یکی از خواص مار



این اتفاق در سال هزار و سیصد و چهل هفت در کوهای دالاهو افتاده است و شخصی که این اتفاق برایش افتاده است فوت شده که مرد بسیار بزرگی بود. (خدا بیامرزتش).



از خدمت فرار کرده بود و در کوه دالاهو سردرگم بود و نمیتوانست راه را پیدا کند و از آنجا خلاص شود. کنار درختی نشسته بود و فکر میکرد که چه باید بکند که دید سه مرد با محاسن سفید و بلند از دور میآیند. وقتی نزدیک شدند و راوی را دیدند گفتند که اینجا چه میکنی؟



راوی گقت که در این کوها گم شده است.



آن سه مرد به راوی گفتند میتوانی چند روز برای ما غذا درست کنی و در عوض هر روز یک تومان مزد بگیری؟



راوی دید که این سه مرد برای هر روز میخواهند مزد یک ماه را به او بدهند. قبول کرد که برای آنها غذا درست کند و بعد آنها راه خروج از کوه را به او نشان دهند.



آن سه مرد نشستند جلوی کوه و شروع به گفتن ذکر کردند و راوی هر روز برای آنها غذا درست میکرد و آن سه مرد بدون خستگی و خوابیدن هفت روز به کار خود ادامه دادند.



روز هفتم راوی دید که ماری از دل کوه بیرون آمد و بطرف آن سه مرد میآید.
از ترس داشت سکته میکرد.

سعی کرد که به آنها بگوید که متوجه شد آنها خودشان میدانند.

راوی دید که مار به این سه مرد نزدیک شد و سرش را روی پای یکی از این مردها گذاشت و این سه مرد همانطور که با صدای بلند ذکر میگفتند سر مار را از بدنش جدا کردند و ذکر به پایان رسید.

بعد از آن دم ما را نیز جدا کردند و به راوی گفتند که از این مار برایشان آبگوشت درست کند.

راوی در دل گفت: اینها رو باش میخوان آبگوشت مار بخورند.

راوی رفت و شروع به پختن آبگوشت مار کرد که یکی از این مردها به راوی نزدیک شد و گفت کار ما تمام شده است و پس از خوردن ناهار و شستن ظرفها راه میافتیم و میرویم.

آبگوشت حاظر شد و این سه مرد بر عکس همیشه به راوی غذا تعارف نکردند و تا ته این آبگوشت را خوردند و به راوی گفتند که ظرفها را بشور که راه بیفتیم.

راوی شروع کرد به شستن ظرفها وقتی که داشت ظرفها را می شست با خود گفت مگر این آبگوشت چه مزه ای داشت که این سه نفر با ولع آن را خودند و به من هم ندادند. دستش را به ته ظرف آبگوشت برد و به پیاله کشید و به دهن گذاشت تا مزه آن را بفهمد.

ناگهان دید که ته رودخانه را میبیند.

به کوه نگاه کرد دید که داخل کوه را نیز میبیند.

به هر چیزی که نگاه میکرد داخل آن را میدی. که یکباره وحشت کرد و به آن سه مرد گفت که داخل همه چیز را میبیند.

آنها گفتند که نگران نباش و داروئی به راوی ما دادند و او بیهوش شد و وقتی به هوش آمد دید که دیگر داخل هیچ چیزی را نمیبیند.

آن سه مرد هفت تومان پول و آدرس خروج از کوه را برایش گذاشته بودند و رفته بودند.

راوی ما تازه فهمید که چه اشتباهی کرده است و چه علمی را از دست داده است.

این یکی از مواردی بود که از مار استفاده میشود.