1
درست یکسال پیش بود . هوا کم کم رو به سردی گذاشته بود . یک روز بینهایت زیبای پاییزی ، روزی که تا زنده ام آنرا فراموش نمیکنم .
آن روز به محض اینکه پا به ساختمان گذاشتم صدای مادرم را شنیدم که از مریمبانو میپرسید : مریم بانو چای دم کرده ای انشاء الله ؟
یادش بخیر مریمبانو با صدای بلند و کشداری گفت : پس چه خانم جان ، آن هم عوض یکبار چندین بار چای دم کردم از بس که شما دلشوره دارید به خدا .
در واقع همینطور بود که میگفت . او بهتر از هر کسی با این اخلاق مادرم آشنا بود . آخر او خیلی سال بود که با ما زندگی میکرد . آنطور که مادر بزرگم ، عزیز جون ، میگفت سالها پیش از تولد او پدر بزرگ خدا بیامرزش ، مسعود خان به عنوان باغبان ، در باغ آبا و اجدادیمان کار میکرده . شاید به همین خاطر بود که هیچ یک از ما به مریم بانو به چشم یک زیر دست نگاه نمیکردیم . بخصوص مادرم . آنقدر قبولش داشت که هر وقت میهمانی بزرگی داشت ، اختیار کار را میسپرد دست او . با همه این احوال باز دلشوره مادرم سر جایش بود . بخصوص اگر از میهمانانش رودربایستی داشت این احساسش بیشتر میشد برای همین هم آن روز که قرار بود به قول مریم بانو میهمان غریبه بیاید دلش همینطور شور میزد .
خوب یادم است ، داشتم دنبال گلدانی میگشتم تا گلهایی را که از باغ چیده بودم توی آن بگذارم که زنگ در به صدا درآمد . مادرم به خیال آنکه خواستگاران از راه رسیده اند ، هول و دستپاچه نگاهی به ساعت قدی راهرو انداخت و درحالیکه دست راستش را روی دست چپش میکوبید رو به من گفت : خیلی بد شد لی لی جان ، دیدی میهمانان آمدند ، اما هنوز پدرت نیامده .
دیدن دستپاچگی مادرم ، انگار روی من هم تاثیر گذاشته بود . همانطور که گلها هنوز توی دستم بودند ، دور خود میچرخیدم . مریم بانو که برای باز کردن در ساختمان از آشپزخانه بیرون آمده بود ، تا چشمش به من افتاد با لحن مادرانه ای گفت : لی لی جان تو چرا اینجا ایستاده ای ، خوبیت ندارد مادر جان ، تو برو توی اتاقت ، موقعش که شد خودم صدایت میزنم .
از شنیدن حرف مریم بانو خنده ام گرفته بود . آخر تا پیش از این که پارسا از من خواستگاری کند تمام روزهای عید سال گذشته را میهمان ما بود . گیرم آن موقع به عنوان دوست و همدانشگاهی امیر برادرم ، با او به ایران آمده بود . حتی یکی دو بار هم که با برادرانم قرار رفتن به کوه گذاشته بود من همراهشان بودم ، البته آن موقع هیچ فکرش را نمیکردم روزی از من خواستگاری کند .
امیر و پارسا دوست جان جانی بودند . شاید به همین دلیل ، امیر سنگ این وصلت را بر سینه میزد و مرتب برای جلب نظر پدر پشت تلفن یا در نامه هایش از محاسن و حسن اخلاق دوستش تعریف و تمجید میکرد . با اینحال پدرم به این خواستگاری پاسخ درست و حسابی نداده بود و برای اطمینان بیشتر از پارسا خواسته بود تا با خانواده اش برای خواستگاری به ایران بیایند .
در این فکرها بودم که از صدای درهم برهم سلام و احوالپرسی مریم بانو و مادرم با عزیز جون به خودم آمدم . با شنیدن صدای آنان بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و فوری برای خوش امد گویی به طرف راهرو دویدم و سلام کردم . مادر بزرگ درحالیکه کیفش را به دست مریم بانو میداد دست در گردنم انداخت و صورتم را بوسید و گفت : سلام به روی ماهت لی لی جان .
چقدر صورت مهربانش را دوست داشتم . پشت سر عزیز ، آقا جون وارد شد و طبق معمول بارانی عزیز را از دستش گرفت تا به چوب رختی آویزان کند . تا چشمش به من افتاد با مهربانی خندید و گفت : سلام عروس خانوم چطوری بابا ؟
وقتی آقا جون رفت تا لباسهایش را آویزان کند با خود ارزو کردم ای کاش همه زوجها چنین آخر و عاقبتی داشته باشند . تا جایی که یادم می آید آن دو همیشه با هم همینطور صمیمی بودند . وقتی بچه بودم گاهی که در تعطیلات تابستان به خانه شان میرفتم همیشه همین صمیمیتی را میدیدم که هنوز هم بینشان حاکم بود . در همان عالم بچگی از اینکه میدیدم هر دو در یک بشقاب غذا میخورند دچار شگفتی میشدم . همینطور هم از دیدن گل یاسی که هر روز صبح آقا جون زیر بالش عزیز میگذاشت . احساس میکردم باید خیلی دوستش داشته باشد و برای همین تحسینشان میکردم .
بزرگتر که شدم اسمم را در مدرسه ای نوشتند که مادر بزرگم مدیر آنجا بود . از دوست و آشنا شنیده بودم که عزیز از مدیران صاحب نام و معروف منطقه است . در آن سن و سال خیلی معنای این چیزها را نمیفهمیدم ، فقط وقتی هر روز پیش از تعطیلی مدرسه آقا جون را دم در منتظرش میدیدم و همینطور روزنامه آقا جون را که فراش مدرسه برایش خریده بود در دست عزیز میفهمیدم که شوهر داری خوب بلد است . اخر پدر بزرگم هر شب عادت روزنامه خوانی داشت . همانطور که عزیز عادت کرده بود او هر روز وقت تعطیل شدن مدرسه بیاید دنبالش . یادش بخیر ، دوستانم که از نسبت من با آن دو خبر داشتند همیشه از دور او را توی فرلکس قدیمیش نشانم میدادند و خنده کنان میگفتند : نگاه کن لی لی ، شوهر خانم مدیر مثل ساعت هر روز سر وقت اینجاست .
آن روز آقاجون مثل همیشه صاف و اتو کشیده وارد اتاق شد . عزیز که به احترام او هنوز ننشسته بود ، تا خواست روی مبل راحتی هال بنشیند مادرم سر رسید و نگذاشت . با اصرار تعارفشان کرد به اتاق پذیرایی همان موقع صدای بسته شدن در ساختمان آمد . پدرم بود که پس از پارک کردن ماشینش رسیده بود . پدر مثل همیشه که آقا جون و عزیز می آمدند آنجا ، تا چشمش به آن دو افتاد خوش و بش کرد و گفت : خوب چه عجب از این طرفها .
عزیز در پاسخ پدرم خندید و گفت : ای مادر ، تو هم چه حرفهایی میزنی . ما که تازگی اینجا بودیم . راستی دیدی منصور جان ، از بس هولم کردی قرصهای قلبم را جا گذاشتم .
مادر که کنار پدر ایستاده بود فوری خندید و گفت : وای عزیز ، تو را به خدا ، شما هنوز نرسیده باز دارید بهانه ای برای فرار از اینجا جور میکنید . من که تا روز جمعه نمیگذارم از اینجا بروید . زنگ زده ام عمه اشرف جان هم بیاید ، فوقش علی را میفرستم قرصهایتان را بیاورد ، ناسلامتی هر چه باشد نوه تان میخواهد عروس شود .
مادرم عین حقیقت را میگفت . همیشه همینطور بود . عزیز بیشتر از یک روز در باغ بند نمیشد حتی آنموقع هم که مدرسه اش دایر بود همینطور بود . آخر مدرسه عزیز کنار باغ خودمان بود . تازه آن یک روز هم که میهمانی می آمد خانه ما به اصرار ما بچه ها بود که برای نگه داشتنش به او اویزان میشدیم و کفشهایش را پنهان میکردیم . بارها و بارها پدرم از انان خواسته بود تا با ما یک خانه شوند . آخر ساختمان باغ خیلی جادار بود . از طرفی هم محل کار عزیز زیر گوشش بود ، اما نمیدانم چرا زیر بار حرف پدر نمیرفت .
