فصل چهارم
اولین شب اقامت سیامک در خانه شب به یاد ماندنی بود کیهان به ترتیب جشنی را داد و همه تا پاسی از شب گفتند و خندیدند زهره هم از رسیدگی به او دریغ نمیکرد تا جایی که وقتی ران مرغ را در ظرف او می گذاشت سیاوش گفت:
-پدر داره بهت حسودیم میشه هنوز نیامده تمام توجه مادر را به خود جلب کرده ای
سیامک گفت:
-پس تصورش رو بکن من این همه سال چی کشیدم تو چی میگی پسر؟بیست و پنج سال بس نیست؟حالا طاقت یک ربعش رو نداری؟
سیامک در طول همان یک روز هر چه لازم بود دانست فهمید سینا و سیاوش از برادر به هم نزدیکترند و کنار تحصیلات به کیوان هم در اداره کارخانه کمک میکنند همین طور دانست برادرش به یک ریال از سهم او در کارخانه دست نزده و مخارج زن و بچه او را خودش تقبل کرده و از انها مثل مهمانی عزیز نگهداری کرده و دو تمام این سالها درباره مدیر دوم کارخانه برای کارمند ها توضیح داده و به انها فهمانده که کارخانه غیر از خودش مدیر دیگری هم دارد هیمن طور دانست پسرش هنوز فرصت دلچسبی برای ازدواج نیافته و سینا هم پاسوز او شده و به خاطر کنار او بودن ازدواج نکرده زیرا نمیخواسته تنها باشد
او فهمید انها انقد به هم نزدیکن که در یک اتاق میخوابند زهره خلاصه و ختصر برایش گفته بود که همه را مدیون کیهان هستند زیرا او سیاوش را مثل سینا میدانسته او فهمید حتی روزهای زن و تولد سیاوش برای انها کادو میخریده و همیشه ار بچگی به سیاوش میگفته پدررت مایه افتخار فامیل است زیرا خودش را قربانی کرده تا انتقام خون خواهرمان را بگیرد و من حتی سرسوزنی از شجاعت او را ندارم
سیامک ان شب بیشتر ساکت بود و گوش میکرد و از شنیدن اوضاع و احوال سالهای گذشته لذت میبرد کیهان به خاطر او ان روز را کارخانه نرفته بود و تمام طول روز کنارش بود اواخر شب بود که کیهان گفت:
-بچه ها دیگه تعریف بسه سیامک حسابی خسته ست بهتره استراحت کنه شما هم بروید اتاقتون
سینا گفت:
-خدا به ما رحم کنه امشب ماه کامله
سیامک با تعجب به بقیه که میخندیدند نگریست و پرسید:
-جریان چیه؟
سینا با لحن شوخی پاسخ داد:
-عمو جان من بیچاره با این سیاوش خان شما توی یک اتاق میخوابم میدونید که او متولد ماه تیره خیلی خنده داره ولی درست شبهایی که ماه کامله اون بد خواب میشه
سیانمک همچنان متعجب گوش میداد که کیهان با خنده گفت:
-برو بخواب داداش به حرفهای اینا توجه نکن از بس طالع بیی چینی خوانده اند خرافاتی شده اند دو دفعه اتفاقی سیاوش شب چهارده ماه بدخواب شده حالا اینها فکر میکنند واقعا صحت داره
سینا جدی گفت:
-باور نمیکنید عمو جون؟بفرمایید خودتون امتحان کنید فقط همه چیز رو از جلوی دستش بردارید
سیامک انقدر خندید که اشک به چشمش امد سپس سینا و سیاوش به اتفاق هم بالا رفتند و درحالیکه هنوز سیامک میخندید کیهان گفت:
-خوشحالم که خندان میبینمت
سیامک گفت:
-من هم خوشحالم انها رابطه خوبی با هم دارند
کیهان گف:
-در اصل جانشان یکی است باور نمیکنی حتی حالا که بیست و هشت سال دارد بدون هم ای نمیخورند من بعضی اوقات فکر میکنم باید دو تا خواهر برایشان بگیرم یک مدت که حتی مثل هم لباس می پوشیدند دوست ندارم فک کنی دارم از خودم تعریف میکنم ولی من او را مثل پسر خودم میدونم و حتی گمان نمیکنم بتونم یک روز دوری اش رو تحمل کنم
سیامک دست او را فشرد و گفت:
-اون از تو دور نخواهد شد در اصل او پسر توست میبینم که خوب از پسش بر امدی
کیهان گفت:
-تو اصلا تغییر نکردی سیامک
