نظريه شعور - بخش سومفرهنگ و فراتر از فرهنگ در اپستومولوژی کوانتومی...
[ كوانتوم و فيزيك جديد ]
نظريه شعور - بخش سوم
قسمت اول: http://hupaa.com/page.php?id=3202
قسمت دوم : http://hupaa.com/page.php?id=3203
همانگونه كه در مقالات پيشين با عناوين : گزارشي از معرفت شناسي كوانتومي و نقش اطلاعات در اپستومولوژي كوانتومي تلاش نمودم تا نمايي كلي از اپستومولوژي نوين كوانتومي ارايه كنم ، در بحث حاضر و مباحث آتي سعي مي شود تا ذهن مخاطب گام به گام به سوي هسته هاي اصلي تشكيل دهنده معرفت شناسي كوانتومي حركت كند ، تا ضمن دانستن چيستي فحواي اين نوع جهان بيني ، بصورت متديك آموزشهايي نيز در خصوص كاربردي و كاركردي كردن آن در زندگي انديشمندانه و ا البته زندگي روزمره مان ارائه شود . دانستيم آدمي در طول تاريخ تمدن خود ( از آغازين روزهاي غارنشيني تا اكنون لبه فضا پيما ها ) مجموعه اي از رها ورد هاي انديشمندانه را در شاخه هاي متفاوتي بنام فرهنگ سازماندهي نموده است . اين شاخه هاي متنوع شامل پنج عنصر اصلي بنام : علم – فلسفه – دين – هنر و عرفان است .به بياني ساده تر، به رهاوردهاي فلسفي ، علمي ، ديني ، عرفاني و هنري بشر ، فرهنگ اطلاق ميشود . و باز ميدانيم كه هر يك از اين عناصر در طول حيات خود از بدو پيدايش تا اكنون ، انسان هاي شاخصي را در حافظه خود ثبت نموده اند كه هر كدام سازندگان بخشي از بدنه اين عناصر پنج گانه بوده اند . تاريخ تمدن و فرهنگ بشري هيچگاه نام مردان انديشه اي همچون : ارسطو ، افلاطون ، ژاك دريدا ، جان لويي ، كانت ، دكارت و....را در ساختار انديشه هاي فلسفي و يا مردان انديشمندي چون : محمد ، موسي ، عيسي ، ابراهيم ، زرتشت و.... را در ساختار انديشه هاي ديني و بزرگاني چون : انيشتن ، لويي پاستور ، نيوتن ، ابن سينا ، زكرياي رازي و ..... در ساختار انديشه هاي علمي و يا افرادي چون : بتهوون ، لئوناردو داوينچي ، ونگوگ ، پيكاسو ، ويكتور هوگو و... را در دنياي هنر و عرفاي بزرگي چون : مولانا ، حافظ ، خانم آن ماري شيمل و... را درعرصه عرفان از ياد نخواهد برد . چراكه اين بزرگان هر كدام بخشي از بدنه عناصر فرهنگي و جزئي از بدنه فرهنگ بشري را معماري نموده اند.
همانگونه كه مشهود است ، سازندگان و معماران تاريخ تمدن بشري ، اندك انسانهايي بوده و هستند كه امروز محصول تفكرات و انديشه هاي ناب آنهاست كه فرهنگهاي گوناگون و غني را در سطح زمين پراكنده است و باقي انسانها ناقلان فرهنگ و البته مصرف كنندگان محصولات انديشمندانه معماران هستند . پيشتر به اين مهم پرداخته بودم كه هر يك از عناصر فرهنگي بخشي از زندگي آدمي را پر ميكند و بعضا متعصبيني كه در هر يك از عناصر پيدا ميشوند ، افرادي هستند كه جهان بيني خود را ، صرفا از يكي از اين دريچه ها پي ريزي نموده اند . اين در حاليست كه هر يك از عناصر، پنجره اي با خاصيت هاي متفاوت براي ديدن جهان پيرامون در افق نگاه هاي عالمانه انسان باز ميكند . اصولا در جهان امروز انسان با فرهنگ به انساني اطلاق ميشود كه زواياي نگاهش بر گرفته از مجموع اين پنچ عنصر باشد . ديده ايم بسيار انسانهايي كه نگاهشان به هستي و جهان پيرامونشان صرفا نگاه ديني است و تصور ميكنند هر آنچه در هستي پديد آمده ،با انگيزه و نگاهي ديني پديدار شده و دايره غلو را تا به جايي ميرسانند كه مدعي ميشوند ، هستي با چنين عظمت و بزرگي فقط براي وجود يك يا دو نفر بوجود آمده و كل كائنات صدقه سر يك يا دو انسان است .دراويشي را در نگاه عرفاني بارها ديده ايم كه چشم از همه چيز بسته اند و تنها با نگاهي كور خود را در دام جهل و تعصب رها كرده اند و از ديگر موهبت هاي طبيعت بي بهره مانده اند . دو عنصر دين و عرفان به لحاظ ادعاي وصل به ماوراء طبيعه هميشه در لبه پرتگاه انحرافات بوده اند. چون خاصيت طبيعي آنها متكي بر باور هاست و آزمون و خطا جايگاهي در نگاههاي ديني و عرفاني نداشته است . همانگونه كه عرض شد انسان با استفاده از مفاهيم، دريافتهاي خود را از لايه هاي زيرين طبيعت بيان ميكند و مفاهيم صرفا نقش بيان كننده را از دريافت هاي انسان دارد . پس هيچگاه نميتوان مفاهيم را عنصري بر گرفته از حقيقت مطلق در هستي بيان نمود . هر يك از بزرگان عناصر پنچ گانه فرهنگ بشري ( دين ، فلسفه ، هنر ، عرفان و هنر) تنها به بيان بخشي از حقيقت مطلق هستي پرداخته اند . البته بايد توجه داشته باشيم كه اين حقايق منطبق برآنچه در زبان طبيعت به آن پرداخته شده نيست ، بلكه ايشان با برخورد با لايه هاي زيرين طبيعت دريافتهايي داشته اند و اين دريافتها با اختلاط با خواستها و نا خواستهايشان مفاهيمي را ايجاد نموده كه سايه اي از آنچه در لايه هاي زيرين ميگذرد را نمايان ميكند . البته در علم كمي متفاوت است و امور در عمل، كمي به واقعيات نزديك تر است .چرا كه گزاره هاي علمي (ساينس ) مبتني به روش تجربه و مشاهده است و اين تجربه نيز بايستي قابليت تكرارو دسترسي براي همگان را داشته باشد . والبته بقول پوپر گزاره هايي علمي هستند كه درصدي از ابطال را در خود داشته باشند . اما در دين و عرفان چنين نيست . يكي از خصوصيات بارز دين و عرفان ، تاكيد بر باور است و يك عالم ديني و يا عرفاني ، تاكيد به باور امور دارد . چراكه آزمون و خطا و تجربه و مشاهده جايگاهي در گزاره هاي ديني و عرفاني ندارد . براي فهم بهتر ناگزيرم تا مثالي را بيان كنم . گزاره هاي ديني گزاره هايي هستند كه قابليت ابطال پذيري را ندارند و از همين روست كه تاكيد بر باور كردن دارند . به اين جمله دقت كنيد : ( " هر انساني كه لحظه مرگش فرا برسد ، ميميرد " ) اين جمله يك گزاره ديني است . چرا كه با هيچ گزاره اي نميتوان آنرا ابطلال نمود . حتي قابليت آزمون و خطا را ندارد . اين قبيل گزاره ها ، بن بست هاي عقلاني اي را ايجاد ميكنند كه انسان به جز باور نميتواند ، واكنشي نشان دهد . اما حال به اين گزاره دقت كنيد : ( " آب در سطح آبهاي آزاد در 100 درجه به جوش مي آيد " ) . اين گزاره بر عكس گزاره پيشين ، قابليت تجربه و مشاهده وتكرار را دارد .و البته درصدي از ابطال را نيز در خود حفظ نموده . به مفهومي روشن تر اينكه اگر آب را در سطح آبهاي آزاد در 99درجه گرم كنيم به جوش نخواهد آمد . يعني در بن بست عقلاني قرار نميگيريد و نياز به باور بدون مشاهده نداريد . ميتوانيد بار ها مشاهده كنيد و بعد بپذيريد . بيان اين تفاوتها به منظور درست و غلط بودن روش ها نيست و بحثي هم در خصوص برتري دين بر علم و يا علم بر دين نداريم . چرا كه بر اساس معرفت شناسي نوين ، در ميابيم كه هر يك از عناصرسازنده فرهنگ بشري يك فايل اختصاصي در ذهن آدمي دارد و مجموع اين فايل ها فرهنگ يك انسان و يا يك سرزمين را ميسازد . يعني درساختار يك فرهنگ به همان اندازه كه به علم نيازمنديم ، به دين هم محتاجيم . به همان اندازه كه به دين نياز داريم به فلسفه و هنر و يا عرفان هم نيازداريم . پس برتري هاي مجازي و ساختگي اي كه برخي از متعصبين به آن دامن ميزنند ، زاييده ذهن هاي مسمومي است كه تصور ميكنند هر انچه از جهان پيرامون خود دريافته اند مطابق با كل واقعيت هستي است . اشتباهاتي كه برخي از عالمان دين به لحاظ خاصيت عدم تجربي بودن دين نسبت به علم ، مرتكب ميشوند ، انسان را در گرداب توهم گرفتار ميكند . بسيار، از عالمان دين شنيده ايم كه مدعي اند : فلان گزاره علمي كه امروز علم به ان دست يافته ، در تعاليم ديني آنها تلويحا به آن اشاره شده است .و بدين روش ميخواهند گزاره هاي ديني را به يافته هاي تجربي گره بزنند . اين نوع واكنش ها برگرفته از عدم آگاهي برخي انسانهاست كه نميدانند ، هر يك از عناصر فرهنگي بشر زبانيست كه هر كدام از عالمان عناصر مذكور ، براي بيان مفاهيم دريافتيشان از لايه هاي زيرين طبيعت استفاده نموده اند . محمد ، عيسي و يا موسي عالمان علم نبوده اند كه دريافتهايشان را مبتني بر اصول علمي بيان كنند . حوزه دريافت انها و ارتباطشان با هستي و اجزاء طبيعت ، به زبان دين بوده و دريافتهايشان نيز از همين جنس است . و يا در حوزه علم تجربي ، انيشتن و يا پاستور و يا نيوتن ، حوزه دريافتهايشان ، حوزه دين نبوده ، بلكه ايشان با زبان علم با طبيعت ارتباط برقرار كرده اند و طبيعتا زبان فهم آنها زبان علم است . فلسفه ، هنر ، دين ،*علم و عرفان ، هريك كانالهاي ارتباطي و فهم انسان از بخشي از طبيعت است و هر كدام جايگاه خود را در برقراري ارتباط آدمي با هستي دارا ست . در هم ريختگي اي كه انسان امروزي در حوزه هاي مختلف فرهنگي دچارش شده ، او را از باز شناسي تك تك عناصر فرهنگي اش باز ميدارد . انسان امروزي بلاتكليف در ميان مفاهيم و گزاره هاي منتج از عناصر فرهنگي بدور خود مي چرخد و تكليف خود را در با اين پنج عنصر معين نميكند . ديده ايم، بسياري مواقع گزاره هاي علمي را با زبان دين معني ميكنيم . و يا گزاره هاي هنري را با زبان عرفان و فلسفه را نافي دين ميخوانيم و ...... اينها همگي ناشي از بلاتكليفي انسان در مقابل تعريف جايگاه هنر ، دين ، عرفان و علم در زندگي اش است . بارز ترين نوع بلاتكليفي در نگاههاي ديني به چشم ميخورد . زيرا تصور وصل گزاره هاي ديني به ماوراء طبيعه ، اين توهم را بوجود مياورد كه دين اجازه تعريف گزاره هاي مرتبط با ديگر حوزه ها را دارد . در حاليكه زبان دين فقط زبان دين است . زبان علم فقط زبان علم است . زبان هنر فقط زبان هنر است و زبان عرفان فقط زبان عرفان است .
اين مقدمه نسبتا طولاني از اين رو بيان شد تا بدانيم ؛ هر يك از عناصر فرهنگي بشر ، كانال ارتباطي انسان با طبيعت است و دريچه ايست كه موجبات معني بخشيدن به پيرامون انسان را فراهم ميكند . پس هر چه دريچه هاي بيشتري براي نگاه به پيرامون خود داشته باشيم از حالت تك بعدي خارج ميشويم و با فرهنگ غني تري با جهان پيرامون خود مرتبط ميشويم . در معرفت شناسي كوانتومي انسان جايگاه هر يك از عناصر فرهنگي را در زندگي خود شناسايي ميكند و حوزه هاي مختلف را از هم تفكيك ميكند . ديگر انسان ها بر سر برتري دين يا علم جدلي ندارند و هيچكدام خود را مديون ديگري نميداند . آدمي پي مي برد كه هر كدام از عناصر فرهنگي كاربرد و كاركردي مجزا در حوزه خود و زندگي بشر دارد . شناسايي اين حوزه ها در معرفت شناسي كوانتومي جزو اصول مفاهيم فرهنگي بشمار ميرود . در نگاه هاي پيش از معرفت شناسي كوانتومي انسان تصور ميكرد نيروهاي طبيعت در گرو حجم اجزاء آن است اما امروز متوجه شده است كه عظيم ترين نيرو هاي طبيعت در ريز ترين اجزاء و لايه هاي زيرين طبيعت وجود دارد . اما بصورت يك توان بالقوه كه بايد آزاد شود . هنگامي كه بشر به سراغ مطالعه عظمت در ظرافت هاي طبيعت رفت ، متوجه شد كه بعضي از پديده ها را نميتوان بدون عقل مسلح به سراغشان رفت .امروزه شفاي كوانتومي ، علمي است كه مغز انسان را براي مطالعه عظمت در ظرافت هاي طبيعت ، مسلح ميكند . اينجاست كه به اهميت تعيين تكليف كردن بين انسان و عناصر فرهنگي پي ميبيريم . تا زماني كه انسان درگير حقانيت بين اجزاء فرهنگي اش باشد و دعوا بر سر لحاف ملا ادامه دارد نميتوان مغز آدمي را مسلح كرد تا از سطح پنج عنصر فرهنگي اش فراتر رود . جهاني كه از بسته هاي نوري بنام كوانت تشكيل شده و اين بسته ها نيز 10تا 100 ميليون بار از اتم كوچكتر است براي شناسايي اش بايد با مغزي مسلح و بدور از ارزش گزاري هاي قرار دادي گام برداشت . جهان چيزي جز ارتعاشات كوانتومي نيروي مطلق نيست .بدين معني كه نيروي مطلق ( آفريدگار ) در هر لحظه و هر ميليونيم ثانيه ارتعاشاتي بوجود مياورد كه هر لحظه آماده براي شدن است .انسان كيهاني انساني است كه پس از معين كردن تكليف خود با دين ، علم ، فلسفه ؛ هنر و عرفان ، گامي فراتر ميگذارد و در مسير اين تششعات قرار ميگيرد . و اين قابليت را دارد كه با شناسايي توان امكان، تبديل به يك موجود ايجاد گر شود.دراپستومولوژي نوين كوانتومي تعاريف اساسي بشر تغيير يافته و اين تغييرات حجم عظيمي از نيروهاي بالقوه بشر را آزاد نمود . مفاهيم اساسي اي كه هميشه بشر را براي معني بخشي ، به خود مشغول ميكرد شامل : زندگي ، جهان و انسان بود . تمام تكاپو هاي عالمانه بشر براي معني بخشي اين سه واژه كليدي بوده و هست . امروزه در معرفت شناسي كوانتومي برترين تعريفي كه تا كنون بيان شده ، ارائه ميگردد. اين تعريف مبتني بر شناخت نوين بشر از هستي كه پايه هايش بر اساس بسته هاي نوري كوانت بنا شده . امروز انسان بعنوان يك سلول از بدنه هستي معرفي ميشود وكيستي و چيستي انسان در جهان مطالعه نميشود ، بلكه رهاوردهاي انسان، كيستي و چيستي اش را به نمايش ميگذارد . انسان براي شناخت چيستي خود ، به دنبال رهاوردهاي بين لبه غار تا لبه فضا پيماست و با مطالعه اين فاصله است كه ميتوان چيستي و كيستي بشر را مورد مطالعه قرار داد .در مطالعه فاصله بين لب غار تا لب فضا پيما متوجه يك اصل مهم ميشويم و آن قدرت ايجاد گري انسان است .
انسان لب غار ...............(فاصله طي شده )....................انسان لب فضا پيما = ايجاد هاي متعدد
همانگونه كه گفتم جهان پر است از تشعشعات نوري اي است كه از سمت نيروي مطلق اوليه در حال چرخش در هستي است . و اين نيرو ها چيزي جز توان امكان نيست . بدين مفهوم كه هر لحظه جهان با باندي با بينهايت طول موج در حال توليد توان است و در اين ميان تنها انسان بوده كه توانسته جايگاه خود را در فاصله بين كوارك ها و آخرين ابر كهكشان رسد شده شناسايي كند و متوجه شود كه توان ايجاد كردن دارد . پس تا كنون دريافتيم كه مفاهيم نويني كه بشر براي جهان و انسان دريافته چيست . اما تكليف زندگي هم بايد در اين بين مشخص مي شد . باز هم ناگزيريم به فاصله بين انسان غار نشين و انسان امروزي حاضر در سفينه هاي فضايي سري بزنيم . با اولين نگاه درمي يابيم كه اين فاصله هيچگاه در مسير حركت خود توقفي نداشته !!! بدين معني كه حركت هميشه در اين فاصله به چشم ميخورد . اما چگونه حركتي ؟* قطعا اين حركت نميتوانسته رو به عقب باشد . پس يك نگاه رو به جلو را در سير تمدن بشر دنبال ميكنيم . نگاهي كه هميشه به فراروي انسان چشم داشته .در تعاليم كلاسيك انسان معتقد بود كه امروزش بايد بهتر از ديروزش باشد .در اين فرم از نگاه امروز با نگاهي پيش از خود مقايسه مي شد و انسان را مجبور به بازگشت به گذشته مينمود . اما در نگاه مدرن امروزي بشر معتقد است كه : فــــردا بايد بهتر از امروز باشد و اين نگاه به فرا رو يك تفاوت اصلي را با نگاه كلاسيك دارد .بزرگترين تفاوت در اين ميان نگاه رو به جلوي انسان است و موجب ميشود تا نيروي انسان صرف ساختن فرداي بهتر شود و اين نگاه فرا رو، سرعت انسان را با تغييرات موجود در جهان كه هر لحظه در حال توليد توان امكان است منطبق ميكند . اما در نگاه كلاسيك نيم نگاهي كه انسان به گذشته براي مقايسه با امروز داشت ، نه تنها اورا از توجه به فردا باز ميداشت بلكه سرعت او را براي هماهنگ شدن با جهان كاهش ميداد . پس مدرن ترين تعريفي كه بشر توانست براي زندگي خود ارائه كند سرعت با نگاه فرا رو بود . زندگي = سرعت با نگاه فرا رو – جهان = توان امكان – انسان = ايجاد
همانطور كه گفتم انسان بعنوان يك سلول از بدنه هستي جز با آفرينش هايش با چيز ديگري تعريف نميشود . انسان ميتواند طول موجهاي مختلفي را بشناسد و دست به ايجاد گري بزند . تنها سلولي كه در بدنه هستي تا كنون شناسايي شده كه توان ايجاد گري دارد انسان است . و اين اصل را ميتوان در بررسي رهاورد هاي سلول هاي مغزي انسان متوجه شد . تصور ميكنم باز هم بحث به درازا كشيد . اما ناگزيرم تا با موشكافي معرفت شناسي كوانتومي، بستري را در ذهن مخاطب براي شناخت جهان پيرامونش از اين دريچه مدرن و نوين آماده كنم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)