از صفحه 302-311
عصرانه را هم در حوض خانه بچیند که خیلی با صفا بود.همه خانم ها غرق در طلا و جواهر و بزک کرده با قِر و فِر تمام یکی یکی با کالسکه یا اتوموبیل شخصی از راه می رسیدند.تعداد انگشت شماری هم که بچه شیرخواره داشتند و خودشان شیر می دادند،لله هایشان(دایه) را هم آورده بودند.هر کدامشان آن قدر زر و زیور به خودشان آویزان کرده بودند که نگو.حتی یادم می آید سر و وضع لله هایشان هم از هر حیث مرتب بود.من غرق در تعجب یکی از لباس هایی را که سلطنت خانم برایم دوخته بود پوشیده بودم.البته مادام نورا هم پیش از این که کسی بیاید به سر و صورت من رسیده بود.اما افراط نکرده بود.
برحسب تأکید تاج الملوک بالای مجلس نشسته بودم.هر کسی که از راه می رسید تاج الملوک به استقبالش می رفت وبا صدای بلند با او مشغول سلام و احوال پرسی می شد.بعد کُرد باجی که مهمانان را می شناخت،با عزت و احترام هر کسی را سر جایی که مد نظر خانمش بود تعارف می کردو می نشاند،سپس به چند کلفتی که زیر دستش بودند دستور پذیرایی می داد تا با آداب و نزاکت سینی های چای و شربت و ظرف های نقره ای باقلوا و شیرینی را دور بگردانند.به محض این که همه ی مهمانان رسیدند تاج الملوک که مادام نورا را صدا زد.
مادام فوری دست به کار شد .از ساک بزرگش یک پیش بند و روسری سه گوش مروارید دوزی شده در آورد وبا گفتن جمله مبارک باشد انشاالله با آن لهجه ی شیرین ارمنیش از تاج الملوک اجازه خواست تا دست به کار شود.تاج الملوک پیش از این که کارش را شروع کند از جا بلند شد وبا نهایت دقت یک نقل بادامی از ظرف بلور پیش روی من برداشت و آن را همراه یک اشرفی طلا بین دو انگشت اشاره و سبابه اش گرفت و اولین دانه از موهای ابرو هایم را خودش برداشت،سپس اشرفی و نقل را در دامنم انداخت.من که چیزی از معنی کار او نفهمیدم.ولی وقتی مادام نورا از خانم های دیگر نظیر خانم خلعتبری برای برداشتن یکی از موهای ابروهایم دعوت کرد تازه متوجه شدم که کار تاج الملوک یکی از رسومات قدیمی است.رسمی که به تمامی خانم های سپید بخت این افتخار را می داد که به سراغ عروس بیایند وبا برداشتن یک دانه از ابرو های عروس خانم شگون داشتن دست سپید بودن بخت و اقبالشان را به نمایش بگذارند که البته هر کدامشان مثل تاج الملوک با اشرفی طلا این کار را می کردند.همه این اشرفی ها هم نصیب مادام نورا شد.وقتی این مراسم تمام شد ،مادام نورا دست به کار شد و کار بند و ابرو را تمام کرد.پیش از رفتن ،هم به من وهم به تاج الملوک سفارش کرد تا روز جشن داماد مرا نبیند،می گفت این طوری عروس بهتر جلوه می کند.
وقتی کار مادام تمام شد اکثر میهمانان با کنجکاوی سر و صورت مرا برانداز می کردند و تبریک می گفتند اما من حواسم جای دیگری بود.من با آن صورت بند انداخته و بزک کرده حسرت می خوردم دلم می خواست به جای این همه خانم های پر فیس و افاده که از من تحسین و تمجید می کردند مادرم آنجا بود و نظرش را به من می گفت .در دل خدا خدا می کردم که کارت دعوتم به دستش رسیده باشد.
بساط عصرانه را در حوضخانه چیده بودند.از این سر تا آن سر را میز زده بودند.آش رشته ،کشک بادمجان و چند جور دلمه و چند نوع کوفته و دوغ و شربت سفره را زینت داده بود.
طرف های غروب بود که مهمانان رفتند.
روز بعد از سر و صدای رفت و آمد و گفتگو از خواب پریدم.خیلی زود تاج الملوک در اتاقم ظاهر شد.
-بلند نمی شوی عروس خانم ،باید برویم گرمابه گلستان،دم ظهر است.
خواب آلود پرسیدم :صبح به این زودی .
خندید و گفت:کجایش زود است مادرجان،دم ظهر است ،کلی مهمان توی تالار منتظرند.خیلی ها هم خودشان رفته اند آنجا.زودتر آماده شو ،دیر نکنی عروس خانم.این را گفت وبا عجله خارج شد.
با این که خودمان حمام سر خانه داشتیم به دستور تاج الملوک که یک گرمابه زنانه ی تر و تمیز در حوالی تجریش برای این روز قرق شده بود.این گرمابه قابل مقایسه با گرمابه هایی که من تا به حال دیده بودم نبود.پیش از رسیدن ما به آنجا وسایل حمام و وسایل پذیرایی از مهمانان به آنجا رسیده بود.کُرد باجی زودتر از همه رفته بود و همه چیز را آماده کرده بود.بقچه های ترمه سوزنی را سر بینه ی حمام پهن کرده بود.همین طور شیرینی ها را چیده و شربت ها را در کاسه های قاب مرغی آب زده و یخ انداخته بود و منقل به دست منتظر ما ایستاده بود.به محض ورود ما به گرمابه گلستان ولوله ای افتاد .حمامی ها با داریه و دنبک برای خوش خدمتی حاضر شدند.موقع حنا بندان زن اوستا با مهارت کف دست و پایم را حنا گذاشت ،تصویر خورشید ،تصویر گنجشگ،تصویر گل یخ.تاج الملوک هم یک اسکناس بیست تومانی لای دندانش گذاشت.زن اوستا ذوق زده از گرفتن این اسکناس هلهله کشید.بقیه هم از او تقلید کردند.از بس که سر و صدا زیاد بود چند پرنده ای که روی نورگیر حمام نشسته بودند از وحشت خودشان را به در و دیوار می کوبیدند.از ترس این که دست و پایم رنگ بگیرد با عجله آنها را شستم.دلربا خانم که نزدیکم بود نگاهی به من انداخت و به بغل دستی ش خیلی آهسته حرفی زد که نشنیدم اما این را دیدم که او خندید و در جوابش چیزی گفت که بدون آنکه قصد شنیدن داشته باشم حرفش را شنیدم. گفت:حکایت این دختر مثل حکایت آن جیران تجریشی معروفه.
همان موقع دلربا خانم من را دید و مخاطبش اشاره کرد ساکت سود.مطمئن بودم که پشت سر من حرف می زنند .با این حال به روی خود نیاوردم.سرم را بالا گرفتم و از حرص هر دویشان لبخند زدم.
عصر همان روز خنچه های عقد را آوردند.اکثر دوستان تاج الملوک با ما به خانه آمده بودند.آنهایی هم که از گرمابه به خانه هایشان رفته بودند برای عصر دوباره برگشتند و حالا پشت پنجره های رو به باغ ایستاده بودند و تماشا می کردند.راستی که تماشای این صحنه خیلی لذت داشت.هفت ،هشت مرد قوی هیکل طبق بر سر از پله ها بالا آمده بودند و در ایوان مثل طاووس به دور خودشان می چرخیدند.مشدی منقل به دست اسپند دود می کرد و صلوات می فرستاد.این چرخیدن آن قدر ادامه داشت تا پدرم از راه رسید و لای دندان یکی یکیشان اسکناس گذاشت.آن وقت بود که طبق ها را بر زمین گذاشتند.پدرم به موقع به دادشان رسید و گرنه کلی چرخ می خوردند.ایرج عقب سرش بود .حسابی اصلاح کرده بود و از دور با حسرت به بالا نگاه می کرد.مثل اینکه با نگاهش دنبال من می گشت.کسی از پشت شانه ام را می کشید.بر گشتم تاج الملوک بود
.-گوهر خانم یک امروز را تحمل کن ،فردا انشاءالله همدیگر را می بینید.سفارش مادام که یادت هست.
صبح روز عروسی از بس دلشوره آمدن مهین جانم را داشتم از جا پریدم.اولین کاری که کردم مشدی را صدا زدم .می دانستم سراغ مادرم رفته اما باز می خواستم مطمئن شوم کارت به دست مادرم رسیده یا نه؟
-مشدی رفتی منزل ما؟
-بله خانم کوچیک.
-کارت را دادی مادرم؟
مشدی مِن مِنی کرد و آهسته گفت :والله حقیقتش هرچه در زدم کسی در را باز نکرد.انگار خانم والده منزل تشریف نداشتند.راستش من همین طوری کارت را از زیر در انداختم داخل.
وقتی این را شنیدم فوری از ذهنم گذشت که مهین جان دیگر آنجا زندگی نمی کند.اما کجا می توانست برود.او که جایی جز خانه دایی نداشت.پس لابد به آنجا رفته بود .برای همین هم به خاطرم رسید که بار دیگر مشدی را بفرستم آنجا سراغ مادرم تا حال وسراغی بگیرد.برای همین پیش از آنکه دور بشود صدایش زدم و گفتم :پدرجان ،می توانی کاری برای من بکنی؟
-چه کاری شازده خانم؟
-یک سر برو منزل ناصر خان دربندی ؛دایی ام را می گویم.منزلشان را که بلدی .سراغ مهین جانم را بگیر .نمی دانم چرا نگرانش هستم،بپرس چرا نیامده؟
مشدی این پا و آن پا شد و من منی کرد و گفت:والله شازده خانم من حرفی ندارم .ولی آقا جانتان به من فرموده اند تا ظهر نشده آب استخر عوض بشود.
من که حال خودم را نمی فهمیدم التماس کنان گفتم:شما برو،اگر کسی سئوال کرد می گویم پی فرمان من رفته ای .حالا تا دیر نشده زودتر برو.
-چشم خانم کوچیک.
مشدی رفت و من هم چنان تشویش داشتم .می ترسیدم اتفاقی افتاده باشد که مادرم نیامده.حال خودم را نمی فهمیدم.مادام نورا که از صبح زود به آنجا آمده بود همان طور که در مبل راحتی لم داده بود وسیگار می کشید ،با تعجب تماشایم می کرد.نمی فهمید چه دردی دارم ؛اما از دیدن حال و هوایم حدس می زد پریشانم،و چون فکر می کرد که همه ی این هیجان محض خاطر آن شب است برای دلداریم گفت:پریشانی عروس خانم ،همه عروس ها همین طوریند .نترس ،من به کارم واردم.یک عروسی از تو بسازم که حظ کنی مثل مانکن های پاریسی ،دوست داری مثل ملکه فریدا درستت کنم.
بدون آنکه به حرف هایش گوش بدهم فقط لبخند زدم.نظری نداشتم و نمی دانستم منظورش از ملکه فریدا ملکه مصر،همسر ملک فاروق است .عاقبت مادام چمدان کوچکش را که بیشتر شبیه چمدان قابله ها بود گشود و دست به کار شد.پیش از هر کاری به کُرد باجی که مرتب به ما سر میزد دستور داد تا یک منقل زغال برای بعد از ناهار آماده کند و خودش هم بیاید دم دستش بایستد.
از چمدانش مقداری بیگودی های توری با کلی سوزن درآورد و شروع کرد به پیچیدن موهایم.
دسته دسته موهایم را از بالا به پایین می پیچید و به هرکدام از بیگودی ها هم یک سوزن فرو می کرد تا موهایم باز نشود.تا کار مادام تمام بشود دیگر ظهر شده بود.
چند ساعت دیگر هم گذشت .تقریبآ ساعت دو بعد از ظهر بود که مادام کم کم کار را بر روی سر و صورتم شروع کرد.یادم است خودش ماسکی ساخته بود و روی صورتم گذاشته بود که مرتب از خاصیتش تعریف می کرد.اما من به جای این که حواسم به او باشد شش دانگ حواسم به بیرون بود .کمی بعد صدایش را شنیدم که با کسی گفتگو می کرد.شنیدن صدای مشدی باعث شد تا با خوشحالی از جا بلند شوم.
صدای خانم تاج الملوک را شنیدم که غر می زد.
-هیچ معلوم است تو این گیر و دار که هزار کار بر سرمان ریخته کجا غیبت زده؟
از پشت حصیر نئی که اتاق گوشواره را پوشانده بود با صدای بلندی تاج الملوک را صدا زدم وبا شرمندگی گفتم:شازده خانم ،مشدی پی فرمان من رفته بود.
با تعجب نگاهی به سوی حصیر انداخت و یک دقیقه به فکر فرو رفت.اما چیزی نپرسید و رفت.وقتی مطمئن شدم که دور شده دوباره مشدی را صدا زدم.این بار پیرمرد نزدیکتر آمد و درست پشت پنجره ایستاد.دستپاچه پرسیدم:خوب پدرجان چی شد؟
-والله هیچی خانم کوچیک.همان طور که فکر می کردید مهین خانم آنجا بودند.
از سر آسودگی نفسی کشیدم و گفتم:خوب باهاشان حرف زدی؟
-بله خانم کوچیک،الحمدلله بد نبودند.
بازهم چیزی دستگیرم نشد و پرسیدم :ببینم سلامی،پیغامی برای من نفرستادند؟گفتید که منتظرشان هستم.
پیرمرد هم چنان که سر به زیر ایستاده بود گفت:البته که گفتم خانم کوچیک،اما خانم شفاهی جوابی ندادند فقط کاغذی دادند که بدهم خدمت شما.
این را گفت و از جیب لباده اش کاغذی بیرون آورد و کنار پنجره گذاشت.خدا می داند چقدر از دیدن کاغذی که مادرم برایم فرستاده بود خوشحال شدم.ذوق زده آن را گشودم که ببینم چه نوشته .با عجله شروع کردم به خواندن .می دانی چی برایم نوشته بود،یک قطعه شعر از اشعار ناصر خسرو قبادیانی را با قلم و دوات نوشته و فرستاده بود.همین.
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
بهر طلب طعمه پر وبال بیاراست
بر راستی بال نظر کرد و چنین گفت
کامروز همه ملک جهان زیر پر ماست
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیر
می بینم اگر ذره ای اندر کف دریاست
گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد
جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست
بسیار منی کرد وز تقدیر نترسید
بنگر از این چرخ جفا پیشه چه برخاست
ناگه ز کمینگاه یکی سخت کمانی
تیری ز قضا و قدر انداخت برو راست
بر بال عقاب آمد آن تیر جگر سوز
از عالم علویش به سفلیش فرو کاست
بر خاک بیفتاد و بغلتید چو ماهی
وآنگاه پر خویش گشاد از چپ واز راست
گفتا عجب است این که ز چوبی وز آهن
این تیزی و تندی پریدن زکجا خاست
چون نیک نگه کرد پر خویش در آن دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست
عوض یک بار دوبار دستخطش را خواندم.خط خودش بود،در این شک نداشتم.حالا همه ی فکرم این بود که بفهمم مقصودش از این نامه چه بوده،شاید پیامی در این شعر بود که باید می فهمیدم.ذهنم به دنبال رابطه ای می گشت که باز چشمم به دستخطش افتاد.زیر لب چند بار با خودم زمزمه کردم:عقاب...عقاب.
همان طور که به نقطه ای خیره شده بودم به یاد آوردم که همیشه مادرم می گفت،گوهرم من همیشه مثل عقاب تورا زیر نظر دارم...بله،حتی همان آن روز آخر هم همین حرف را به پدرم زد.
بی اختیار دوباره نگاهم به آخرین خط از نامه اش افتاد و دوباره زیر لب با خود تکرار کردم:چون نیک نظر کرد پر خویش در آن دید/گفتا ز که نالم که از ماست که بر ماست.
انگار که تمام پیامش در همین یک خط جمع شده بود.حالا به فراست در می یافتم که مقصودش از این نامه چه بوده،انگار که صدای ناله اش بگوشم می رسید.از دست من نالیده بود.بی اختیار اشک هایم جاری شدند و روی نامه چکیدند.مادام که منتظر نشسته بود تا برگردم وزیر دستش بنشینم با تعجب مرا نگاه کرد که گریه می کردم.بیچاره هول شد.
-عروس خانم چی شد؟
چون دید گریه امانم نمی دهد،سراسیمه شازده خانم را صدا کرد.تاج الملوک سراسیمه وارد شد.
-چی شده گوهر جان؟
از میان گریه نالیدم:مادرم پا به جشن نمی گذارد.
سرم را روی شانه اش گذاشت وبا خونسردی گفت:این که از اولش هم معلوم بود گوهر جان،تو چرا خودت را ناراحت می کنی؟عیبی ندارد.خدای تو هم بزرگ است.با این کارش به تو ثابت کرد چه طور مادریست.حالا هم طوری نشده،خودم مادرت.هرچه از دستم بربیاد در حقت کوتاهی نمی کنم.
اما مگر گریه من بند می آمد.مادام که دید تا آن لحظه هرچه رشته پنبه می شود با لحن عبوس و پکری زیر لب با خودش غرید.
-ای بابا،من که هرچه رشته بودم تو پنبه کردی عروس خانم.
کُردباجی که آنجا حضور داشت و دید که شازده خانم و مادام چطور جلز ولز مرا می زنند برای آنکه مرا آرام کند به صرافت افتاد تا پدرم را صدا بزند.
همین که از جا برخاست شازده خانم مانعش شد و گفت:نه دایه خانم،به هیچ وجه صلاح نیست شازده را خبر کنی .در این گیر و دار همینمان مانده که زبانم لال شازده هم یک طوریش بشود.
کُرد باجی فوری اطاعت کرد و ایستاد .سکوت بر اتاق حکم فرما شد.تنها صدایی که شنیده می شد صدای گریه کردن من بود که حالا به هق هق افتاده بودم.شازده خانم و بقیه در سکوت دور و برم را گرفته بودند و سعی می کردند تا بلکه آرام بشوم.باز چند ثانیه دیگر گذشت .انگار شازده خانم هم به همان نتیجه ای رسید که کردباجی چند دقیقه پیش رسیده بود .همان طور که مستأصل و نگران به من زل زده بود به کرد باجی امر کرد :نمی دانم دایه خانم،می خواهی بروی برو.
هنوز این حرف از دهان شازده خانم در نیامده بود که صدای پدرم از پشت در بلند شد .با فاصله کمی از آنجا بر سر کارگرانی که زیر نظر مشدی میز و صندلی ها را می چیدند امر و نهی می کرد تنبلی نکنند و زودتر کار را تمام کنند .کردباجی تا خواست از در خارج شود وحشت زده و بی اراده دهان گشودم و مانعش شدم.
-دایه خانم،نمی خواهد آقا جانم را خبر کنید.
کرد باجی و شازده خانم نگاهی به هم کردند و لبخندی زدند.شازده خانم برای آنکه حال و هوایم را عوض کند یکی از صفحه های قمر را روی گرامافون گذاشت و خودش رفت تا سر و گوشی آب بدهد و ببیند کارگرها در باغ چه می کنند.چند دقیقه دیگر هم گذشت.حالا دیگر گریه ام فرو کش کرده بود.مادام شادمان از اینکه گریه ام بند آمده دوباره مشغول کارش شد.
موهایم را حلقه حلقه قر می زد و بر روی هم آرایش می داد.از حق نگذریم خیلی به کارش وارد بود .آن طور که شنیده بودم در سلمانیش سوزن می انداختی پایین نمی رفت.اما برای شازده خانم وضع فرق می کرد و هر وقت کارش داشت کافی بود زنگ بزند ،دریک چشم بر هم زدن حاضر می شد.دستمزدی که از شازده خانم می گرفت روی حساب و کتاب نبود.کار مادام تمام نشده بود که سلطنت خانم خیاط هم به جمعشان اضافه شد و لباس عروسیم را آورد.
وقتی کار مادام تمام شد با کمک تاج الملوک و کردباجی و سلطنت خانم که تا آخرین دقیقه حضور داشت لباس پوشیدم.پیش از اپن که از اتاق خارج شوم هر دو نفر توصیه هایی به من کردند.مثلآ مادام خیلی تأکید کرد کسی را نبوسم و فقط دست بدهم،هم چنین تا پایان مراسم عقد کنان تور روی صورتم افتاده باشد.سلطنت خانم بیشتر نگرانیش به خاطر دنباله بلند دامن لباسم بود،برای همین به تاج الملوک سفارش کرده بود تا از چندین دختر بچه ی زیبا که لباس های تور سپیدی پوشیده باشند برای بالا نگه داشتن دامن پیراهن عروس کمک بگیرند تا روی زمین کشیده نشود.وقتی دختر کوچولو ها از راه رسیدند.آن قدر از دیدن من ذوق زده شدند که بی اراده وسوسه شدم جلوی آینه بایستم و خودم را تماشا کنم.همان طور که جلوی آینه ایستاده بودم،تاج الملوک آمد و یکسری جواهراتی را که هدیه پدرم بود به من آویخت.این سری جواهرات با تاج الماس سرم جور درمی آمد. کم کم راه افتادم.خدا می داند چقدر جای خالی مهین جان را احساس می کردم.آرزو می کردم آنجا بود و مرا که مثل طاووس می خرامیدم تماشا می کرد.مثل این که خواب می دیدم،راه نمی رفتم،پرواز می کردم.در بازشد.ایرج درآستانه در ایستاده بود.کت و شلوار فرنچ مشکی پوشیده بود و گل میخک سرخ رنگی به یقه اش زده بود.با بی صبری انتظار مرا می کشید.یک دسته گل بزرگ گلایول دستش بود.پدرم کنارش ایستاده بود وبا لذت به رویم لبخند می زد.
با دیدن لبخند شیرین و رضایتمند پدرم کمی از غم و اندوهی که بر سر سینه ام سنگینی می کرد سبک شد.من هم به او لبخند زدم.وقتی ایرج دستش را برای دادن دسته گل دراز کرد،صدایی در تالار پیچید.
-به سلامتی عروس و داماد یک کف مرتب بزنید.مهمانان که سکوت کرده بودند،یک مرتبه غرق شادی شدند و خوشحالی خودشان را با دست زدن به ما نشان دادند.در وسط تالار فضایی برای حرکت ما باز شد.درحالی که ایرج زیر بازوی مرا گرفته بود راه افتادیم.جمعیت زیادی دوطرف ما ایستاده بودند.عقب سرما تاج الملوک و پدرم حرکت می کردند.مهمانان برای ما هلهله کشیدند ونقل پاشیدند و کف زدند.کردباجی دور و برمان اسپند دود می کرد.پدرم از خوشحالی مشت مشت اسکناس شاباش می داد.پیش از این که به اتاق عقد برسیم ارکستری که پدرم دعوت کرده بود به افتخار ما شروع به نواختن کرد.
به خواب هم نمی دیدم که چنین سفره ی عقد با شکوهی داشته باشم.یک طاق شال کشمیر را به عنوان سفره ی عقد گسترده بودند.
پایان صفحه 311