312-321
شال کشمیر را به عنوان سفره ی عقد گسترده بودند. در بالای سفره یک آیینه قدی نقره با دو شمعدان پایه بلند قرار داشت. در کنار این دو شمعدان، دو گلدان نقره به همان اندازه پر از غنچه های گل محمدی گذاشته بودند. خنچه های عقد را روی سینی های پایه دار نقره چیده بودند و لا به لای آنها ریسه های ظریف لامپ کشیده بودند که مرتب خاموش و روشن می شد. در طرف راست سفره هم یک خنچه یا نان سنگک گذاشته بودند که با اسپند رنگی این شعر زیبا رویش نوشته شده بود: بحق هادی المهدی مبارک باشد این شادی. دور و برمان تا چشم کار می کرد گل بود، آن هم چه گلهایی. سوای آنها چند برابر این گلدانها کلی گل بود که برای تبریک و شادباش برایمان آورده بودند. جمعیت، از مرد و زن دور و بر سفره عقد به تماشا ایستاده بودند و عرصه را بر عکاسباشی که مرتب در حال عکس برداری بود، تنگ کرده بودند. وقتی دیدم چند جفت چشم متوجه من هستند، از فرط خجالت آب شدم. سرم را زیر انداخته بودم ولی ایرج بر خلاف من، هیچ ناراحت نبود و به همه تبسم می کرد. همین طور با دوستانش که سر به سرش می گذاشتند بگو و بخند می کرد. وقتی برای دست دادن با من دست دراز می کردند، برای آنکه مرا متوجه حضور آنان کند، دست چپم را که زیر دسته گل در دستش بود فشار می داد تا با آنان دست بدهم. خیلی ها را نمی شناختم و به من معرفی می کرد.
تنها نامحرم مجلس عاقد بود که وقتی آمد پشت در اتاق عقد برایش صندلی گذاشتند! مراسم عقد شروع شد. پیش از هر کاری چند نفر از صمیمی ترین دوستان و برجستگان مجلس پارچه ی سپیدی را بالای سر ما گرفتند. تاج الملوک از خانمهای برجسته مجلس که ممتاز تر از بقیه به چشم می آمدند دعوت کرد تا بالای سر ما قند بسابند. در حین اینکه قند می سابیدند خطبه عقد سه بار خوانده شد و پیش از اینکه بله بگویم تاج الملوک یک گوشواره ی بسیار زیبا که می دانستم از سری جواهرات گوهرتاج خانم مرحوم است به گوشم کرد. پس از گرفتن زیرلفظی، البته با اجازه پدرم بله را گفتم. پدرم بر سرم سکه های طلا شاباش می ریخت و در یک چشم بر هم زدن آنها که دستشان می رسید، جمع کردند. تاج الملوک با شادمانی ظرف عسلی را پیش رویمان گرفت تا به دهان یکدیگر عسل بگذاریم و آن وقت بود که ایرج توری را که روی صورتم انداخته بودم بالا زد و به دل سیر تماشایم کرد. مثل اینکه یک مجسمه زیبا تماشا می کند. وقتی که عسل به دهانم می گذاشت زیر لب و اهسته گفت: می دانستم که زن خودم می شوی.
خندیدم. پس از خاتمه ی مراسم دفتر ثبت ازدواج را آوردند تا امضا کنیم و بعد اول هدیه گرفتن بود. پدرم شروع کرد. پیش از هر چیز اول قباله ی آن سه دانگ ده کبوتردره را که به نامم سند زده بود جلوی جمع به دستم داد و بعد یک انگشتری زیبا را با ناشیگری در انگشتم کرد. انگشتری که نگین درشت آن به اندازه یک بادام بود. همه دهانشان از تعجب باز مانده بود. حق هم داشتند. آن طور که دیدم، نمی شد روی آن قیمت گذاشت. دومین نفر ایرج بود که یک دستبند از همان سری را به دستم بست. بعد نوبت دیگران بود. خدا می داند که آن روز چقدر طلا و جواهر و سکه و اشرفی برای ما آورده بودند. کردباجی که در فاصله کمی پشت سر ما ایستاده بود، همه را می گرفت و در داخل قدح بلوری که در دست داشت می انداخت.
