با اميدي گرم وشادي بخش
با نگاهي مست و رويايي
دخترك افسانه مي خواند
نيمه شب در كنج تنهايي
***
بيگمان روزي ز راهي دور
مي رسد شهزاده اي مغرور
مي خورد بر سنگ فرش كوچه هاي شهر
ضربه ي سم ستور بادپيمايش
***
مي درخشد شعله ي خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
تارو پود جامه اش از زر
سينه اش پنهان به زير رشته هايي از در و گوهر
مي كشاند هر زمان همراه خود سوئي
باد، پرهاي كلاهش را
يا بر آن پيشاني روشن
حلقه ي موي سياهش را
***
مردمان در گوش هم آهسته مي گويند،
"آه ... او با اين غرور و شوكت و نيرو
در جهان يكتاست
بيگمان شهزاده اي والاست"
***
دختران سر مي كشند از پشت روزنها
گونه هاشان آتشين از شرم اين ديدار
سينه ها لرزان و پرغوغا
در طپش از شوق يك پندار
"شايد آن خواهان من باشد"
***
ليك گويي ديده ي شهزاده ي زيبا
ديده ي مشتاق آنان را نمي بيند
او از اين گلزار عطر آگين
برگ سبزي هم نمي چيند
همچنان آرام و بي تشويش
مي رود شادان به راه خويش
مي خورد بر سنگ فرش كوچه هاي شهر
ضربه ي سم ستور بادپيمايش
مقصد او خانه ي دلدار زيبايش
***
مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند
" كيست پس اين دختر خوشبخت؟"
***
ناگهان در خانه مي پيچد صداي در
اوست...آري...اوست
"آه ...اي شهزاده ...اي محبوب رويايي"
" نيمه شب خواب مي ديدم كه مي آيي"
زير لب آهسته مي خندد
با نگاهي گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه مي بندد
***
مينهم پا بر ركاب مركبش خاموش
مي خزم در سايه ي آن سينه و آغوش
مي شوم مدهوش
بازهم آرام و بي تشويش
مي خورد بر سنگ فرش كوچه هاي شهر
ضربه ي سم ستور بادپيمايش
مي درخشد شعله ي خورشيد
بر فراز تاج زيبايش
***
مي كشم همراه او زين شهر غمگين رخت
مردمان با ديده ي حيران
زير لب آهسته مي گويند
" دختر خوشبخت!..."
" فروغ فرخزاد"



*****************************

*رفتم، مرا ببخش و نگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود..........
*اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود....