84_87
فصل 7
وقتي بيژن وارد منزل شد با صحنه ي غيرمترقبه اي مواجه شد.مهشيد با نگاهي آرام روي صندلي نشسته بود و طاهره خانم كه تازه او را استحام كرده بود با چهره اي كه سعي داشت خود را بي خيال جلوه دهد، مشغول شانه كردن موهاي دخترش بود. بيژن از ديدن آن صحنه پي به وجود موثر طاهره خانم برد و با نگاه به او فهماند كه با دادن آرامش به مهشيد بزرگترين كار دنيا را انجام داده است. ناخودآگاه لبخندي كم رنگ صورتش را در برگرفت. بعد در مقابل مهشيد خم شد و به آرامي بوسه اي به دستان او زد و گفت:"خوشحالم سرحال مي بينمت. اي كاش زودتر مادر اومده بود. ديگه نمي ذارم هيچ وقت از اين جا بره. ببينم تو موافقي براي هميشه مادر رو پيش خودمون نگه داريم."
مهشيد با تكان سر پاسخ مثبت داد. براي بيژن همان جواب مختصر كفايت مي كرد تا بفهمد همسرش از آن اغتشاشات روحي تا حدي فاصله گرفته است. او رو به طاهره خانم كرد و گفت:" شما چي مادر، حاضريد اينجا بمونيد؟ خودم يك عمر غلامي تون رو مي كنم."
طاهره خانم تبسمي كرد و گفت:" آقايي پسرم. من جز شماها كسي رو ندارم. تا هر زمان كه لازم باشه و به وجودم نياز باشه خدمتتون رو مي كنم."
بيژن فوري گفت:" شما سرور ما هستيد. تو رو خدا اين طور شكسته نفسي نكنيد. وجود شما در اين خونه باعث دلگرمي ماست. مگه نه مهشيد جان."
اين بار هم مهشيد با تكان سر پاسخ مثبت داد. بيژن كه سعي داشت اوضاع را عادي جلوه دهد رو به مهرداد كرد و گفت:" انگار يك بوهايي از آشپزخونه مي آد. اون هم چه بوي اشتهابرانگيزي... ببينم شاهكار توست يا مادر."
مهرداد شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" من هيچ وقت چنين خطري را نمي پذيرم. چون ممكنه يك محاسبه اشتباه باعث بشه همگي از بيمارستان سر در بياريم. خوشبختانه ي غذاي امروز هنر مادر زنه عزيزته ... با خاطر جمع بخور."
طاهره خانم به آشپزخانه رفت و از آنجا با اشاره دست، به طوري كه مهشيد متوجه نشود از بيژن خواست دنبالش برود. بيژن خود را به او رساند كه با چهره اي نگران گوشه اي ايستاده بود.
"چيزي شده مادر؟"
طاهره خانم با صداي آهسته اي گفت:" به بچه ها سر زدي؟ حالشون خوب بود؟"
بيژن به آرامي گفت:" پس فردا قراره آخرين عمل روي سارا انجام بگيره، تو رو خدا مادر دعا كن، دعا كن اين عمل با موفقيت انجام بگيره."
طاهره خانم با حالتي ملتمس رو به آسمان گفت:" توكل به تو اي پروردگار، خودت مرحمتي كن تا بچه ام نجات پيدا كن، بيشتر از اين مارو داغدار نكن، به طفوليت بچه ام و جووني پدر و مادرش رحم كن." و دستانش را كه به حالت دعا به طرف آسمان دراز كرده بود به صورتش كشيد و دوباره پرسيد:" خب، حال اون يكي چطوره؟ كي مرخص ميشه؟"
بيژن گفت:" از نظر تنفسي يه مقدار مشكل داره كه تا چند روز آينده خوب ميشه."
طاهره خانم آهي كشيد و گفت:" او كه بياد اوضاع مهشيد بهتر ميشه و كمتر به اتفاقات رخ داده فكر مي كنه. خب مادر، تا مهشيد به چيزي شك نكرده بريد تا ميز رو بچينم."
بيژن با شنيدن اين حرف با عجله گفت:" نه ،نه مادر. اين كارو نكنيد بهتره غذا رو سر سفره رو زمين بخوريم . مي ترسم مهشيد با ديدن جاي خالي نيما و سارا پشت ميز غذاخوري دوباره حالش دگرگون بشه."
طاهره خانم خودش را سرزنش كرد و گفت:" خدا منو بكشه. به اين موضوع فكر نكرده بودم . خوب شد يادآوري كردي مادر."
