افسوس و صد دريغ , اين طفل بي پدر
سالهاست كه رفته است, با مادرش سفر

چهارده سده ست كه رفت, ناگاه در كما
عقلش ز سر برفت, انديشه شد زسر

در جنگ جهل وعلم, پيكار روز و شب
شد چيره زور, شد چيره مال و زر

چندي تاتار به تاخت, چندي مغول بتاز
چندي فرنگ و روس, چندي عرب به قهر

آيين ما و من, شد اشك و,بسر زدن
بر سينه وطن, خشكيده شد شجر

ابرهاي پر زآب, رفتند ز اين ديار
شبهاي من بماند, در حسرت شرر

ناداني من است, سرچشمه هاي غم
بايد كه گشت و گـشت, يابي ورا اثر

اينجاست طفل گمشده, بشنو صداي او
ايستاده است كنون, نالان به پشت در

شادي به همت است, محسن بخيزو كوش
طرحي ز نو بزن, خواهي ورا اگر

بيرون بياورش, از اين كما رفيق
با تاب شوروعشق, با دانش و هنر

محسن سليماني