هر چه بخواهد میتواند بدست آورد.البته اگر بحد کافی خواهانش باشد.
واحد دوم آپارتمان محله باغ نظر فرمانیه آماده بود.طبق باورهای بیاد مانده آینه و قرآن اولین چیزی بود که به آنجا بردیم.همانگونه که گفتم مشکلم فقط زیاد فرمانیه تا محل کارم بود.پرویز از رییس بیمارستان شهدا میدان تجریش قول گرفته بود بزودی به آن بیمارستان منتقل شوم.
به هر روی یکماه مرخصی گرفتم.روزیکه وسایلمان را جمع میکردیم چیزی نمانده بود بی بی خانم به گریه بیفتد.خیلی ناراحت بود میگفت بما عادت کرده است.
خلاصه فکر میکردیم وسایل چندانی نداریم اما با اینکه مقداری از اثاث خانه را به بی بی خانم و یکی از همسایه ها بخشیدیم دو وانت نیسان پر شد.بعد از 18 سال بقول نرگس از آشیون دل کندن و رفتن اسان نبود.چه خاطراتی از نارمک داشتم:طاهره خانم نرگس مجید و این اواخر بی بی خانم شبهای فراموش نشدنی و روزهای بیاد ماندنی چیزی نبود که با نقل مکان از یاد ببرم.
به هر حال از نارمک به فرمانیه محله باغ نظر نقل مکان کردیم.وسایلمان را چیدیم و هر آنچه کم و کسر داشتیم تهیه کردیم.با اینکه از طریق تلفن مرتب با الهام تماس داشتم گاهی از مطب که برمیگشت سری بمن میزد.خوشحال بود که به هم نزدیک شده ایم.
چند روزی به پایان مرخصیم نمانده بود.جوانان شرکت کننده در کنکور از جمله رها در انتظار نتایج بودند.شبی که قرار بود فردایش از طریق روزنامه اسامی پذیرفته شدگان را اعلام کنند رها تا صبح بیدار بود آرام و قرار نداشت.حال منهم دست کمی از او نداشت.بعد از صبحانه رها برای خرید روزنامه خانه را ترک کرد.در آن لحظه بزرگترین ارزویم قبول شدن رها بود.کنار پنجره مشرف به کوچه ایستادم و منتظر رها ماندم زمان بکندی میگذشت.
بالاخره زنگ بصدا در آمد.شتابزده گوشی آیفون را برداشتم.پرسیدم:رها تویی؟صدای غم آلود و خفه اش حکایت از آن داشت که خبر خوشی ندارد.به استقبالش رفتم.اشک در چشم و بغض در گلو داشت.گویی عزیزش را از دست داده است.بدون اینکه کلمه ای حرف بزند به اتاقش رفت.روی تخت افتاد و شروع به گریه کرد با اینکه حالم گرفته شده بود زبان به دلداریش گشودم و گفتم دنیا که به آخر نرسیده .امثال تو حتما فراوان هستند که قبول نشده اند.بقول الهام سال بعد چیزی نشده.رها که از شدت گریه صدایش گرفته بود میگفت:آخه چرا مامان؟دلم میسوزه خیلی امیدوار بودم.
خلاصه آنروز برای من و رها روز بدی بود.تا شب زانوی غم در بغل گرفت.ساعت از 10 شب گذشته بود که الهام زنگ زد.قبل از اینکه حرفی بزنم او از طریق روزنامه پی برده بود رها قبول نشده است.بعد از احوالپرسی گوشی را به رها دادم.گویا دلداریش میداد که هرگز ناامید نشود وقتی رها به الهام گفت شاید درصدد بر آید که مهماندار هواپیما شود موجی از غم سراپای وجودم را فرا گرفت.بعد از تلفن به رها گفتم:مگه چه عیبی داره که یکسال صبر کنی و بری کلاس کنکور؟حتما سال بعد قبول میشی.او گفت:بالاخره بیکار نمیشینم.از دو طریق اقدام میکنم.
