شیرین دهنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او ره می‌برد
خاک ره او بر سر ایمان می‌ریخت

گر طالب راه حق شوی ره پیداست
او راست بود با تو، تو گر باشی راست
وانگه که به اخلاص و درون صافی
او را باشی بدان که او نیز تراست

من بنده‌ی عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور و صفای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی
این بیع بود لطف و عطای تو کجاست

دوزخ شرری ز آتش سینه‌ی ماست
جنت اثری زین دل گنجینه‌ی ماست
فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش
با درد و غمش که یار دیرینه‌ی ماست

سوفسطایی که از خرد بی‌خبرست
گوید عالم خیالی اندر گذرست
آری عالم همه خیالیست ولی
پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست

کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست
تا بو که توان راه به جانان دانست
ره می‌نبریم وهم طمع می‌نبریم
نتوان دانست بو که نتوان دانست

آنرا که حلال زادگی عادت و خوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب همه عیب کسان می‌نگرد
از کوزه همان برون تراود که دروست

عالم به خروش لااله الا هوست
عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست

در درد شکی نیست که درمانی هست
با عشق یقینست که جانانی هست
احوال جهان چو دم به دم میگردد
شک نیست درین حال که گردانی هست

گر درویشی مکن تصرف در هیچ
نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ
خرسند بدان باش که در ملک خدای
در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