324-325
داد،بیشتر باعث شک و شبهه کاظم شد،او با لحن دستپاچه ای به شهاب گفت:بابا بریم دیگه چرا اینقدر معطل میکنی.
شهاب که متوجه درهم شدن چهره تارا شد نگاه شمات باری به کاظم انداخت که چهرش از فرط خجالت سرخ شده بود.گفت:زودتر برو ترتیب این مرغبی ها رو بده تا دیر نشده.
کاظم احساس کرد پایش را از گلیم خود دراز تر کرده است با شرمساری فوری انجا را ترک کرد.شهاب از تغییر حالت تارا نگران شده بود از او پرسید:عزیزم چی شد یک دفعه به فکر فرو رفتی؟حرف این پسره باعث ناراحتیت شد؟
تارا به خود امد و در دل بخاطر حساسیت محسوس ناسزا گفت بعد در حالی که سعی داشت خونسردی خود را به دست اورد گفت:نه بابا بنده خدا مگه چی گفت.بعضی مواقع ما ادم ها رو رفتارمون هیچ تسلطی نداریم و ناخواسته باعث سوتفاهم رو دیگران میشیم حالا بهتره بریم.
شهاب وقتی مطئن شد تارا هیچ مشکلی ندارد به سمت در حرکت کرد تارا با تعجب نگاهی به اتومبیل انداخت که گوشه پارکینگ قرار داشت گفت:مگه با ماشین نمیریم؟
شهاب گفت:اگه تو بخوای چرا،اما زمین اسب دوانی که قراره بریم همین نزدیکی ست .احتیاجی به بردن ماشین نیست .اما گفتم که...اگه تو مایلی با ماشین بریم.
تارا که منشور خاصی از بردن اتومبیل داشت گفت:اگه ماشین رو بیاری بهتره شاید از اونجا بخوایم بریم جای دیگه ای رو ببینیم.
شهاب دست رو چشمش گذاشت و گفت:روی چشم سرکار علیه شما هر دستوری بدی بنده در خدمتم.بگی تا اون سر دنیا برو میرم بگی بمیر می میرم بگی هست و نیستت رو همین الان به اتیش بکش می کشم بگی..
تارا حرف او را قطع کرد و در حالی که از این همه ابراز احساسات کلافه شده بود گفت:بیا بریم تا بعد ببینم چی میشه.
شهاب بدون لحظه ای درنگ اتومبیل را دراورد و به سمت مرتعی راند که اختصاص به اسب سواری داشت.طولی نکشید که به مقصد رسیدند نگهبان اصطبلی که از اسب ها مراقبت میکرد با دیدن شهاب به سمتشان امد و پس از خوش امد گویی دو اسب زین کرده در اختیارشان قرار داد وکه به شهاب متعلق بود.شهاب با دیدم اسب ها دستی به سر و گوششان کشید و با تبحر روی اسب مشکی حودش پرید.بعئ افسار اسب قهوه ای را که به خواهرش تعلق داشت به سمت تارا گرفت و گفت:بیا عزیزم بگیرش این اسب شادی خواهرم هست این اسبق رو خیلی دوست داره به عشق این اسب میاد شمال .اسمش رو گذاشته نسیم چون اسب اتروم و نجیبیه ببین چقدر زیباست به نظرت از اسب حیوان زیباتری هم هست؟
تارا که هیچ گونه شناختی از اسب ها نداشت حرف شهاب را تایید کرد و گفت:
تنها چیزی که از اسب ها شنید و میدونم اینه که بین حیوانات از نجابت و اصالت کثال زدنی برخورداره.راستش نه هیچ وقت سوارش شدم و نه میدونم چه رفتاری باید با اسب ها داشت.
خب این که مشکلی نیست خودم تو این چند روزه سوارکاری رو بهت یاد میدم.فقط لازمش اینه که نترسی و از خودت علاقه نشون بدی..همین.
باشه موافقم فقط بهتره از فردا این کار رو شروع کنیم امروز نه امادگیش رو دارم نه روحیه اش رو اگه موافق باشی حاظرم باهات کورس بزارم.
شهاب با تعجب پرسید:چطوری؟با پای پیاده میخوای با طوفان کورس بزاری؟
طوفان؟
یادم رفت اسبم رو بهت معرفی کنم اسم این اسب سیاهه طوفان هست نمیدونی چقدر چالاک و تندوست.تاحالا هیچ اسبی تو این ناحیه نتونسته بگیردش
تارا به اون اتومبیل که ان طرف تر بود اشاره کرد و گفت:حتی اون اسب اهنی؟
شهاب با سردرگمی پرسید:منظورت چیه؟
تارا نگاه مرموزی ه شهاب انداخت و گفت:حاظری منت با ماشین و تو با این اسب مسابقه بدیم؟باور کن خیلی هیجان انگیز خواهد شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)