زهره که تا ان موقع مشغول اماده کردن رخت خواب ود با شنیدن جمله اخری کیهان گفت:
-چرا یک تغییر کردهه اقا کیهان افتاده تر از قبل شده
کیهان گفت:
-با در نظر گرفتن سنش زهره خانوم طبیعیه والا من این سیامکی که میبینم هنوزم یه تنه ده ال مرد را حریفه
سیامک از جا بلند شد و با گفتن شب بخیر انها را ترک کرد سینا در حالیکه لباسش را عوض میکرد به سیاوش گفت":
-لابد توی پوست خودت نمیگنجی
سیاوش با شادی بالشتی به طرفش پرت کرد و گفت:
-معلومه میدونی چندساله دارم لحظه شماری میکنم؟از بابام زیاد شنیدم یک روزی برای خودش کسی بوده
سینا لبه تخت نشست و گفت:
-مگه حالا نیست؟
سیاوش با اندوه گفت:
-حالا پنجاه سالشه
سینا با شیطنت گفت:
-شرط میبندم مچ ده تا مثل تو رو به زمین میزنه
بعد در حالیکه به طرف تتش میرفت گفت:
-اهای دیونه مواظب باش من هنوز جوانم و ارزو دارم میخواهم با دستهای خودم دامادت کنم
سیاوش گفت:
-بگیر بخوا فکر نکنم امشب از ذوق پدرم بتونم بخوابم اون بالش منو پرت کن بیاد
سینا بالش او را پرت کرد و گفت:
-شب بخیر
دیری نپایید که خانه در تاریکی فرو رفت
**
سینا و سیاوش مطابق هر روز لباس پوشیدند تا به ورزش بروند سیاوش زودتر از او به حیاط رفت و با تعجب پدرش را دید
-صبح بخیر پدر
-صبح بخیر پسرم
-فکر میکردم شما الان باید خواب باشید
سیامک با لبخند گفت:
-نه پسرم بیشتر از این نتوانستم بخوابم بیست و پنج سال عادت رو نمیشه یه روزه ادور انداخا شما کجا میروید؟
سیاوش گفت:هر روز میرویم ورزش
در همین لحظه سینا هم از پله ها پایین امد و به عمویش صبح بخیر گفت
سیامک گفت:
*بروید بچه ها برای صبحانه که برمیگردید؟
سیاوش گفت:
-بله پدر شما به چیزی نیاز ندارید؟
سیامک گفت:
-نه پسرم فقط میخوام بپرسم شما میتونید دقیقا به من بگویید پدر و مادر بزرگ را کجا به خاک سپرده اند؟
سیاوش گفت:
-شما قبر عمه را بلدید درست کنار او به خاک سپرده شدند
سیامک از انها تشکر و خداحافظی کرد و اندیشید جتی اگر ندانم هم پیدا میکنم با این تصمیم لحظاتی بعد از رفتن بچه ها به قبرستان رفت مدتی طول کشید تا انجا را پیدا کند با خود اندیشید روزی این قبرستان خالی بود ولی حالا به فاصله هر یک قدم کسی دفن شده بود هر سه قبر را با اب شستشو داد و برای هر سه دعا کرد مدتی را انجا گذراند بعد با قلبی مالامال از اندوه به خانه بازگشت
همه نگرانش شده بودند و بچه ها هنوز نیامده بودند که علت غیبت او را به همه بگویند بیش از هعمه زهره نگران شده بود زیرا به محض دیدن او نفس راحتی کشید و علت غیبتش را پرسید و سیامک به شوخی گفت:
-من نگهبان دمی هم داشتم و خودم خبر نداشتم
زهره دستپاچه گفن:
-فقط نگران شدم
سیامک با مهربانی گفت:
-نگران نباش باقی عمرت را باید با من پیرمرد سر کنی بچه ها هنوز نیامده اند
زهره گفت:
-دیگه پیداشون میشه
هنوز جمله زهره تمام نشده بود که پسرها سر رسیدند و دوباره فضای خانه را با سر و صدای خود پرکردند سیاوش کنار پدرش قرار گرفت و پرسید:
-رفتید پدر؟
سیامک پاسخ داد
*بله پسرم
سیاوش پرسید:
-برای امروز برنامه خاصی ندارید؟
کیهان به جای سیامک گفت:
-چرا عموجان میخواهم ببرمش کارخانه
سیاوش گفت:
-پس من هم میام تو چی سینا؟
زره گفت:
-تو که امروز کلاس داری
سیاوش گفت:
-مادر پدر واجبتره یک روز هزار روز نمیشه
سینا گفت:
-*من هم میام