بيژن در انداختن سفره به طاهره خانم كمك كرد. كمي بعد شاهد غذا خوردن مهشيد بودند. همه از اينكه مي ديدن او خودش را با موقعيت جديد تطبيق داده خشنود بودند و سكوت او را به فال نيك گرفتند. خيلي سعي كردند به نوعي او را به حرف وادار سازند. اما هيچ همكاري در اين زمينه نكرد و همچون مجسمه نشسته بود و گاهي نگاهش را اين طرف و آن طرف مي چرخاند. حالتش براي بيژن خيلي غريب بود، انگار تنها جسمش در آنجا حضور داشت و روحش در جاي ديگري در پرواز بود. پس از سالها يكي بودن چنان شكاف عميقي بين خودش و او احساس مي كرد كه انگار هيچ نيروي مغناطيسي قدرت جذب دوباره آن دو را نداشت. در نگاه هاي بي روح مهشيد او هيچ جايي نداشت. گويا تمام آن سال هاي عاشق پيشگي سرابي بيش نبوده.
وقتي مهشيد به رختخواب رفت ، بيژن از طاهره خانم درخواست كرد نزد او بخوابد ، اما طاهره خانم كه زني پخته و با تجربه بود گفت:" پسرم زن و شوهر تنها كساني هستند كه تحت هر شرايطي قادرند به همديگر آرامش بدهند. به طور حتم مهشيد با داشتن شما در كنارش غم هايش رو با شما شريك ميشه. همين باعث سبك شدن غصه ش ميشه. برو پسرم و در مقابل ناملايمت هاي او صبور باش او محتاج توست و تنها اميدي كه در حال حاضر براش باقي مونده شمايي."
بيژن با تاثر گفت:" الآن ساعت هاست سكوت كرده، هيچ چيز هم نمي گه كه آدم پي به افكارش ببره، نمي دونم اين سكوت نشانه ي چيه؟ آرامشي است كه بعد از اون ناآرامي ها بدست آورده و با آتش زير خاكستره كه هر لحظه ممكنه شعله ور بشه."
طاهره خانم با درماندگي گفت:" چي بگم مادر، اين دختر از بچگي آدم خودداري بود. پي بردن به اسرار دلش كار آسوني نيست. خودت به اين خصوصيتش خوب آشنايي."
بين گفت:" بله ، مي دونم او در اكثر موارد زن سرسخت و سختگيريست. تنها در عشق به عزيزانش است كه با نهايت سخاوت برخورد مي كنه."
طاهره خانم ميان حرف بيژن پريد و با دلخوري گفت:" الآن موقع اين حرف ها نيست. اما خودت بهتر از همه مي دوني كه مهشيد قبل از ازدواج با شما چه روحيه لطيف و رفتار معقولي داشت، تمام اين حساسيت هاش از زماني شروع شد كه خانواده ات با رفتار هاي ناجور اعصابش رو داغون كردند... بگذريم، بهتره بري پيشش و تنهاش نذاري. اگه كاري داشتي بيدارم كن، هر چند كه با اين حال ناخوشي كه دارم، بعيد مي دونم بتونم بخوابم."
بيژن كه از تنها شدن با مهشيد وحشت داشت از سر ناچاري وارد اتاق شد. اتاقي تاريك كه مهشيد را هم چون مرده اي متحرك در سياهي دل خود جا داده بود. كورمال كورمال به سمت ميزي رفت كه آباژور زيبايي روي آن قرار داشت. به محض اينكه آن را روشن كرد، مهشيد اخم هايش را درهم كشيد، بيژن كه متوجه ناخشنودي او شد گفت:" چيه؟ نور اذيتت مي كنه؟ مي خواي خاموشش كنم؟"
مهشيد بدون اينكه جواب بدهد با حالتي غير عادي به او خيره شد. نگاهش چنان رعب انگيز بود كه بين براي فرار از برق آن نگاه به بهانه بستن پنجره به سمت آن رفت و پشت به او ايستاد. وقتي برگشت اميدوار بود مهشيد نگاهش را از او گرفته باشد اما او انگار دشمن ديرينه خود را يافته بود و گستاخانه و با غضب قصد داشت با نگاه وي را از پا بيندازد.
بيژن كه ديد انفجاري در پيش است به سمت او رفت تا گونه اي افكاري را كه بر ديوار هاي ذهنش مشت مي زد را خنثي كند. او سعي كرد آراشم ظاهري خود را به گونه اي به وي منتقل كند. كنارش روي تختخواب نشست و دستان سرد او را در دست گرفت و گفت:" مهشيد جان اجازه مي ديد امشب سرم رو روي شونه هات بذارم و بخوابم، مثل اون وقت ها... اجازه مي دي شب اينجا بمونم،
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)