وقتی مراسم عقد تمام شد میهمانان راهی باغ شدند. حالا من مانده بودم و ایرج. ایرج کنارم نشسته بود. تا خواستم بلند شوم دستم را گرفت و گفت: بگذار تا فرصتی هست و سر و کله عمه جان پیدا نشده سیر تماشایت کنم.
خندیدم و با شوخ طبعی گفتم: آن وقت می ترسم دلت را بزنم.
سرش را به علامت رد حرف من به راست و چپ تکان داد و همان طور که به چشمهایم خیره شده بود زمزمه کرد: از جانم شاید، ولی مگر می شود از تو یکی سیر شوم گوهر جان. بعد صدایش را پایین آورد و مثل اینکه با خودش حرف بزند ادامه داد: راستی که بهتر از تو برای من وجود نداشت.
ناج الملوک دوباره برگشت و به صدای بلند از پشت در گفت: عروس خانم، آقا داماد نمی فرمایید توی باغ، میهمانان منتظرند.
ایرج نگاه معناداری به من انداخت و زیر لب گفت: نگفتم. و هر دو غش غش خندیدیم.
با تشریفات زیاد وارد با غ شدیم. با ورود ما ارکستر شروع به نواختن کرد. پدرم فیلمبرداری فرنگی دعوت کرده بود. پیشاپیش ما یک پسر بچه ریز و زبر و زرنگ که لباس آبی ملیله دوزی شده پوشیده بود از توی سبدی که برایش گل زده بودند گل پیش پایمان می ریخت. من و ایرج دوشادوش هم حرکت می کردیم. ایرج در طرف چپ من راه می رفت و بازویم را گرفته بود. عقب سر من چهار دختربچه زیبا که لباسهای حریر سپید مروارید دوزی شده ی قشنگی پوشیده بودند می آمدند که دو به دو دنباله ی دامن مرا در دست گرفته بودند. در دو طرف من و ایرج، خسرو و ناهید، دوستان صمیمی ما حرکت می کردند که حالا با همدیگر نامزد شده بودند. آقایان به همراه بانوان خود در لباسهای پر زرق و برق بلند شده بودند و مرتب کف می زدند. پس از یک بار دور زدن در مجلس و دست دادن با اکثریت برجستگان و شنیدن شادباش آنها به راهنمایی تاج الملوک و پدرم به طرف طاق نصرت کوچکی که در ایوان مشرف به باغ زده بودند راه افتادیم. طبق برنامه ارکستر شروع به نواختن یک قطعه مهیج کرد و میان جمعیت ولوله افتاد.
پدرم ذوق زده دست تاج الملوک را گرفت و تا او به خود بجنبد با اصرار او را به میان مجلس رقص کشید. این موضوع برای من باور کردنی نبود که پدرم در مقابل انظار از همسرش چنینی درخواستی بکند. نه، شاید خواب می دیدم. این کار پدرم چنان شادمانی و مسرتی در مجلس انداخت که به طبع او چندین تن از سرشناسان مجلس هم به همراه بانوانشان بلند شدند و به وسط مجلس آمدند. به تدریج مجلس رقص شروع شد و کم کم همه به خودشان این جرات را دادند که بلند شوند. از حیرت خشکم زده بود. چنین چیزی را از پدرم بعید می دانستم اما حالا با چشمهای خودم می دیدم.
ساکت نشسته بودم و تماشا می کردم و از این واهمه داشتم که عاقبت به سراغ من بیایند. طولی نکشید که همین اتفاق افتاد. پدرم به سراغم آمد. از حیرت و خجالت نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم. چنین رفتاری را از پدرم باور نداشتم. صدایش را شنیدم که گفت: حالا اگر نوبتی هم باشد، نوبت عروس و داماد است. این را گفت و دستم را گرفت.
با غیظ گفتم: این چه کاریست آقاجان؟ و دستم را از توی دست پدرم بیرون کشیدم. اما پدر سمج بود و دوباره اصرار کرد.
_ محض خاطر دل من.
صدای تاج الملوک را از عقب سرش شنیدم که گفت: درست است باید ناز کنی، اما نه این قدر. یک شب که هزار شب نمی شود عروس خانم.
ناگهان صدای خودم را شنیدم که خطاب به پدرم گفتم: دست از سر من بردارید آقاجان.
با تعجب نگاهی به من و ایرج انداخت و خنده از لبانش محو شد. این دفعه دستم را رها کرد و رفت. شک نداشتم که از دست من دلگیر شده است. ایرج انگار نه انگار که جواب رد مرا شنیده، دنباله ی حرف پدرم را گرفت و گفت: حالا یک امشب ایرادی ندارد، محض خاطر...
می دانستم چه می خواهد بگوید. نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: قرار نبود ایرج جان شما هم شروع کنیدها.
چیزی نگفت. با رنجش بلند شد و رفت وسط جمعیت. حالا دیگر بزن و بکوب به حد اعلای خود رسیده بود. همه غرق در شادی و مسرت بودند، به جز من که در دلم خدا خدا می کردن که هر چه زودتر این سر و صداها خاموش شود و این عده سرجایشان بنشینند. کم کم پاسی از شب می گذشت و هنوز بزن و بکوب ادامه داشت که یکباره چراغ برقها خاموش شد و ولوله ای میان جمعیت افتاد. به محض اینکه برنامه رقص خاتمه یافت ایرج سراغم آمد. خدمه با عجله تعداد زیادی چراغ زنبوری آوردند که محض احتیاط در حوضخانه گذاشته بودند.
پدرم به شدت عصبانی بود و مرتب سفارش می کرد که با اداره برق تماس بگیرند. دز زمانی که باغ در تاریکی فرو رفته بود تعدا چراغهای پایه بلند فانوسی و زنبوری به اندازه کافی نور نداشت، ایرج کنار دستم نشسته بود و آهسته یکی یکی میهمانان را به من معرفی می کرد که ناگهان صدای سوت یکی از پاسبانها از مقابل در باغ بلند شد. پاسبانهایی که منتظر خدمت در گوشه و کنار مشغول پذیرایی از خودشان بودند با عجله و باطوم به دست به این طرف و آن طرف می دویدند.
خانمها بیشتر از همه نگران جواهراتشان بودند، عاقبت معلوم شد که قطع برق به خاطر فشاری است که برای روشن نگه داشتن کلیه لامپهای لا به لای درختها به موتورهای برق وارد شده است. با روشن شدن چراغها میهمانان نفسی به راحتی کشیدند. چراغهای اضافی را خاموش کردند و به سرعت میز شام را آماده کردند. غذای آن شب را از هتل فردوسی آورده بودند. بوقلمون بریان شده، چندین بره درسته کباب شده، جوجه کباب، کباب ترکی، انواع و اقسام خورش ها، انواع و اقسام پلوها و شنیسل و خراک زبان، ماهی سفید برشته شده. انواع و اقسام نوشیدنی ها از لیموناد و دوغ گرفته تا آبوی مجیدیه. پیشخدمتهایی که از هتل فردوسی آمده بودند با لباسهای یک شکل آماده به یراق ایستاده بودند تا به دستور پدرم از میهمانان پذیرایی کنند. پدرم که خیالش از اوضاع جمع شده بود به عکاسباشی دستور داد حین بریدن کیک عروسی که قرار بود پس از شام بریده شود، از ما عکس بگیرد. چه کیکی! یک کیک پنج طبقه زیبا که در راس آن دو فرشته مرمری جا سازی شده بود، دست یکدیگر را گرفتیم و از جا بلند شدیم. وقتی از کنار پدرم می گذشتم از گوشه ی چشم نیم نگاهی به من کرد که رنجش در آن آشکار بود. دوباره ارکستر به ترنم در آمد. این بار ترانه ای را که می خواند خوب در خاطرم مانده است.
روی هر میزی چیده، هر چیزی
شکلات و شربت و میوه و شیرینی
پدر عروس گفت بفرمایید شام
همگی جستند، درها را بستند
صدایی نمی آمد جز قاشق و چنگال
که امشب شب عروسیست و دامادی
ایرج کنار من نشسته بود. پرسید: خسته شدی گوهر جان؟
واقعیت این بود مه بیشتر از خستگی احساس درماندگی می کردم. هنوز فکرم مشغول پدرم بود. ولی من کاری نکرده بودم که باعث رنجش او شوم. پس ز شام کم کم میهمانان با آرزوی سعادت و خوشبختی خداحافظی کردند و رفتند، سپس نوبت خدمه، مطربها، میزقونچی ها و پاسبانها بود که همگی مزد خود را گرفتند و رفتند. عده ی خیلی کمی از دوستان و اقوام مانده بودند تا شاهد دست به دست دادن ما باشند. همگی در پنجدری جمع شده بودند و منتظر بودند. من و ایرج روی یک کاناپه ی بزرگ، بالای پنجدری نشسته بودیم که پدرم از در وارد شد.
کردباجی عقب سرش می آمد. یک گلاب پاش عتیقه با نقش ناصرالدین شاهی در دستش بود. همه منتظر ایستاده بودند. تاج الملوک که کنار ما ایستاده بود گفت: کفشهایتان را در آورید.
کردباجی پی پای ما یک قدح چینی گذاشت و از ما خواست دوتایی انگشت پای راستمان را بالای قدح نگه داریم، بعد با احتیاط گلاب را بر روی شصتمان ریخت. نمی دانستم این مراسم چه مفهومی دارد. با تعجب به پای ایرج نگاه کردم که سعی داشت حین اجرای مراسم انگشت شصتش را بالاتر از انگشت شصت پای من قرار دهد. وقتی همه به قهقهه خندیدند تعجب من بیشتر شد. دلربا خانم که متوجه گیجی من شده بود، خندید و گفت: ایرج خان هزارماشاالله زرنگ است و از همین اول کاری می خواهد سوار باشد. چون دید هنوز با استفهام نگاهش می کنم ادامه داد: آخر از قدیم گفته اند عروس یا داماد هر کدام که پایشان بالاتر از دیگری باشد تا آخر کار حرفش در رو دارد.
ایرج این را که شنید لبخند زنان پاسخ داد: حالا که گوهر جان روی تخم چشم ماست.
ایرج این را گفت و از جیبش یک ساعت مچی جواهر نشان بیرون آود و به دستم بست. بعد نوبت پدرم بود که پیش رویمان ایستاد و نقل به دهانمان گذاشت، بعد کف دو دستش را مقابل من و ایرج گرفت. نمی دانستم چه بکنم. بی اراده به یاد مهین جان افتادم و به یاد بازی نان بیار و کباب ببر. چقدر این بازی را دوست داشت، چقدر از صدای غش غش من حین بازی سر کیف می آمد و چقدر از قصد کاری می کرد تا بسوزد.
صدایی از پشت سر شنیدم که گفت: عروس خانم دستت را توی دست پدرت بگذار تا دست به دستتان بدهد.
تازه به خودم آمدم. پدرم دست هر دوی ما را گرفت و دعا کرد. نفسها در سینه حبس شده بود.
پدرم با صدایی که مختصری می لرزید خطاب به ایرج گفت: خوب ایرج جان امشب یگانه گوهرم را اول به خدا و بعد به تو می سپارم. خیالم هم راحت است که به نحو احسن از او نگهداری می کنی.
ایرج گفت: خیالتان آسوده باشد آقاجان، من مثل جانم از او نگهداری می کنم، قول می دهم. بعد هم دست آقاجانم را بوسید.