پس از صبحانه مردها با هم خارج شدند و در حالیکه سیاوش پشت رل نشسته بود به طرف کارخانه به راه افتاد سیامک کنار پسرش قرار گرفت و از بودن در کنار او احساس غرور میکرد زیرا هنوز باور نمیکرد این مرد بزرگ همان سیاوش سه ساله باشد که هم اکنون مثل اب خوردن اتومبیل میراند
**
کیهان مدیر مسئول هر بخش از کارخانه را به سالن کنفرانس فراخواند و در حضور همه انها ورود سیامک را به عنوان شریک خود اعلام کرد و انگاه اماده باش برای بازدید داد سیامک با تک تک مدیران دست داد و تعارفهای انها را به گرمی پاسخ داد و انگاه همراه کیهان از کارخانه بازدید نمود او دریافت که کیهان برای سر پا ماندن کارخانه از هیچ کوششی دریغ نکرده
وقتی همه جای کارخانه را دیدند به دفتر رفتند و کیهان دفاتر فروش کارخانه را جلویش باز کرد و توضیحات لازم را داد هنگامیکه مشغول صرف چای بودند کیهان دفترچه ای را جلوی سیامک گذاشت و انگاه گفت:
-این سهم سود توست که من در بانک گذاشته ام فقط امیدوارم کوتاهی نکرده باشم
سیامک دفتر را جلوی کیهان گذاشت و گفت:
-چکار میکنی؟من تا قیامت به تو مدیونم این کار تو اصلا درست نیست من و تو نداریم تو تمام این سالها از جیب خودت خرج همسر و فرزد مرا دادی من هرز به این پول دست نمیزنم سالها به تنهایی کارخانه را اداره کردی و حالا مکرا به عنوان مدیر معرفی میکنی؟تا همین حالا هم از محبت های تو شرمنده ام میخواهی بیشترش کنی؟
کیهان دوباره دفترچه را جلوی برادرش گذاشت و با عطوفت گفت:
-من حتی نمیخواهم کلامی از این حرفها بشنوم به تو گفتم این ماییم که به تو مدیونیم تو سالها جور خانواده را پشت میله های اهنی زندان کشیده ای پس من کار مهمی نکرده ام اگر از همسر و فرزندت در خانه خودشان پذیرایی کردم تو باید این پولها را بپذیری ایا برنامه ای برای همسر و فرزندت نداری؟نمیخواهی انها را به سفر ببری یا خانه و ماشین بخری؟پسرت دیر یا زود ازدواج خواهد کرد تو باید به فکر او هم باشی من هم دیگر پیر شده ام میدونی که به زودی وارد شصت سالگی میشوم مطین باش با کمک به من در اداره کارخانه همه چیز را تلافی کرده ای این کارخانه به مدیر جوان تری نیاز دارد
سیامک با لبخندی تلخ گفت:
-تو فکر میکنی من چند سال دارم؟جوانی من هم میان میله های اهنی زندان طی شد نمیدونی داداش هنوز هم دارم میسوزم که چرا قانون نباید ان نامرد را عادلانه مجازات میکرد تا من انتقام شخصی نگیرم؟او خواهر مرا به کام مرگ فرستاده بود و خودش داشت با همه وجود از زدندگی لذت میبرد چطور میتوانستم بگذارم ازادانه جلوی چشمم راه برود؟
سیامنک از یاداوری گذشته خون به چهره اش دویده بود کیهان لیوان ابی برایش ریخت و گفت:
*به گذشته فکر نکن به فکر اینده باش ما مه متاسفیم خود من بارها در طول این سالها با دیدن گریه های زهره ارزو کردم ای کاش به جای تو بودم اما افسوس..به عقیده من با تقدیر نمی شود جنگید قسمت تو هم این بود انقدر از انها نفرت داشتم که حتی نمیتوانستم پیش انها بروم و برای تو رضایت بگیرم امیدوارم مرا ببخشی
سیامک با همان خشم پرسید:
-الان از انها خبر داری؟
کیهان گفت:
-فقط میدونم همسرش در یک سانحه مرده و رضا هم دو سال پس از پدرمان از دنیا رفت و در حال حاضر فریبرز کارخانه را اداره میکند
میدونی که پس از به درک رفتن فریدون او تنها .ارث ان خانواده است
برای چند ثانیه میان دو برادر سکوتی پر معنا حاکم شد که با زنگ تلفن شکسته شد سیامک کنار پنجره ایستاد و به فکر فرو رفت و کیهان کشغول پاسخگویی تلفن شد
پایان فصل چهارم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)