همانگونه که اشاره کردم از فرمانیه محله باغ نظر تا کامرانیه خانه الهام فاصله زیادی نبود.رفت و آمدمان زیاد شده بود و هر روز تماس تلفنی داشتیم.رها هم با تنی چند از دوستانش تلفنی رابطه داشت.از سپهر و لادن هم بیخبر نبودیم.سپهر از اینکه از نارمک به فرماینه نقل مکان کرده بودیم شگفت زده شده بود.به حدس و گمان افتاده بود که شاید برای رها خواستگاری از خانواده اشراف پیدا شده.چرا چنین تصوری به ذهنش خطور پیدا کرده بود نمیدانم.
روزیکه بعد از یکماه مرخصی عازم بیمارستان شدم گویی تازه شهرستانی دور به تهران امده بودم گیج بودم که چگونه و با چه وسیله ای سر وقت به محل کارم برسم.روز اول با تاکسی رفتم که اگر میخواستم هر روز آن مسیر را با تاکسی طی کنم نیمی از حقوقم را باید میپرداختم.بالاخره بعد از چند روز طریق استفاده از اتوبوس واحد را یاد گرفتم اما رفت و برگشت لااقل 3 4 ساعت طول میکشید که خسته کننده بود.خوشبختانه رها به کارهای خانه میرسید و از این بابت نگرانی نداشتم و رفته رفته داشت پخت و پز هم یاد میگرفت.
تقریبا دو ماه طول کشید یعنی تا اوایل آبان که به رفت و برگشت عادت کنم که تلاش پرویز شوهر الهام بالاخره بی نتیجه نماند و طی تشریفات اداری که اسان هم نبود به بیمارستان شهدای میدان تجریش منتقل شدم.
نمیدانم چرا زندگی من سراسر شده بود دل بستن و دل کندن.روزی که با همکارانم خداحافظی کردم باز هم شعر و آهنگی را که نرگس گاهی زمزمه میکرد بیاد آوردم.دل کندن از همکارانم بعد از 23 سال که روزی هفت هشت ساعت با هم بودیم آسان نبود.به هر حال چاره ای نداشتم.
با تمام درگیریهای زندگی و خوشیها و ناخوشیها ذهنم گاهی و یا بهتر بگویم بیشتر اوقات بسوی مسعود پسرم میرفت و همچنان واهمه داشتم که روزی رها به مسایلی پی ببرد که از او مخفی کرده بودم.پروانه خواهرم و محمد برادرم را هم فراموش نکرده بودم.
رها یک روز در میان بعدازظهرا به کلاس زبانی در میدان تجریش میرفت.دوستانی هم تازگی پیدا کرده بود که گاهی جمعه ها با آنها به کوه میرفت.بعضی اوقات من و الهام هم بیاد دوران جوانی ادای آنها را در می آوردیم غافل از اینکه زود خسته میشویم.
یکی از روزهای سرد دی ماه آن سال که روز تعطیل بود وسوسه شدم به اندیمشک زنگ بزنم هنوز شماره تلفن گروههای ژاندارمری را که به نیروی انتظانی تغییر نام داده بود در دفترچه ام گذاشتم یکی دو ساعت با خودم کلنجار رفتم تا بلکه خودم را قانع کنم که بخاطر آرامش رها نباید با برادرم تماس بگیرم.با خودم میگفتم مگر غیر از اینست که صحبت از گذشته پیش می آید و آرامش رها بهم میخورد و مجبور میشوم بقول معروف سیر تا پیاز را شرح دهم.بالاخره شماره را گرفتم اما گویا شماره تغییر کرده بود و موفق نشدم.
مادر در آپارتمانمان 3 همسایه داشتیم.طبقه اول مردی بازنشسته ارتش زندگی میکرد که روزهای تعطیل دخترها و پسرها و نوه هایش به دیدنشان می آمدند.
طبقه سوم زن و مردی جوان بودند که سه چهار ماه قبل از آمدن ما ازدواج کرده بودند و هر دو در یک شرکت کار میکردند.در طبقه چهارم پیرزنی زندگی میکرد که شوهرش مرده بود و دو پسرش در آمریکا و تنها دخترش در فرانسه زندگی میکردند و آنطور که خودش میگفت سالی سه چهار ماه نزد آنها میرفت.
رفته رفته با همسایه ها اشنا شده بودم اما به هیچ عنوان رفت و آمد نداشتیم.زیاد طول نکشید که در قسمت اداری بیمارستان شهدا جا افتادم.از لحاظ میزان کار مفید تفاوتی با بیمارستان قبلی نداشت و اکثر اوقات به مطالعه مجله و کتاب و نوشتن زندگینامه ام میگذشت.
یکی از روزها که رها از کلاس برگشت روزنامه ای در دست داشت.قسمتی از روزنامه را بمن نشان داد و گفت هواپیمایی ملی مهماندار میپذیرد من هم شرایطش را دارم.
بی تفاوت روزنامه را به گوشه ای انداختم .اما بنظر میرسید رها خیلی مصمم است.سراغ تلفن رفت.به بهناز دختر عموی لادن زنگ زد.فقط میشنیدم که میپرسید چه روزی و چه ساعتی زنگ بزند که بتواند با بهناز گفتگو کند.وقتی گوشی را گذاشت به او گفتم:تاره کمی خیالم آسوده شده بود که...
نگذاشت جمله ام تمام شود و گفت:مهمانداری هواپیما رو دوست دارم.اقدام میکنم.شاید منو نپذیرن اما اگر پذیرفته شدم خیالم راحت میشه.باور کن مامان حوصله 7 سال دانشکده رو ندارم.
گفتم:حالا مگه حتما باید پزشک بشی؟اینهمه رشته دانشگاهی وجود داره.بالاخره لیسانس میگیری و توی اداره با شرکتی مشغول میشی.
رها پایش را بقول معروف در یک کفش کرده بود.میگفت خطر همیشه بشر را تهدید میکند.برق گرفتگی بر اثر سر و کار داشتن با وسایل برقی غرق شدن در دریا تصادف با اتومبیل و زلزله سیل سکته و سرطان همه بلاهایی ناگهانی است.اگر آدم بخواهد ترس و دلشوره و تشویش داشته باشد زندگی برایش دشوار میشود.رها با اینکه هنوز 19 سالش تمام نشده بود مسایل را خیلی خوب تجزیه میکرد.برای تعریف از خودش هم میگفت دو سه نفر از همکلاسیهایش دو سال قبل در پی عشق زودرس و زودگذر شوهر کرده اند و اکنون در پی طلاق گرفتند که از هر بلایی مصیبت بارتر است.خلاصه اونشب هنگام با بهناز تماس گرفت و راهنمایی خواست و با راهنمایی او برای مهمانداری ثبت نام کرد الهام هم معتقد بود نباید مانع او شوم.
شرایط پذیرفته شدن رها برای مهمانداری چندان اسان نبود.سلامت جسمانی از هر لحاظ از چشم و گوش و قلب تا معاینات ازمایشگاهی از جمله شرایط لود.امتحانات زبان معارف اسلامی هوش و ریاضیات و معدل دیپلم که باید بالاتر از 15 باشد که جای خودش را داشت.تازه بعد از اینکه از عهده ازمون و معاینات پزشکی بر می آمد معلوم نبود در مصاحبه قبول شود.ممکن بود برای تحقیقات محلی از همان تحقیقات که مورد قبول اداره گزینش استفاده کنند.در حالیکه رها در پیش تشریفات اداری بود مادر الهام عازم کانادا شد.شبی که فردایش تهران را ترک میکرد و بعد از 6 سال دوری از پسرش نزد او میرفت هیجانی داشت که توصیف آن مشکل است.رها در طول 6 ماه یعنی تا اردیبهشت سال بعد که وارد بیستمین سال زندگیش شده بود از عهده آزمون و معاینات پزشکی و مصاحبه بر آمد و برای گرفتن جواب لحظه شماری میکرد.بالاخره آنهمه زحمت بی نتیجه نماند و از طرف هواپیمایی دعوت بکار شد.هیچوقت او را آنچنان خوشحال ندیده بودم.صورت مرا غرق بوسه کرد.شادی او مرا هم بوجد آورد.به او تبریک گفتم.دعوتنامه را بمن داد نوشته بود:خانم رها پورحسینی از شما دعوت میشود در تاریخ 73/2/25 برای شرکت در کلاسهای اموزشی به مرکز آموزشینیروی انتظامی مهرآباد مراجعه فرمایید.
رها از خوشحالی در پوست نمیگنجید.اول به الهام زنگ زدیم و خبر قبولی او را دادیم.بعد رها با بهناز تماس گرفت و بخاطر راهنماییش از او تشکر کرد.
دوره اموزشی و تخصصی رها نزدیک به یکسال طول کشید.در این مدت صبح زود با سرویس به فرودگاه مهراباد میرفت و ساعت سه و چهار بعدازظهر برمیگشت.در طول دوره حقوق هم میگرفت.خوشبختانه برای من بار مالی نداشت.فقط به او میگفتم قناعت پیشه کند چرا که رفته رفته باشد به فکر جهیزیه باشیم.
در طول مدت کار اموزی رها یکی دو بار سری به سپهر زدیم و رفت و آمدمان با الهام همچنان ادامه داشت.چند خواستگار هم برای رها آمدند از جمله پسر برادر همسایه واحد اول که گفتم سرهنگ بازنشسته بوددر ظاهر جوان اراسته ای بنظر می آمد گویا مهندس برق است و در وزارت نیرو کار میکند اما رها معتقد است مرد زندگیش باید خود خودش انتخاب کند و منهم برای او ارزوی خوشبختی میکنم.

1375/7/2
پرستو اسدی

فصل نهم

خدای من یعنی پدرم نمرده؟عمو و عمه دارم و برادری بنام مسعود؟چندبار گفتم:عجب سرنوشتی داشتی مادر.
ساعت 5 صبح بود چنان غرق در مطالعه نوشته های مادرم بودم که احساس نکردم 7 8 ساعت گذشته.با اینکه دلم شور مادرم را میزد گویی وارد مرحله دیگر از زندگی شده بودم.پدرم سیاوش برادرم مسعود عمه و خاله و عمو!سر به آسمان بلند کردم و شکر خدا را بجا آوردم و از او خواستم مادرم سالم به خانه برگردد.عجب سرنوشتی!آرام و قرار نداشتم.گاهی کنار پنجره میرفتم.با خودم حرف میزدم!چه کسی مسئول آنهمه درد و رنج و عذاب مادرم را فراهم اورده بود؟بخت و اقبال یا تقدیر و سرنوشت یا طرز تعلیم و تربیت خانواده اش ؟چه کسی آن بساط خیمه شب بازی را رقم زده بود؟چه قماری بود که باید مادرم بازنده اش باشد؟باورش مشکل بود.پدرم زنده است.بی شک نمیداند دختری مانند من دارد.آه ای مادر بیچاره ام تا آمدم حرف بزنم تا آمدم از پدرم بپرسم طفره رفتی آخر چرا؟من که تو را ترک نمیکردم.کاش به نحوی برای پدرم پیغام میفرستادی...
چنان در گذشته مادرم غرق بودم که یادم رفته بود آن روز پرواز دارم.ساعت 6 زنگ ایفون بصدا در آمد.راننده سرویس بود گیج بودم.نمیدانستم چه باید بکنم و چه بپوشم.کمی بخودم آمدم.لباس پوشیدم و با عجله خودم را به سرویس رساندم.در طول این مدت سابقه نداشت راننده را معطل کرده باشم.آقای راننده و یکی از همکارانم که قبل از من سوار شده بود میدانستند که مادرم بیمار است.جویای حالش شدند.تشکر کردم میان غم و شادی سرگردان بودم و افکاری مغشوش داشتم.نگران بیماری مادرم بودم و خوشحال از اینکه پی به هویت گمشده ام برده بودم.آنچه نوشته بود تا آنجا که در خاطر داشتم مانند پرده سینما از برابر چشمانم میگذشت.زمانیکه 5 سالم بود فروشگاه میدان امام حسین آقای مهدی اولین برخورد با الهام را کاملا بیاد داشتم.روزیکه به مطب او رفتم و خاله الهام گفت پرستو تو که پسر داشتی؟وقتی مادرم به فکر فرو میرفت.پارکهایی که از پدرم خاطره داشت.آههای حسرت بارش و این اواخر که در خواب مسعود را صدا میزد.عجب دنیای حیرت آوری.همه میدانستند الهم پرویز شوهرش خانواده مدنی همه میدانستند غیر از من.
متوجه نشدم چگونه خودم را بداخل هواپیما رساندم.بچه ها به گمان اینکه حالت دگرگون من ناشی از بیماری مادرم است کنجکاو نشدند.آن روز دو سه پرواز دشاتم.بخاطر ندارم کجا رفتم و چگونه برگشتم.فقط یادم هست موقع خارج شدن از رختکن پیمان سر راهم سبز شد.سلام کرد حوصله نداشتم د رعین حال دلم برایش میسوخت.البته نه اینکه به او ترحم کنم.شک نداشتم واقعا دوستم دارد.گفت:فقط میخواهم حال مادرت را بپرسم.از او تشکر کردم.خودم را به سرویس رساندم.ساعت 6 بعدازظهر بود.روبروی بیمارستان فیروزگر پیاده شدم الهام و پرویز سفارش مرا به نگهبان و مسئول بخش کرده بودند ازاد بودم هرساعتی از روز به ملاقات مادرم بروم.سراسیمه خودم را به اتاق او رساندم.
خوشبختانه حالش بهتر بود.با اینکه هنوز سرم به او وصل بود به حالت نشسته به پشتی تخت تکیه داده بود.برایش آغوش باز کردم و بی اختیار نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم.مادر میپرسید چی شده؟منکه حالم خوب است.نخوابیده ام تب هم ندارم چی شده؟از شدت گریه قادر به تکلم نبودم.مانند کودکان سه چهار ساله که مادرشان را گم کرده و اکنون او را یافته اند رهایش نمیکردم.مادر شگفت زده شده بود پرستاران در اتاق او جمع شدند و با خواهش و تمنا مرا از مادرم جدا کردند.نگاهش میکردم و اشک میریختم.به شک افتاده بود پرسید:دکتر گفته مادرت مردنی است؟راست بگو.
در حالیکه بغض در گلو و اشک در چشم داشتم گفتم :نه مامان تازه از سرکار برگشتم.اصلا دکتر را ندیدم حای الهام را هم ندیده ام خوشحالم که امروز حالت بهتر شده خوشحالم خوشحالم.
پرستار گفت:پس گریه خوشحالیه میبینی که مامانت چیزیش نیس.گفتم:آره آره خوشحالم خوشحالم.
پرستاری برایم آب آورد رفته رفته بخودم آمدم.نگاه از مادرم برنمیداشتم.پرسید:چی شده رها؟اتفاقی افتاده!گفتم نه نه.حرف بین حرف آوردم.از پرستار پرسیدم نتیجه نمونه برداری چی شد؟پرستار گفت:هنوز جوابش نیامده انشالله چیزی نیس.اصلا نگرانی نداره.پرستاران مرا با مادرم تنها گذاشتند.حالا او کنجکاو شده بود.حالت غیر عادی و بیتابی و خوشحالی و نگرانی من او را به شک و گمان واداشته بود.دنبال مطلبی میگشتم تا خاطرش اسوده شود.
گفتم دیشب تنها بودم.اولین بار بود که بدون مامانم بودم.خواب دیدم خوابهای وحشتناک ترسیدم امروز هم از صبح سردرگم بودم.از

آخر ص 420