نوبت من بود که دست پدرم را ببوسم. پدرم نفس عمیقی کشید و ما را دست به دست داد. بعد در حالی که اشکش جاری شده بود دست به سوی آسمان بلند کرد و ما را دعا کرد. اشک من هم که به دنبال بهانه می گشت با دیدن حال و هوای پدرم راه افتاد. ایرج باز هم خم شد و دست پدرم را بوسید. پس از پایان این مراسم بقیه میهمانان به جز چند تن از دوستان تاجالملوک همگی رفتند. وقتی همه جا ساکت شد، از بس خسته بودم همان جایی که نشسته بودم خوابم برد. ناگهان از تکان خفیف تاج روی سرم از خواب پریدم. ایرج بالای سرم ایستاده بود و با احتیاط تاج را از سرم بر می داشت.
خندید و گفت: معلوم است حسابی خسته شده ای گوهر جان.
خواب زده زیر لب گفتم: خسته نه، بیهوش شده ام ایرج جان.
مثل این بود که او را در خواب می دیدم.

روز بعد مراسم پاتختی بود. دم ظهر بود که میهمانان یکی یکی از راه رسیدند. از این سر خانه تا آن سر حوضخانه را میز و صندلی چیده بودند. چند آشپز از بیرون خبر کرده بودند که مشغول طبخ غذا بر روی هیزم بودند. کردباجی از ساعتی پیش قلیان های چاق کرده را دورادور حوض فیروزه ای رنگی که از پاکیزگی برق می زد و فواره اش باز بود چیده بود. تاج الملوک شاد و سرحال در رفت و آمد بود و مرتب به کردباجی سفارش می کرد که سیخ های کباب را به موقع روی آتش بگذارند. بساط چای و سماور را در گوشه ای از گلخانه که دیوار به دیوار حوضخانه بود چیده بودند تا کلفتهای تاج الملوک از میهمانان پذیرایی کنند.
من با لباس تافته ی چسبان زیبایی که سلطنت خانم روی پیش سینه ی آن را سنگ دوزی کرده بود و یک مادام ارمنی طبق سفارش او سر آن کلاه و دستکش برایم دوخته بود، کنار حوض فیروزه ای که همرنگ لباسم بود نشسته بودم. وقتی که میهمانان از در وارد می شدند، به احترامشان از جا بلند می شدم و با آنان سلام و احوالپرسی می کردم. به توصیه ی تاج الملوک کفش پاشنه بلندی پوشیده بودم تا بلندتر جلوه کنم.
برای بعد از ناهار، جان جان خانم مطرب خبر کرده بودند تا با زدن ساز و آواز میهمانان را گرم کند. تمام ترانه هایی که جان جان خانم می خواند قذیمی بود. یکی از ترانه هایش هنوز در خاطرم است.
آن حیاط پخت و پزون
این حیاط بنداندازون
آن حیاط جهازبرون
میارن عروس به خونه
عروسش ماه تابونه
به سرش چارقد ململ
تو سینه اش چراغ بندونه
یکی مخمل به تنش
دور گَلِش منگوله بنده
وای چقدر عروس قشنگه
آن روز آن قدر برای ما چشم روشنی آورده بودند که نگو. به قدری تعدادشان زیاد بود که تا چند روز فقط کارمان شده بود جا به جا کردن آنها.
عاقبت با تمام شدن مراسم پاتختی تصور کردم مراسم ازدواجمان هم تمام شده است، اما تازه اول میهمانیهای پاگشا بود. شبی نبود که ما را جایی وعده نگرفته باشند. همه و همه برای آنکه چیزی از هم کم نیاورند روی دست همدیگر بلند می شدند. این میهمانی ها همین طور تا پایان تابستان ادامه داشت. همه از اینکه مراسم به خوبی و آبرومندی برگزار شده بود خوشحال بودند و من از اینکه با پایای تابستان و شروع پاییز دوباره درس و تحصیل را از سر می گیرم از همه خوشحال تر بودم.
