فصل دهم-اول
با پاهایش برگهایی را که به زمین افتاده بود کنار میزد و از کنار زدن انها صدای خش خشی به گوش میرسید احساس گرسنگی مینمود در کیفش را باز کرد و چند عدد ابنبات در اورد و به دهن گذاشت با نزدیک شدن به غروب ترسی وجودش را فرا گرفت هر جا مینگریست درخت بود فکر کرد گم شده بعد به فکر خود خندید و گفت:
-مثل بچه ها ترسو شدم هم تفنگ شکار دارم هم مردی بالغم به چه دلیل بترسم
به زمین نگاه میکرد و قدم بر میداشت که گوشه عکس را زیر برگها دید با شادی خم شد و ان را بیرون کشید و بوسید و به قلب خود فشرد حالا باید باز میگشت حتما تا حالا بقیه نگران شده بودند اما مشکل این بود که نمیدانست از کجا باید بازگردد هیچ نشانی وجود نداشت و همه درختان مثل هم بودند و در تاریکی مثل هیبت غولهای ترسناک به نظر می امدند
از روی حدس و گمان در مسیری شروع به حرکت نمود و بعد از مدتی به سمت چپ پیچید برای شکستن سکوت سعی کرد با صدای بلند بخواند بنابراین در حال گام برداشتن چنین خواند
پاینده باشی ای وسعت سبز
نشانی را در تو میجویم ای وسعت سبز
با لاله هایت میتوانی باشی سرافراز
ای سرزمین اسمانی ای جنگل عشق
مردان تو در استقامت مثل دماوند
در پاکی روح و صلابت مثل اروند
باد موهایش را به بازی گرفته بود و این حس خاصی برای خواندن به او داده بود همچنان که ارام گام برمیداشت حس کرد پشت بوته ای چیزی تکان خورد با تفنگش رو به ان نشانه گرفت و ایستاد انچه که از پشت بوته بیورن امد باعث حیرت سیاوش گشت او یک دختر بود که وقتی در جهت نور ماه قرار گرفت هویتش برای سیاوش اشکار گشت با تعجب گفت:
-خانوم لقایی؟شما..شما اینجا چیکار میکنید؟
بیتا که انگار دنیا را به او داده وبدند با شادی گفت:
-من هم همانقدر از دیدن شما تعجب کردم
سر و صورت بیتا کثیف شده بود و دوربین به گردنش بود ادامه داد
-چقدر خوشحالم که بالاخره یک نفر را دیدم
سیاوش گفت:
*منظورتون چیه؟شما تنها توی جنگل چی کار میکنید؟چرتا پیشانیتان زحمی شده؟
بیتا لبخندی زد و گفت:
-راستش من گم شده ام و از اردو دور مانده ام
سیاوش گفت:
-شما برای اردو به شکال امده اید؟
بیتا گفت:
-بله ما را به رامسر اورده اند من برای گرفتن چند عکس به جنگل امده ام همانطور که مشغول عکاسی بودم و جلو میرفتم نفهمیدم چه شد که گم شدم
سیاوش هم با اینکه مرد بود گم شده بود ولی نمیتوانست این موضوع را اعتراف کند لذا گفت:
-من شما را به اردویتان باز میگردانم همراه من بیایید
سپس کوشید لحنش چون گذشته سرد باشد بیتا همانطور که ایستاده بود به سیاوش که راه افتاده بود گفت
-متشکرم من خودم راهم را پیدا میکنم میل ندارم مزاحم شما باشم
سیاوش بی انکه زحمت برگشتن به خود بدهد پشت به بیتا گفت:
-خواهش میکنم راه بیفتید شب جنگل خطرناکه و شما هم یک زن بی دفاعید ایا میخواهید تمام شب را دور خودتان بچرخید؟ایا از خطرات احتمالی کار اگاهید؟
بیتا که از صمیم قلب به خاطر دیدن سیاوش شادمان بود با پوشاندن شادی اش گفت:
-متشکرم
سیاوش جلوتر به راه افتاد در حالیکه دعا میکرد این راه خروج از جنگل باشد دو ساعت گذشت تا اینکه بیتا خسته ایستاد و گفت:
-چند لحظه صبر کنید اقای لطفی مثل اینکه ما داریم یک مسیر را دور میزنیم؟
سیاوش بی انکه خودش را ببازد گفت:
-چطور؟چطور چنین حرفی میزنید؟
بیتا یکی از درختان را نشان داد و گفت:
-من با میخ روی این درختان را در حال عبور علامت زدم تا گم نشویم اما دوباره به همین نقطه بازگشتیم
سیاوش در ذهنش به هوشش افرین گفت و پاسخ داد:
-به هر حال نباید وقت را تلف کنیم باید هر چه زودتر از این جنگل خارج شویم
بیتا کنار یک درخت درمانده نشست و گفت:
-فک میکردم خودم را به راهنمای بلدی سپرده ام غافل از اینکه شما هم مثل من راه را گم کرده اید
سیاوش رنجیده و خشمگین گفت:
-میتونید خودتون امتحان کنید شاد توی این تاریکی چشم براق گرگها و سگها راهنمایتان شود
بیتا خودش را به سیاوش نزدیک کرد و گفت:
-گرگ؟خدای من وحشتناکه
سیاوش خنده ای با صدای بلند کرد و گفت:
-ترسیدید>؟
بیتا که زیباییش زیر نور ماه چند برابر شده بود هراسان گفت:
-بله این طبیعت هر زنه که از گرگ بترسه
سیاوش تا ان لحظه دقت نکرده بود ولی برای چند ثانیه ارزوی او براورده شد و او و بیتا کنار یکدیگر ایستاده بودند از دیدن این منظره لبخندی به لب اورد جغدی صدا کرد و بیتا به او نزدیک شد و ناخوداگاه دستش به بازوی سیاوش خورد
سیاوش پرسید:
-شما از یک جغد میترسید پس چطور از بودن با مردی بیگانه در یک جنگل تاریک نمیترسید؟
بیتا با دستانش صورتش را پوشاند و با صدایی بغض الود گفت:
-شما میخواهید تلافی کنید و مرا بترسانید اخر از ترساندن یک زن بی دفاع چه چیز عایدتان میشود من خسته ام گرسنه ام احساس سرما میکنم بنابراین مشاعرم به خوبی کار نمیکند وگرنه شاید از بودن در کنار شما میترسیدم از ام گذشته شما تنها تکیه گاه من به عنوان یک اشنا هستیدپس چرا باید از شما بترسم
سیاوش به صورت او خیره شد اشکاهی او با گرد و غبار صورتش در هم امیخته بود و صورتش کثیف بود دستمالی در اورد و به بیتا داد و گفت:
-چرا زودتر نگفتید که گرسنه و خسته اید؟
بعد بارانی خودش را روی دوش بیتا انداخت و گفت:
-به زودی گرم خواهید شد من فکر میکنم مجبوریم شب را در جنگل بگذرانیم امیدوارم شما اعتراضی نداشته باشید الان نزدیک یازده شب است اول باید اتشی درست کنیم و امیدوارم بتوانیم کلبه ای بیابیم
بیتا گفت:
-کلبه وسط جنگل؟
سیاوشدر حال نگریستن به اطراف گفت:
-بله کلبه شکارچیان این کلبه ها را برای خودشان درست میکنند که اگر مثل ما در شب مجبور شدند در جنگل بمانند سرپناهی داشته باشند
بیتا بازوهای خودش را مالید و زمزمه کرد
-خیلی سرده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)