وقتي به منزل فرزان رسيدند، نيم ساعت از زمان قرارشان گذشته بود . سهيل و فرزان، دم در، منتظر ايستاده بودند. سهيل، با ديدن آن ها، از همان جا، ساعتش را نشان داد و روي آن چند ضربه زد. تفنگ شكاري اش را، روي شانه جا به جا كرد و كيف كولي اش را از زمين برداشت. مهيار خنديد و گفت :
- اين اولين باره كه زبل خان زودتر از من سر قرار حاضر شده ؛ چه ژستي هم گرفته !
نگين و آوا ، از ماشين پياده شدند . به آن ها سلام كردند و صبح به خير گفتند . مهيار هم از ماشين پايين آمد ، به آن ها دست داد و احوالپرسي كردند . در حالي كه سهيل ، غرولند كنان ، دير آمدنشان را داشت گوشزد مي كرد ، مهيار بي اعتنا به او ، دختر ها را با دوستش فرزان آشنا كرد . فرزان ، آن ها را به داخل منزلش تعارف كرد . همان هنگام ، همسرش بيرون آمد . با ديدن دخترها ، نزد آن ها رفت و فرزان ، آن ها را به يكديگر معرفي كرد . همسرش ، وقتي ديد از اقوام مهيار هستند ، با گشاده رويي، آن ها را به داخل منزل دعوت كرد ، حتي به اصرار از آن ها خواست كه براي چند دقيقه هم كه شده ، به داخل منزل بروند . در مقابل اصرار هاي او، آن ها در رودربايستي قرار گرفتند، دعوتشان را قبول كردند و گفتند كه براي چند دقيقه بيشتر مزاحم شان نمي شوند .
از سر و صداهاي كه مي آمد و كفش هايي كه دم در بود ، متوجه شدند كه ميهمان دارند. مهيار ايستاد و گفت :
- فرزان ، اگه مهمون داريد ، مزاحم تون نمي شيم ؟
- اين چه حرفيه ! از اقوام خانومم هستن ؛ تازه رسيدن ، بفرما .
و در را گرفت و همه را به داخل تعارف كرد . مهيار به سهيل نگاه كرد ، سري تكان داد و با اكراه وارد شد .وقتي همسر فرزان، از كنار آوا رد شد ، بويي كه از آرايش صورت او، به مشامش خورد ، او را به ياد اتاق گريم شركت ا نداخت .
مرجان همسر فرزان در ابتدا خانم ميانسالي را ، كه خاله اش بود ، به آنها معرفي كرد . بعد ، خواهرش ، مريلا كه دختر قد بلند و لاغر اندامي بود، با ذكر تحصيلات و تمام حسن و جمالش ، شمرده شمرده بيان كرد.
آوا ، متوجه حركات دو خواهر بود كه چقدر شبيه به هم بودند !
ديگري كه دختر خاله اش بود ، كوچك تر از مريلا بود و او را ژيلا ناميد و از كمالات او ، چيزي بر زبان نياورد .
خاله مرجان ، زودتر از همه ، روي مبل نشست ، و بدون تعارف به تازه واردين ، بقيه ميوه اش را به چنگال زد و خورد . او زن سفيد رو و تقريبا چاقي بود كه با تلاش بسيار ، سعي داشت لبخندي بر صورت سردش نقش ببند ، تا مهربان به نظر بيايد ؛ اما باز هم موفق نبود . بر خلاف ظاهر سازيهاي فراوانش ، هنوز هم همان خشكي و عبوسي ، بر چهره اش موج مي زد.
فرزان، به آشپز خانه رفت و همسرش همان طور نشسته بود . خواهرش ، مجلس گرمي مي كرد و در پايان هر كلمه اي كه مي رسيد ، به طرف مردها ، با چشم و ابرو ، نگاهي مي انداخت تا آن ها را متوجه خود كند . آوا متوجه عشوه هايي كه او با ميميك صورتش در مي آورد ، بود . نگين هم، حواسش به حركات او بود ؛ او هر لحظه يك پايش را روي پاي ديگر مي انداخت، نگين مانده بود كه رفتارش از روي استرس است يا خود نمايي ! اين كارش ، در او هم دلشوره اي ايجاد كرده بود و دوست داشت كه زودتر از آنجا بروند. از رفتار متكبرانه مرجان، متوجه حرفهايي كه سهيل در موردش مي زد، شد. آوا، آن محبت و صميميتي كه در شيلا خانم احساس كرده بود، در او نمي ديد و نمي توانست با او راحت و خودماني باشد.
سهيل با سوئيچ، سرش را مي خاراند و حوصله اش از حرفهاي بي سر و ته مريلا سر رفته بود. مهيار، نگاهش به صفحه ساعتش ثابت مانده بود و با ناخن، روي صفحه آن آرام ضربه مي زد.
فرزان، دوباره به همه خوش آمد گفت، جلوي همه شربت گرفت، ليواني هم براي خودش برداشت و كنار سهيل نشست و با هم مشغول صحبت شدند.
مرجان يك دفعه بلند شد، از همه عذرخواهي كرد و از سالن خارج شد. پشت سرش خواهرش هم بلند شد و آوا و نگين با خاله تنها ماندند. نگين به آوا نگاهي كرد و ابروهايش را بالا انداخت و آهي از سر بي حوصلگي كشيد. به خاله نگاه انداخت كه با دستمال كلينكسي كه به زور از جا دستمالي درآورده بود، دستهايش را پاك مي كرد.
كمي بعد از آمدن مجدد آنها در سالن، نگين كه منتظر نگاه عمويش بود، يواشكي به او اشاره كرد كه زودتر بروند. مهيار با ديدن چهره كسل آن دو، به ساعتش نگاه ديگري انداخت و به فرزان گفت :
- خب فرزان جان، اگه اجازه بديد ما ديگه رفع زحمت كنيم؟
و با گفتن اين حرف، بلند شد و همه از او تبعيت كردند.
مرجان سريع گفت :
- مهيار خان! اگه ممكنه يه زحمت كوچيك براتون داشتم.
همه به او نگاه كردند، مهيار گفت :
- خواهش مي كنم امرتون رو بفرماييد.
- خواهرم مي خواست قبل از مراسم عروسي، باغ رو از نزديك ببينه، اگه ممكنه يه سري بريم باغ شما رو ببينيم. آخه بايد زودتر سفارشات رو بديم.
فرزان گفت : ..
- مرجان عزيزم، الان كه نمي شه، مگه نگفتن كه...
مرجان با اخمي آشكار و ته مايه اي از عصبانيت، پريد وسط حرفش و گفت :
- چهار روز ديگه بيشتر فرصت نداريم، كلي كار مونده. پس مي خواي روز عروسي بريم ببينيم چي كم و كسره!
- اما عزيزم امروز...
- مهيار خان كه غريبه نيست، اگه قرار باشه از همين الان كه بهشون احتياج داريم، كمكمون نكنن چه فايده!
و با لبخند و لحني آرامتر گفت :
- مهيار خان، فرزان بر خلاف من خيلي اهل تعارفه، اما من بي رو دربايستي مي گم اگه فرزان اينجا تنها بود، هرگز پامو جايي به اين پرتي نمي ذاشتم. تنها چيزي كه دلخوشم مي كن، اينه كه دوستاي فرزان هستن و توي مشكلات و سختيها تنهامون نمي ذارن.
تا آمد فرزان چيزي بگويد، مهيار گفت :
- بهتون حق مي دم، اولش كمي سخته، استرس شما بخاطر آشنا نبودن با شرايط محيطي اينجا و زندگي جديده، خب مسلما كنار اومدنش براي خانمها مشكله، اما مطمئنم آرامش و زيبايي اينجا شما رو هم مثل ما تا ابد موندگار مي كنه.
مرجان با طعنه گفت :
- اميدوارم!
- نگراني تون هم بي مورده، مطمئن باشيد تا الان كه هيچ كدوم براي همديگه چه در شادي و چه در غم، كوتاهي نكرديم بعد از اين هم نگران اين موضوع نباشيد.
مرجان خنديد و با مسرت از او تشكر كرد. مهيار كليد باغ را از جيبش در آورد و گفت :
- اتفاقا امروز براي آوردن كليد با سهيل اينجا وعده كرديم.
كليد را به سمت مرجان گرفت و گفت :
- خدمت شما.
مرجان گفت كه اگر خودش هم حضور داشته باشد بهتر است و مي تواند راهنماييشان كند. مهيار، يك لحظه به آوا و نگين نگاه كرد، دوست نداشت كه برنامه هايش را بهم بريزد. از طرف ديگر در مقابل حرفهي كه مرجان زده بود ميان دوراهي مانده بود. فرزان مي دانست كه ايما و اشاره هم بي فايده است و خانمش حرفش را به كرسي مي نشاند. سهيل در سكوت به چهره ي فرزان كه رنگ به رنگ مي شد نگاه مي كرد. دلش مي خواست بجاي مهيار جواب مرجان را بدهد، اما منتظر نشست تا ببيند تصميم مهيار چيست. وقتي سكوت مهيار طولاني شد، طاقت نياورد و گفت :
- متاسفانه چون ما به خانمها قول داديم، نمي تونيم برنامه هامون رو كنسل كنيم. شما خودتون هم مي تونيد بريد، اگه كاري هم داشتيد مي تونيد به باباعلي بگيد.
مهيار گفت :
- سهيل باباعلي نيست. من براي چند روزي فرستادمش شهر، پيش پسرش.
سهيل چپ چپ نگاهش كرد و مهيار گفت :
- خب مي تونيم همه با هم بريم. شما باغ رو مي بينيد. اگه كاري هم بود بنده در خدمتم، بعد ما هم از همون طرف مسير خودمون رو ميريم.
حرفش را قطع كرد و به همه نگاه كرد و گفت :
- البته اگه همه موافق باشن.
مرجان گفت :
- عاليه! ما هم چند دقيقه اي بيشتر وقتتون رو نمي گيريم.
همه بيرون منتظر ايستادند. فرزان در گوشه اي از حياط، با مهيار مشغول حرف زدن بود. ..
وقتي همه از در خارج شدند، به همراهشان خاله و دخترخاله را ديدند كه سوار ماشين فرزان شدند. سهيل منتظر مهيار ماند و سوار ماشين شد. نگين و آوا هم در عقب ماشين نشستند.
سهيل از آيينه بغل آمدن مهيار را تماشا كرد و يكدفعه با تعجب گفت :
- نكنه اين وِروِره جاده مي خواد بياد اينجا!
آوا و نگين همزمان با هم به عقب برگشتند. مريلا را ديدند كه به سمت ماشين مي امد. از اسمي كه برايش گذاشته بود هر دو خنده شان گرفت. با داخل شدن او در ماشين، نگين دعا كرد كه بتواند جلوي خنده اش را بگيرد.
در طول مسير، تنها مريلا بود كه با آن صداي زنگ دارش يكريز صحبت مي كرد. براي اينكه خود را بيش از حد خوش مشرب نشان دهد، در ميان حرفهايش از نگين و آوا، سؤالات چند جوابي مي پرسيد و مجددا خودش سررشته ي كلام را بدست مي گرفت و سعي هم مي كرد حتي براي يك لحظه، لبخند از روي لبانش محو نشود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)