فصل 3 - 2

دو ساعتي از رسيدن و آشنايي با خانواده حامد مي گذشت. در همين فاصله كم، نگين و آوا با شيلا، همسر حامد آنقدر صميمي شده بودند كه اصلا هيچ كدام احساس نمي كردند فقط چند ساعتي است كه با هم آشنا شده اند. نگين از شيلا خانم، در مورد چگونگي آشناييش با حامد و اينكه چگونه توانسته است بدون خانواده و اقوام، اينجا بيايد و با فرهنگ مردمش كنار بيايد، سؤال مي كرد. شيلا با لهجه ي شيرين شيرازي اش، به گرمي به تمام سؤالهاي آنها جواب مي داد. از اول آشناييشان در دانشكده و مشكلات قبل و بعد از ازدواجشان، و از بهترين و بدترين لحظات زندگيش، براي آنها صحبت كرد. يك دفعه در ميان حرفهايشان بحث به عروسي فرزان كشيده شد. نگين و آوا متوجه شدند هنگاميكه بحث از فرزان و ازدواجش پيش مي آيد، يك ناراحتي و دل نگراني مشتركي در چهره همه ي دوستان او مشاهده مي كنند. يك جور نگراني ترس از آينده فرزان، باعث مي شد كه آنها از رسيدن چنين روزي شادمان نباشند. حتي تا آنجا كه شيلا، با ناراحتي از زبانش در رفت كه :
- اين زن، اصلا وصله ي تن آقا فرزان نيست!
آوا، يك لحظه نگاهش متوجه بازي مهيار و حامد شد. با تعجب ديد كه حامد، ميز شطرنج را چرخاند و صاحب مهره هاي سياه مهيار شد. مهيار هم كه همانطور با دو انگشت، چانه اش را گرفته بود، به حركت غيرمنتظره ي او آهسته مي خنديد! به طرف خانها برگشت و متوجه شد كه آوا حواسش به بازي آنهاست، لبخندي زد و سري به طرفين جنباند. يك دفعه صداي حامد بالا رفت :
- آهان بيا، اينم كيش .... و .... مات! خانم ها بياين ببينين، اينو مي گن يه بازي حسابي و جوانمردانه. بالاخره شكستت دادم.
و زد روي شانه ي مهيار و گفت :
- كجايي پسر؟! اصلا اين دفعه حواست به بازي نبود!
مهيار با همان لبخند، چپ چپ نگاهش كرد و با خنده گفت :
- آقاي جوانمرد! روش جديده؟
همسرش گفت :
- غير ممكنه حامد، حتما كلك زدي!
- بَه، دست شما درد نكنه خانم!
بعد بلند شد، پسرش را كه وسط اتاق با اسباب بازيهايش گرم بازي بود، بلند كرد و در هوا بالا و پايين انداخت و گفت :
- ديدي بابايي چجوري عمو رو شكست دادم؟ ..
پسرش بي خيال به حرفهاي او سعي داشت كله ي آدم آهني را به سرش وصل كند، با عصبانيت كله ي اسباب بازي را به زمين كوفت و گفت :
- بابايي درس نمي شه، همش خرابه.
- الهي قربونت برم حالا چرا عصباني مي شي، ديگه حنام پيش تو هم رنگ نداره؟!
همه زدند زير خنده. مهيار گفت :
- شاهد هم دارم، آوا خانم داشت بازيمون رو تماشا مي كرد.
- چه بد شد اينو مي گن بداقبالي! حالا اگه با التماس از خانم ها مي خواستي تا بازيمون رو نگاه كنن، باور كن اينقدر توجه نمي كردن.
آوا گفت :
- شايد به قول شما بداقبالي بوده. چون من هم فقط همون سكانس جوانمردانه آخر رو ديدم.
حامد خنديد، دستش را روي شانه ي مهيار گذاشت و گفت :
- بله داداش من، تو هم اگه جاي من بودي و صد دفعه بچه ات مي اومد بالاي سرت و بهت مي گفت كه بابايي جيش دارم، اونوقت با اعصاب راحت نمي نشستي اينطوري بازي كني و كركري بخوني!
- بهونه نيار حامد جان، بازي زمان بي سر و عايله بودنت رو ديديم فقط فرقش اينه كه الان بهونه داري.
- به هيچ طريقي نمي شه از پس تو بر اومد، تا حال آدمو نگيري ول كن نيستي.
مهيار، به تلاشهاي بي نتيجه ي آرين نگاه كرد و گفت :
- آرين، عزيزم بيار تا عمو واست درستش كنه.
آرين، خوشحال به سمت او دويد. مهيار، او را روي يك پايش نشاند و اسباب بازي را گرفت و گفت :
- عمويي، چه بلايي سرش آوردي؟ اينكه داغونه!
- نه عمو خودش پَرت و پورته!
- پرت و چي؟
و به رويش لبخندي زد. شيلا گفت :
- به هر چي كه به درد نخور و بي خود باشه، پرت و پورت مي گه.
مهيار با خنده توي صورتش نگاه كرد و گفت :
- آره عمو؟ اما من واسه ات بدرد بخورش مي كنم، خب.
او هم سرش را با شادي كودكانه اي تكان داد. بعد در حاليكه يك انگشتش را داخل موهايش فرو كرده بود، يك دسته از موهايش را دور آن حلقه كرد، سرش را روي شانه ي او گذاشت و به حركاتش چشم دوخت. وقتي آدم آهني را سالم ديد، با خوشحالي بلند شد و گفت : ..
- عمو يه كوچولوي ديگه هم هس، بيارمش خوب بشه؟
حامد اخم كرد و گفت :
- آرين، عمو رو خسته كردي، برو بازيتو بكن.
- اذيتش نكن بذار راحت باشه.
بعد، آهسته چشمكي به او زد و گفت :
- برو بيار.