قسمت بیست و هشتم


آن روز به کُندی می گذشت. ماريا مرتب از اين طرف سالن به آن طرف می رفت. با خودش حرف می زد. درست مثل بيمارانش شده بود. خيلی عجيب بود! اگر واقعيت داشت چی؟ بايد چه کار می کرد؟ او يک دختر تنها بود. فقط به يک نفر اعتماد داشت که او هم توخالی از آب در آمده بود. از ترسش دست های جان را به تخت بسته بود. ناگهان صدای فرياد جان را از طبقه ی بالا شنيد.

_ ماريا... ماريا... خواهش می کنم. خواهش می کنم کمکم کن.

ماريا با عجله به طبقه ی بالا رفت. جان به هوش آمده اما بسيار بی قرار بود.

_ اينو از من دور کن. ماريا، خواهش می کنم اين لعنتی رو از من دور کن.

جان فرياد می زد و التماس می کرد. ماريا به روی تخت رفت. صورت جان را با دو دستش محکم گرفت.

_ جان... جان... به من گوش کن.

مستقيم به چشم های جان نگاه کرد. چشم هايی که اکنون به جای رنگ سبز بيشتر به سرخی متمايل بود. بعد با لحنی جدی گفت:

_ مادربزرگم هميشه می گفت: « درظلمانی ترين لحظات زندگيتان، آن گاه که شيطان کاملاً به شما غلبه می کند، تنها به خداوند پناه ببريد. » اگه تو يه آدم خرافاتی باشی، بايد اين صليبو در کنارت حفظ کنی. ..

نمی دانست آيا اين کار را به خاطر جان می کند يا به خاطر ترس بيش از حد خودش. ماريا لب های جان را بوسيد. سپس او را رَها کرد و به طبقه ی پايين برگشت. بايد کاری می کرد. مرد بيچاره در پشت سرش فرياد می زد. کتش را پوشيد. يکبار ديگر گوشی تلفن را برداشت. چند بار دکمه ی آن را فشار داد. اما خط مشکلی داشت. دو شاخه ی تلفن را کشيد و دوباره به جايش زد. ولی بی فايده بود. هميشه در کارهای فنی ضعيف بود. به بيرونِ ساختمان رفت. سعی کرد جای جعبه تقسيم سيم های ساختمان را پيدا کند. برف روی انبوه گياهان هرزه اطراف ساختمان را پوشانده بود. به سختی جعبه تقسيم را پيدا کرد. در قفسه ی آن يخ زده بود. با زحمت در را گشود اما نتوانست از آن سر در بياورد. شايد اصلاً اين جعبه ربطی به تلفن نداشت.

ناگهان از جلوی درعمارت يک اتومبيل با سرعت رد شد. ماريا فرياد کشيد:

_ هِی... هِی... صبر کن.

با سرعت در نرده ای را گشود و به دنبال اتومبيل دويد. دست هايش را در هوا تکان می داد ولی اتومبيل حتی ذره ای هم از سرعتش کم نکرد. با ناراحتی به جلوی درعمارت برگشت. روی يکی از سکوهای جلوی در نشست. يک ساعت گذشت. اندکی قدم زد. صدای فريادهای جان از طبقه ی بالا به گوش می رسيد. دو ساعت. سه ساعت. هوا بسيار سرد بود. داشت يخ می زد. نشست. قدم زد. ظهر شد. عصر شد. خورشيد غروب کرد. اما حتی يک اتومبيل هم از آنجا رد نشد. واقعاً که احمق بود که به چنين مکان دور افتاده ای آمده بود. شکمش ديگر داشت غار و غور می کرد. به داخل ساختمان برگشت. چيز زيادی برای خوردن وجود نداشت. فقط مقداری از ته مانده ی غذای ديروز که همان را با ولع زيادی خورد. بعد به روی کاناپه رفت که ناگهان... ..

درينگ... درينگ... درينگ...

از جايش پريد. چه اتفاقی افتاده؟ صدای زنگ در بود. به ساعت نگاه کرد. اندکی به نيمه شب مانده بود.

_ حتماً خوابم برده.

_ شايد صدای زنگ هم خواب بوده؟!

درينگ... درينگ... درينگ...

زنگ در دوباره به صدا درآمد. ديگر خواب نبود. در آن موقع شب، چه کسی می توانست باشد؟! چگونه از در اصلی به داخل آمده بود؟! با اضطراب به طرف در رفت. از چشمی به بيرون نگاه کرد ولی چيزی درست ديده نمی شد. با آستينش چشمی را پاک کرد. مردی با کلاه سفيد و عينک دودی بيرون ايستاده بود.

_ بايد به خودم مسلط بشم.

ماريا با لحنی مضطرب گفت:

_ کيه؟

مرد پاسخ داد:

_ من رابرت ايستوودَم. از اقوام نزديک پاتريک. می شه لطفاً در رو باز کنين.

کمی احتياط بد نبود. ماريا زنجير در را بست و با احتياط در را گشود.

همه چيز با سرعت اتفاق افتاد. يک اَنبُر بزرگ از پشت در زنجير را پاره کرد. در با شدت باز شد. ماريا عقب رفت، جيغ کشيد و فرار کرد. تعدادی نقابدار که لباس مخصوص یک دست سياهی به تن داشتند، به داخل ريختند. يک نفر ماريا را بين راه گرفت. ماريا جيغ می کشيد و دست و پا می زد. چند نفر ديگر هم او را گرفتند. يکی از آن ها دستش را جلوی دهان ماريا گذاشت.

_ خانم، خانم، لطفاً آروم باشين.

اما ماريا همچنان دست و پا می زد.

_ خانم، خانم، به من گوش کنين.

يکی از مردان نقابدار محکم به ماريا سيلی زد. ماريا آرام شد.

_ دستتو از روی دهنش بردار هوگو.

مرد آرام دستش را برداشت. شخصی که صحبت می کرد و معلوم بود از بقيه ارشد تر است، ماسکش را برداشت. پيرمرد تنومندی بود. او پروفسور اندرسون بود.

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی