنجا بود و دخترم را شیر میداد . خنده از لبانم محو شده بود ، نمیتوانستم مهین جان را فراموش کنم . مرتب ، بغض گلویم را گرفته بود و به دنبال بهانه میگشتم که گریه کنم .
چند ماهی گذشت ، چند ماهی که نفهمیدم چطور گذشت . کم کم دخترم یکساله میشد . اما هنوز اشک چشمم خشک نشده بود .
تاج الملوک می گفت : بس کن گوهر خانم ، مگر خودت نبودی که به خاطر کردباجی آن همه نصیحتم میکردی که باید صبور باشم ، حالا اینطوری داری خودت را از پا در می آوری .
من پاسخ میدادم : اما شازده خانم ، مصیبتی که بر سرم آمده با مرگ آن خدا بیامرز فرق میکند .
از نظر شما بله ، اما از نظر من نه . آخر تو که نمیدانی کردباجی فقط دایه ام نبود ، برای من حکم مادر داشت .
دیگر رویم نمیشد به او بگویم که شما برای کردباجی هر کاری از دستتان بر می آمد ، انجام دادید اما من چه ؟ این چیزی بود که دل من را میسوزاند .
عاقبت افسردگی مرا از پا درآورد . حتی میخواستم از خودم هم فرار کنم ، چه برسد به اطرافیان . ایرج به طعنه میگفت که زندگی را به کام همه تلخ کرده ام .
سرانجام پدرم که نگران وضع و روحیه من بود ، برای اینکه حال و هوایم عوض شود پیشنهاد کرد به قم برویم . با ایرج هم در میان گذاشت که یک هفته ای به سفر بروم تا شاید آرام بشوم . من از خدا خواسته قبول کردم چرا که میدانستم مادرم آنجاست ، اما کجا نمیدانستم . پس از مدتها دوباره چادر بر سرم کردم و با پدر راه افتادیم . از آنجایی که بنزین نایاب بود بهرام خان مقداری بنزین قاچاق تهیه کرده بود .
وقتی از دور گلدسته ها و گنبد زرین حضرت معصومه به چشمم خورد داغ دلم تازه شد . چند روزی در منزل مشیر عباس ، دوست قدیمی و مباشر پدرم که بعدها فهمیدم آقا جانم او را وکیل و وصی خودش کرده اقامت کردیم . شوفر آقا جان هم که خودش اهل آنجا بود ، رفت منزل خودش . روزی دو مرتبه ، یک بار سحر و یک بار دم غروب ما را برای زیارت به حرم میبرد و بر میگرداند . گاهی پدرم می آمد و گاهی هم که مشیر عباس منزل بود نمی آمد . هر روز ظهر وقتی از حرم بر میگشتیم مونس آغا ، همسر مشیر عباس ، سفره نهار را چیده بود و منتظر نشسته بود . مونس آغا نهایت سلیقه را به خرج میداد . سفره قلمکار ، تنگهای دوغ ، ظرف و ظروف سفره اش از تمیزی برق میزد ، همین طور اسباب سماور ذغالی و رختخوابهای لاجورد زده ای که هر روز پس از نهار و هر شب پس از شام در میهمانخانه برای ما پهن میکرد . آنقدر تعارف میکرد که عاقبت با شرمندگی اجازه میدادیم خودش همه کارها را انجام دهد . از پذیرایی کردن ما لذت میبرد . میگفت از وقتی شما آمده اید اینجا ، از تنهایی در آمده ام . آخر بنده خدا اولادش نمیشد . هم سن مادرم به نظر میرسید . کارها و حرفهایش هم شبیه مهین جانم بود . هر شب که مشیر عباس با پدرم زیر کرسی در حین قلیان کشیدن با هم اختلاط میکردند . مونس آغا هم توی میهمانخانه با سخنان دلنشینش به من دلداری میداد . به من میگفت به جای گریه و زاری که دیگر بی فایده است تا جایی که میتوانم برای مادرم قرآن تلاوت کنم . نماز بخوانم و خیرات کنم .
حرفهایش به دلم مینشست . وقتی به صورت مهربانش نگاه میکردم ، احساس میکردم از سالها پیش او را میشناسم ، یا بالاتر ، با او نسبت خونی دارم . کم کم از همین همنشینی با او آرامشی در قلبم راه یافت که فکرش را نمیکردم . شب جمعه ، پیش از حرکتمان ، بعد از مدتها که کابوس میدیدم . برای اولین بار به خواب شیرینی فرو رفتم . خواب مادرم را دیدم . در عالم خواب به روحش الهام شده بود میخواهم فردا از قم بروم . چادر سفیدی در دست داشت که با اصرار میخواست سرم کنم . وقتی چادر را از دستش گرفتم و سرم کردم ، رویم را بوسید . از خوشحالی نمیدانستم چه بکنم که از خواب پریدم . فردا صبح ، پیش از همه خوابم را برای مونس آغا تعریف کردم . با حوصله گوش داد و گفت : رویای سحر صادق است ، تعبیر خوابت این است که ان شاءالله مادرت تو را بخشیده و خواسته مادرت این است که دوباره چادر سرت کنی .
پس از پانزده روز زحمت دادن به مونس آغا و مشیر عباس ، به سوی تهران حرکت کردیم . خودم بهتر از هر کسی احساس میکردم آرام شده ام . دلم برای گیتی یک ذره شده بود . به شمیران رسیدیم . تاج الملوک مطابق معمول میهمان داشت و سرش گرم بود ، اما بقیه با شنیدن صدای بوق به استقبال ما آمدند . هنوز چادری را که در قم سر میکردم ، از سرم بر نداشته بودم . ایرج از دیدن چادر بر سرم تعجب کرد و با کنجکاوی بر اندازم کرد . اما چیزی نپرسید . با اشتیاق چمدانهایمان را از ماشین پیاده میکرد . خیلی زود تاج الملوک گیتی را آورد و در آغوشم گذاشت . دخترم غریب میکرد و خم و راست میشد و سعی میکرد خودش را در آغوش او بیندازد . طفلکی تقصیری نداشت ، این چند ماهه که ناخوش بودم ، مادرش را فراموش کرده بود . به خاطر گیتی هم که شده ، تصمیم گرفتم سلامتی ام را باز یابم . شکر خدا شیر گل بهار بهر داشت و دخترم حسابی تپل مپل شده بود و هشت دندان در آورده بود .
عید آن سال تلخترین عید سالهای زندگیم بود . همینطور تابستان و پاییز . باز هم زمستان شده بود . دیگر گیتی دو سالش تمام میشد . ایرج اصرار میکرد هر طور شده تولد دخترمان را جشن بگیریم . اما من به دو علت از برگزاری میهمانی طفره میرفتم . اول به خاطر احترام مادرم و دوم به این دلیل که میترسیدم باز هم ایرج بخواهد عوض فامیل دوستانش را وعده بگیرد . چرا که دلم نمیخواست در جمع آنان شرکت کنم برای همین بهانه می آوردم .
گفتم : از خیر جشن بگذریم ایرج جان ، توی این اوضاع قحطی که مردم نان ندارند بخورند ، خدا را خوش نمی آید ما ریخت و پاش کنیم . اما ایرج مصمم بود و حرف خودش را میزد . میگفت : نمیشود گوهر خانم . مگر ما ضامن مردم هستیم ، ناسلامتی جشن تولد دخترمان است ، اگر نگیریم فردا که بزرگ شود حسرت به دل میشود ، نمیخواهم عقده ای بار بیاید .
احساس میکردم غیر مستقیم به من طعنه میزند . نمیخواستم دهان به دهانش بگذارم چرا که میدانستم کار خودش را میکند . فقط توانستم مجابش کنم که میهمانی زنانه باشد تا عده بیشتری را وعده بگیریم .
از صبح زود در خانه ما برو بیایی بر پا بود . تاج الملوک تمامی خانمهایی را که میشناخت وعده گرفته بود . راستی که جای کردباجی خیلی خالی بود .
با اصرار تاج الملوک ، برای چند ساعت جشن ، لباس مشکی ام را درآوردم و گردنبندی را که یادگار مهین جانم بود و لا به لای پیراهن هایم پنهان کرده بودم به گردنم انداختم . اما نمیدانم چرا دلم نمیخواست کسی آنرا ببیند . برای همین هم دکمه های یقه ام را بستم . فکر کردم بهتر است سینه ریزی را که پدرم هدیه داده بود به گردنم بیندازم . همینطور هم انگشتری را که روز عقد به من هدیه داده بود . برای همین به سراغ صندوقچه جواهراتم رفتم که متوجه شدم صندوقچه سر جایش نیست . وحشت زده چندین و چند بار لباسها و وسایل گنجه را بهم ریختم . اما خبری نبود . گویی صندوقچه آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود . دهان گشودم تا تاج الملوک را صدا بزنم اما دیدم آفتابی کردن موضوع بی فایده است . باید صبر میکردم تا میهمانی به خوبی و خوشی برگزار میشد ، حالا وقتش نبود .
پایان صفحه 409