تا جایی که یادم می آید همیشه پاسخ پدر را با این جمله میداد : بی رودربایستی منصور جان . هر کس توی خانه و زندگی خودش راحت تر است . آن وقت بود که صدای پدرم در می آمد مه جوش میزد که خوب مادر من ، اینجا هم خانه و زندگیتان است . انگار یادتان رفته که سند اینجا به اسم خودتان است ، در ضمن مدرسه تان همین کنار است . آن وقت شما هر روز این راه را تا قلهک باید بیایید و بروید .
خوب خاطرم است عزیز که میدید پسرش جوش و جلایش را میزند ، برای طفره رفتن از ادامه بحث پشت پدرم میزد و میگفت : ای مادر تو هم عجب حرفها میزنی ، مال من و شما ندارد ، تازه بعد از من هم برای خودتان است . والله من تا عمر دارم ، همین خانه قلهک هم که دارم از سرم زیاد است . در ضمن عزیز ، میدانی رفت و آمد تا مدرسه برای آدمی به سن و سال من لازم است والا مجبور نباشم ، همین چهارتا قدم در روز را هم راه نمیروم .
مادر بزرگ از شنیدن اصرار عروسش برای ماندن خنده شیرینی کرد و گفت : حالا برای چه ناسلامتی ثریا جان ، بگو انشاء الله به سلامتی ، حالا بگو ببینم این آقای داماد کی هست ؟
مادرم درحالی که میهمانانش را به طرف میهمانخانه هدایت میکرد گفت : راستش دوست و همدانشگاهی امیر در انگلیس است . جوان سر به زیر و نجیبی است ، امیر که خیلی تعریفش را میکند ، اما نمیدانم چرا دلم شور میزند .
عزیز درحالیکه روی مبل رو به روی در مینشست ، در عالم فکر و خیال پرسید : ببینم مادر ، این آقای داماد همانی نیست که پارسال عید اینجا میهمان شما بود ؟
مادرم که معلوم بود از حضور ذهن و حواسجمعی مادر شوهرش به وجد آمده بود با صدای بلندی خندید و گفت : ای ماشاء الله به این حضور ذهنتان ، بزنم به تخته خوب یادتان است .
عزیز پس از شنیدن تعریف و تمجید عروسش لبخند زد و گفت : بیخودی دلت شور میزند مادر . تاجایی که یادم است جوان موقر و با شخصیتی بود . تازه میتوانی به امیر بگویی در موردش خوب پرس و جو کند ، هر چه باشد هیچ برادری بد خواهرش را نمیخواهد ، بخصوص امیر که از بچگی جانش برای لی لی در میرفت .
پدرم با شنیدن حرف مادرش ، معترض تر از شب گذشته که در همین مورد با مادرم بحثش شده بود درحالیکه دکمه های کتش را میبست ، خنده آرامی کرد و رو به مادرم گفت : دیدی خانم ، دیدی عزیز هم حرف مرا میزند آن وقت تو همینطور نشسته ای برای خودت فکر درست میکنی .
مادرم که برای آقا جون یکی از صندلیهای آن طرف اتاق را می آورد تا کنار صندلی عزیز بگذارد ، در پاسخ پدرم با لحن مظلومانه ای گفت : به خدا منصور دست خودم نیست ، داریم و نداریم یکدانه دختر داریم ، نمیتوانیم که همینطور ندیده و نشناخته بدیمش غربت . تازه آقا من که نمیخواهم روی جوان مردم عیب بگذارم ، حرف من این است که باید درباره خانواده اش بیشتر تحقیق کنیم تا خدای ناکرده بعد نزنیم پشت دستمان که این چکاری بود کردیم .
تا پایان صفحه 5
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)