نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 77

موضوع: افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آلمانجير

    مردى بود به‌نام آلمانجير. او هر شب يک زن مى‌گرفت و همان شب هم دماغ و گوش او را مى‌بريد و کنارى مى‌انداخت. تا آن روز چهل زن گرفته بود. روزى دختر وزير فهميد که زن‌هاى آلمانجير مى‌خواهند به حمام بروند. او هم رفت به حمام و ديدن چهل زن بى‌گوش و دماغ آنجا هستند. دختر وزير به آنها گفت: 'شما به آلمانجير بگوئيد بيايد مرا به زنى بگيرد تا به او نشان دهم گوش بريدن يعنى چه!'

    فردا شب، زن‌ها به آلمانجير گفتند: 'برو دختر وزير را بگير که خيلى زيبا است.' آلمانجير به خواستگارى دختر وزير رفت و او را عقد کرد. شب دختر را بردند به خانهٔ آلمانجير. موقع خواب دختر به آلمانجير گفت: 'قصه‌اى براى تو مى‌گويم، اگر خوابمان برد و قصه تمام نشده بود، بقيه‌اش را فردا شب مى‌گويم' . دختر چند شب قصه را کش داد. زن‌هاى ديگر هر روز که از خواب بيدار مى‌شدند و مى‌ديدند گوش و دماغ دختر بريده نشده تعجب مى‌کردند.

    شبى دختر وزير شنيد زن همسايه آنها در حال زايمان است. به خانهٔ آنها رفت و گفت: 'بچه که به‌دنيا آمد همان‌طور نشسته او را به مدت دو ساعت به من بدهيد. به اندازهٔ وزن بچه هم به شما طلا مى‌دهم' . بچه که به‌دنيا آمد، دختر آن‌را گرفت و آمد به خانه. آلمانجير خواب بود. دختر وزير آهسته شلوار آلمانجير را پائين کشيد و بچه را گذاشت ميان دوپاى آلمانجير. کمى که گذشت آلمانجير از خواب بيدار شد و بچه را ميان پاهاى خود دى که داشت گريه مى‌کرد و دست و پا مى‌زد. آلمانجير با دست‌پاچکى دختر را بيدار کرد. دختر گفت: 'بچه را به‌من بده تا پنهانش کنم. خودت هم صدايش را درنياور. آخر کى تا به‌حال ديده که مرد هم بزايد؟!' دختر وزير بچه را برد و داد به مادر او. آلمانجير از غصه خوابش نبرد. دختر وقت اذان صبح به او گفت: 'تو بلند شو برو، تا ببينم چه جوابى مى‌توان به اين زن‌ها بدهم. آخر نمى‌گويند مگر مرد هم مى‌زايد؟!' آلمانجير سه ماه از اين شهر به آن شهر مى‌رفت و آوراه بود. بعد از سه ماه به ده برگشت. نزديکى‌هاى ده پيغام فرستاد که آماده باشيد دارم مى‌آيم. دخرت وزير بچه‌ها را که از مکتب‌خانه تعطيل شده بودند، جمع کرد و يک دنبک به دست آنها داد و گفت: 'وقتى آلمانجير داخل خانه شد، شما دنبک‌زنان وارد حياط شويد و بخوانيد: آلمانجير پسر زائيده، قدمش مبارک باشد!' آلمانجير آمد و وقتى اين شعر را شنيد به دختر گفت: 'يک چادر به‌من بده سر کنم و از راه بيابان فرار کنم. من فکر مى‌کردم اين حرف‌ها فراموش شده است' . آلمانجير فرار کرد و تا سه چهار ماه آن طرف‌ها آفتابى نشد.

    بعد از سه چهار ماه رفت به طرف آبادى خودشان. اين بار هم دختر، بچه‌ها را جمع کرد و به آنها ياد داد به آلمانجير بگويند: 'قدم پسرت مبارک! هنوز بچه‌ات بزرگ نشده؟!' آلمانجير از همان کوچه دو پا داشت و دو پاى ديگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت.

    - آلمانجير - گنجينه‌هاى آدب آذربايجان - ص ۹۸-۹۳ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/