*********
صبح زود از خواب بیدار شدم. خورشید در حال طلوع کردن بود. اولین سر و صدایی که شنیدم صدای آواز بلبلی بود که روی شاخه ی کاج نزدیک پنجره اتاقمان چهچهه ی مستی سر داده بود. با عجله از تخت پایین پریدم. ایرج هنوز خواب بود. با عجله لباسهایم را پوشیدم و پاورچین پاورچین به طرف آشپزخانه ای که بیشتر جنبه ی آبدارخانه ی خصوصی ردباجی را داشت راف افتادم. آشپزخانه ی اصلی ته باغ قرار داشت که دست آباعلی آشپزبشی بود. همه خواب بودند، چاره ای نبود. باید خودم ترتیب صبحانه را می دادم. خوشبختانه جای همه چیز را می دانستم پس با عجله دست به کار شدم و صبحانه را آماده کردم. چند شاخه گل سرخ از باغچه جلوی مهتابی چیدم و وسط میز صبحانه گذاشتم و به سراغ ایرج رفتم که هنوز بیدار نشده بود. ناچار صدایش زدم.
_ ایرج جان، بلند نمی شوی، دیرم شده.
چشمهایش را گشود و خوب آلود پرسید: صبح به این زودی می خواهی بروی.
_ کجایش زود است. من یک ساعت بیشتر است که یبند شده ام. اگر تو نمی توانی مرا برسانی با مشدی بروم.
با خستگی گفت: نه، نمی خواهد با او بروی تو برو آماده شود خودم می رسانمت.
خندیدم و گفتم: مگر نمی بینی ایرج جان، من کارهایم را کرده ام.
در حالی که با تعجب به سر تا پای من خیره شده بود با شوخ طبعی گفت: پس خانم خانمها شما تشریف ببرید پایین و کردباجی را صدا بزنید، تا من آماده می شو صبحانه را حاضر کند.
باز هم خندیدم و با ناز گفتم: لازم نیست ایرج جان کردباجی را صدا بزنم. خودم صبحانه را آماده کرده ام.
در حالی که با شتاب در بسترش نیم خیز شده بود و مرا می نگریست با ناباوری گفت: نکند دیشب تا حالا بیدار مانده ای؟
از ته دل خندیدم و چیزی نگفتم. با عجله پایین رفتم و امیدوار بودم که هرچه زودتر راه بیفتیم. مدتی طول تا در تالار باز شد و ایرج وارد شد. با تعجب نگاهی به میز صبحانه انداخت و در حالی ه شاخه گلی از گلدان برداشته بود و عاشقانه می بویید شروع کرد به تعریف کردن از من.
_ راستی که اقبال با من یار بود. عجب خانم کدبانویی هستی گوهرجان.
با اشتها نشست و صبحانه اش را خورد. ناگهان سر و کله ی کردباجی پیدا شد. وقتی بساط صبحانه را روی میز دید با غیظ در را بست و رفت. آن روز صبح دیرتر از آنچه تصور می کردم به دبیرستان رسیدم. همین طور هم صبح فردای آن روز و فرداهای دیگر، تا آنجا که دیگر دربان من را نشان کرده بود. همیشه دو تومان پول کف دستش می گذاشتم تا تاخیرهای من را نادیده بگیرد. بعد از در همیشه چشم انتظار من بود و گوش به زنگ تا من بی آنکه کسی متوجه تاخیرم شود وارد دبیرستان شوم. عصر هر روز ایرج جلوی در منتظرم می ماند. گه گاهی هم که فرصتی دست می داد می رفتیم گشت و گذار.
یک روز عصر برای اولین بار به همراه ایرج به سینما رفتیم. نام فیلم هنوز در خاطرم مانده. دختر لر بود. وقتی بر می گشتیم باران گرفته بود، اما بدون اهمیت به بارندگی زیر یک چتر دست در دست یکدیگر راه می رفتیم و با هم گفتگو می کردیم. ایرج برایم از دوستانش تعریف می کرد و اینکه چقدر همسران دوستانش مشتاقند با من آشنا بشوند. می دانستم خیلی دلش می خواهد با آنان رفت و آمد داشته باشیم. برای اینکه خوشحالش کنم به او پیشنهاد دادم اگر مایل است یک شب همه را ودعه بگیریم. از شنیدن پیشنهاد من بی نهایت
تا آخر صفحه 321