دلم ز پاس نفس تار می‌شود، چه کنم

وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم


اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار

جهان به دیده‌ی من تار می‌شود، چه کنم


چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است

دلم ز گریه سبکبار می‌شود، چه کنم


ز حرف حق لب ازان بسته‌ام، که چون منصور

حدیث راست مرا دار می‌شود، چه کنم


نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من

ز نازکی به دلم بار می‌شود، چه کنم


توان به دست و دل از روی یار گل چیدن

مرا که دست و دل از کار می‌شود، چه کنم


گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد

نگاه پرده‌ی دیدار می‌شود، چه کنم


نفس درازی من نیست صائب از غفلت

دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم