نشسته اند و هرچه اطرافیان سعی داشتند آنها خودشان را غریبه نپندارند فایده ای نداشت.
بعد از صرف نهار و جمع و جور کردن وسایل سفره عباس با پشر عمویش و یکی دو نفر دیگر کنار رودخانه رفتند. رفتارشان مشکوک بود، یکی خیار برداشته بود، یکی پرتقال و یکی هم در پی پسته و تخمه بود. خلاصه ساعتی از ما دور بودند و وقتی برگشتند هشیار به نظر نمی آمدند. عباس به مادرش اشاره کرد او لب به مشروب نزده، اما رفتارش نشان می داد که روی پایش بند نیست. به هر جال پدرم که از می خواری متنفر بود متوجه نشد. طولی نکشید به اتفاق خواهر عباس آرزو که سیزده چهارده ساله بود به دستشویی ابتدای ورودی باغ رفتیم. جوانی هرزه به من تنه زد و متلکی گفت خیلی آرام گفتم: مگه کوری؟
اما ناگهان آرزو او را هل داد . نگاه عباس به ما افتاد. به سرعت برق خودش را رساند، وای ، خدای من، چه مصیبتی برپا شد. به فاصله یک چشم برهم زدن عباس چنان با سر به صورت جوانک کوبید که از دماغش خون بیرون زد. عباس هایش نمی کرد. او را زیر مشت و لگد گرفت، بستگان جوان به پشتیبانی او درآمدند و دوستان عباس هم مداخله کردند. نمی دانستم چه کنم. هر کس چوبی در دست فرود می آورد. گویی میدان جنگ است، یکی در گوشه ای افتاده بود و فریاد می زد که آخ سرم، دیگری زیر چشمش کبود شده بود، عده ای به میانجی گری آمدند. حریف عباس و دوستانش و حتی پدرش که سنی از او گذشته بود نمی شد. رفته رفته دعوا فروکش کرد. عباس هم بی نصیب از چوب و مشت نمانده بود. با صورت کبود و ابروی شکافته او را به گوشه ای بردند. هنوز شاخ و وشانه می کشید. در ان لحظه متوجه نشدم چه به روز جوانک آمده بود. پدر و مادرم خیلی ناراحت بودند. مادر عباس با حالت ناراحت و عصبانی نگران شکاف ابروی پسرش بود. من هم ناراحت بودم که چرا باید مسبب دعوا باشم و از عباس به شدن عصبانی بودم که چرا یکباره بدون اینکه بپرسد چه شده از کوره در رفته. مادر عباس و خواهرش به گمان اینکه برای عباس نگرانم می گفتند چیزی نشده. عباس هم تصور مادر و خواهرش را داشت، مرا دلداری می داد و می گفت: نگران نباش، خانم. فقط ابروم خراش برداشته.
به هر حال قضیه فیصله پیدا کرد، همه نحسی سیزده را مقصر می دانستند، در صورتی که می شد دعوای انچنانی برپا نشود. با یک توپ و تشر، یا حداکثر با یک کشیده هم جوانک ادب می شد.
ساعت از سه گذشته بود آماده برگشتن به تهران شدیم. زیر چشم راست عباس چنان کبود و ملتهب بود که به سختی رانندگی می کرد. بالاخره طاقت نیاوردم و رو به عباس گفتم: فکر نکردی با ان همه عصبانیت ممکن بود پسره رو بکشی؟
تا آمد ناراحت شود ادامه دادم: آن وقت من چه خاکی به سرم می ریختم؟
عباس گفت: نمی دونستم تا این حد من رو دوست داری.
دنباله انتقاد از او را رها نکردم و گفتم: خودت تا به حال به دختری متلک نگفتی؟ اگه همه بخوان این طوری از خود بیخود بشن که روزی صد نفر کشته می شن.
عباس گفت: اگه هیچی نمی گفتم، یعنی غیرت ندارم.
گفتم: اون یه الف بچه بود. حواسش بود یا نبود شونه اش به من اشاره شد، آرزو شلوغش کرد.
خلاصه به هر طریق قصدم این بود که به عباس حالی کنم از دعوا خوشم نمی آید.
سیزده نوروز سال 1347 روز شومی بود. لااقل برای من که پی بردم عباس، کسی که قرار بود شوهر من شود، بی اندازه عصبی و تعصبی است و به قول خودش گهگاهی هم مشروب الکی می نوشد. برای خودم دلسوزی می کردم، دلم می خواست مسئله ای پیش بیاید که عروسی ما که زمان زیادی به مراسمش نمانده بود به هم بخورد، اما هیچ بهانه ای وجود نداشت. هرگز نمی توانستم بگویم او شوهر مناسبی برای من نخواهد شد. شک نداشتم پدر سالخورده ام که کمی درد قفسه سینه داشت و قرص قلب مصرف می کرد سکته می کند. تازه مادرم را چگونه راضی می کردم و به محمد چه می گفتم؟ نمی دانستم. کسی را جز الهام نداشتم که برایش حرف بزنم.
روز چهاردهم بعد از پانزده شانزده روز به مدرسه رفتم. با دیدن الهام سرم را به علامت تاسف تکان دادم و گفتم: عباس شوهری که فکر می کردم نیست.
ماجرای دعوایش را برایش توضیح دادم. الهام زبان به دلداری گشود و گفت: ای بابا، داداش من رضا یه ذره بچه چند روز پیش چیزی نمونده بود خون راه بندازه، چرا؟ یه پسره به من چپ نگاه کرده بود.
الهام می گفت اغلب مردها در سنین جوانی تعصبی هستند، اما اگر خودشان چشم چرانی کنند عیب نمی دانند.
گفتم: نه، الهام. فکر می کنم ان طور که باید عباس به دلم ننشسته. کاری هم نمی شود کرد. او ادم عجیب و غریبی است.
روزها پشت سر هم می گذشتند. اثر جراحت ابرو و زیر چشم عباس تا زمانی که امتحان سه ماهه آخر شروع شد باقی بود. همزمان با شروع امتحانات خبر رسید که محمد صاحب دختر شده. با اینکه پدر و مادرم خوشحال شدند که بهس لامتی جمیله وضع حمل کرده، اما شک ندارم اگر پسر دار می شند خوشحال تر می شدند.
همان طور که گفتم عباس هر هفته به خانه ما می آمد و گاهی به گشت و گذار می رفتیم. موقع امتحان ها از او خواهش کردم سراغ من نیاید. برای اینکه مجاب شود گفتم با وجود او حواسم پرت می شود و از مطالعه چیزی نمی فهمم. به حساب اینکه خیلی دوستش دارم پذیرفت و حدود بیست روز او را ندیدم. با اتمام اخرین امتحان با دوستانم دور هم جمع شدیم. در قالب شوخی گفتم: تا چند روز دیگر عروس می شوم، بدبخت یا خوشبخت نمی دانم.
بچه ها برایم آرزوی خوشبختی کردند. همراه با آه حسرت از اینکه یکسال دیگر هم با هم هستند خداحافظی کردم.
خانواده عباس در تدارک مراسم عقد و عروسی بودند. محمد پیغام فرستاد تا دخترش لیلا به چهل روزگی نرسد به تهران نمی آید. بدون توجه به عجله عباس و شتابزدگی مادرش باید تا ان زمان صبر می کردیم. نمی دانم چرا ناخودآگاه در انتظار اتفاقی بودم که عروسی ما سر نگیرد. همان طور که گفتم بهانه ای نداشتم. من به خاطر پدر و مادرم نمی توانستم بگویم به این وصلت خوشبین نیستم. اسیر محبت های مالی مالی خانواده عباس شده بودیم که از ما توقع جهزیه نداشتند و حتی بدهکاری پدرم را به بانک پرداخته بودند. بالاخره محمد و جمیله همراه لیلا دخترشان به تهران رسیدند، چه دختر زیبا و بامزه ای داشتند. مادرم، خواهرم و من برای بغل گرفتن او نوبت گرفته بودیم. خواهرم گفت امیدوار است خوش قدم باشد. محمد که درجه عقب مانده اش را داده بودند بر این باور بود که لیلا خوش قدم بودنش را ثابت کرده است.
به هر حال سه روز دیگر باید سر سفره عقد می نشستم. مانند اغلب دخترها که هنگام عروسیشان از خوشحالی سر از پا نمی شناختند نبودم. ذوق و شوق و هیجان آنچنانی نداشتم. مراسم عقد در خانه پدر عباس انجام می شد. خانه ای که قرار بود خانه بخت من باشد در همان کوچه آبشار بود و حدود دویست متر با خانه پدر عباس فاصله داشت. یکی دوبار با مادرش به انجا رفته بودم. همه وسایل خانه مرتب بود و هیچ کم و کسری نداشت. دلم نمی خواست بدون جهزیه باشم اما بودم. تالاری در خیابان ری برای جشن تعیین شده بود، تعداد افرادی که ما دعوت کرده بودیم از انگشتان دست تجاوز نمی کرد، الهام و پدر ومادرش، دو سه نفر از دوستان مشترک من و الهام و محمد و جمیله هم که از دو سو با عباس خویشاوندی داشتند.
صبح روزی که به اتفاق خواهر بزرگ عباس و دختر عمویش و پروانه خواهرم به ارایشگاه رفتم سعی می کردم بی تفاوت نباشم. بالاخرهخواهر عباس از اینکه شوری در من نمی دید به صدا درآمد و پرسید: چیه پرستو؟ اگه چیزی به نظرت می رسه یا ما کوتاهی کردیم بگو.
گفتم: نه، نه، شما محبت می کنید. چیزیم نیست، شاید باور نمی کردم به این زودی عروس شوم. شاید هم به خاطر نداشتن جهزیه باشه، به قول معروف عروس که جهاز ندارد ناز هم نباید داشته باشه.
خواهر عباس گفت: ما تو رو بدون جهزیه قبول کردیم، وقارو زیبائیت جهزیه توست، خودتو ناراحت نکن. امشی شب عروس تو و عباسه. شگون نداره چهره ات درهم باشه.
برخلاف درون ناخرسندم مجبور بودم خوشحال باشم. گرچه کاملاً مشخص بود شادی متداول یک عروسی را ندارم، اما به زور خنده ای روز لبانم می نشست. خواهرم هم زبان به انتقاد از من گشود. به هر جال آرایشگر با تعریف و تمجید از من که معلوم بود در انچه می گوید تمرین دارد از داخل اینه به من خیره شد و گفت: به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؛ این صورت ارایش نمی خواد.
بعد از تشکر من کار را شروع کرد. اولین با بود که دست آرایشگر به مو و صورتم می خورد. ساعتها با من ور رفت. وقتی کارش تمام شد، با دقت خودم را در اینه نگریستم. من آن پرستوی روز قبل یا چند ساعت قبل نبودم. گویی روی صورتم نقاشی کرده بودند. اگر به فرض با این شکل و شمایل تاغافل خودم را می دیدم نمی شناختم. ابروهای نازک و مژه هایم غرق در ریمل و موهای پف کرده بود. اگر زیبا به نظر می آمدم هنر آرایشگر و لباس و تور سفید بود. همراهان من در انظتار عباس لحظه شماری می کردند. ساعت از پنج بعدازظهر هم گذشته بود او با اتومبیل گل زده دنبال من آمد، به محض اینکه با هم روبرو شدیم چنان به هیجان آمده بود که همان لحظه مرا در آغوش گرفت. خواهرش به او نهیب زد و گفت: برای این کارها وقت زیاده، پسر. چرا اینقدر سبک بازی درمیاری؟
عباس بازوی مرا گرفت و به اتفاق همراهان به سمت اتومبیل رفتیم، عباس عجله داشت. شتاب زده رانندگی می کرد. خواهرم به او گفت: عباس آقا یه کم یواش تر.
دختر عمویش دنباله آنچه خواهرم گفته بود را گرفت و گفت: است مسگه عباس، حالا چرا عجله داری.
عباس گفت: نمی دونم، همین طوری.
بالاخره به خانه پدر عباس رسیدیم. انبوهی از زن و مرد و دختر و پسر منتظر ما بودند در میان هلهله و شادی به اتاقی که سفره عقد را چیده بودند رفتیم. مادرم با دیدن من اشک شوق در چشمانش حلقه زد . می گفت آرزوی دیگری ندارد. من و عباس کنار سفره عقد نشستیم. ساعتی بعد دو عاقد همراه با پدر و مادرم و پدر عباس و عمو و شوهر خواهرم منصور وارد اتاق شدند. نمی توانم بگویم هیجان داشتم، اما ارتعاشی خفیف توام با ترس همه وجودم را گرفته بود. چند نفر پارچه ای سفید روی سرمان گرفتند، در حالیکه عاقد خطبه عقد را می خواند صدای سائیده شدن قند را می شنیدم: خانم پرستو اسدی، با مهریه ای که عبارت است از یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات و مبلغ پنجاه هزار تومان پول رایج کشور، آیا حاضری تو را به عقد عباس ناصری فرزند حیدر ناصری درآورم؟
طبق عرف رایج سه بار آنچه را گفته بود تکرار کرد. وقتی بله را گفتم صدای شادباش و کف زدن کسانی که اطراف ما را گرفته بودند بلند شد. عباس عسل به دهان من گذاشت و من هر چه او انجام داد، انجام دادم. سنند و دفتر را امضا کردیم، پدرم هنگام امضا دستانش می لرزید. خیلی دلم برایش سوخت. خیلی غریب بود و ساده و تصور می کرد شانس به او روی آورده که دخترش عروس چنین خانواده مهربانی شده استو بعد از عقد هر کس به من هدیه ای از گردنبند گرفته تا گوشواره و النگو داد. پدرم با حالتی که معلوم بود احساس خجالت می کند جعبه ای را از جیبش بیرون اورد و دو دستی به عباس داد و گفت: قابل شما را نداره.
ساعت مچی بود. در ان لحظه دلم می خواست جانم را بدهم، اما پدرم انقدر خودش را کوچک نشمرد. هر چه به خودم فشار آوردم که جلوی سرازیر شدن اشکم را بگیرم موفق نشدم. عباس متوجه شد که گریه می کنم. با همان لحن همیشگی و داش مشتی اش گفت: چی شده پرستو؟ دیگه تموم شد. تو زن من شدی. گریه نداره، باور کن زن من شدی.
در دلم خنده ام گرفته بود. رفته رفته هوا رو به تاریکی می رفت. همه آنها که در مراسم عقد بودند خانه را به سوی تالار ترک کردند. وقتی من و عباس تنها شدیم، نمی دانم چرا می ترسیدم. او چنان تشنه وصال من بود که نمی دانم چگونه حالتش را توصیف کنم. بالاخره او را مجاب کردم که زحمت آرایشگر را خراب نکند. کمی عصبی شده بود که چرا شور و هیجان او را ندارم. مجبور شدم ابراز علاقه کنم و بگویم که از همه دنیا بیشتر دوستش دارم. در عین حال گفتم حالا که همسر او شده ام باید قول بدهیم تا اخر عمر وفادار بمانیم.
عباس گفت: مگه قرار بود بی وفایی کنیم؟
گفتم: نه، اما این قول را تو باید بدهی. من ههم سعی می کنم همسر خوبی برایت باشم.
با این جملات سعی داشتم روحیه بگیرم و به خودم تلقین کنم که دوستش دارم. اما عباس اهل بحث و گفتگو و این حرفها نبود. هوا کاملا تاریک شده بود. زنگ تلفن به صدا درآمد. از تالار خبر دادند که منتظر ما هستند. نگاهی به اینه انداختم. تور و تاج را که عباس کمی به هم ریخته بود درست کردم و عازم تالار شدیم. گوش تا گوش پر بود از کسانی که می شناختیم یا نمی شناختیم. عباس دست مرا گرفته بود. حضار کف می زدند و ما از روبه روی یک یک آنها گذشتیم. عباس به دوستانش، اصغر آقا و اکیر آقا و آقا رضا و ... خوش آمد گفت. الهام و خانواده اش و دو سه نفر از دوستانم کسانی بودند که من به انها خوش آمد گفتم. در میان ان جمع فقط الهام بود که از دل و درون من خبر داشت. او می دانست انطور که باید راضی به ازدواج با عباس نبودم. به هر حال بعد از خوش آمد گویی در صدر مجلس که جایگاه عروس و داماد بود نشستیم. مردی شوخ طبع با گفتن لطیفه و تقلید از خوانندگان حضار را می خندانید. میزبانان مشغول پذیرایی بودند. محمد برادرم در جنب و جوش بود. گویی چند نفری را هم دعوت کرده بود. او خودش را به من رساند و گفت: چیه، پرستو؟ درهمی یا ذوق زده شدی؟
گفتم: دومی درست تره.
حیفم آمد عباس و کسانی را که ان جشن را به خاطر من برپا کرده بودند با ترشرویی دلخور کنم. خودم را خوشحال نشان می دادم. برای اینکه حرفی زده باشم از عباس پرسیدم: اینها همه بستگان تو هستند؟
عباس گفت: نه، بیشتر بچه های بنگاه دار سرویس و بوذرجمهرین، رفقای جون جونی هستیم. نکنه می خوای رفقامو دیگه از یاد ببرم؟
گفتم: نه، چرا باید از یاد ببری؟ مگه می شه؟
نگاهم روی کسانی که عباس گفته ب.د رفقایش هستند دور می زد. مرد آراسته و موقری در بین انها ندیدم. به نظر می رسد اغلب مست بودند. در حال و هوای خودم بودم که عباس مرا تنها گذاشت. سراغ میزی رفت که دوستان صمیمی اش نشسته بودند. چند لحظه کنار انها نشست. پروانه خواهرم در غیاب عباس از فرصت استفاده کرد و به من نزدیک شد.
با حالتی برآشفته گفت: چرا اخم کردی پرستو؟ همه فک و فامیلای عباس می پرسن عروس چرا ناراحته؟ چه مرگته دختر؟ یادته شب عروسی من فقط تو دو تا اتاق مهمونی دادیم، چی می خوای دیگه؟
گفتم: نه، ناراحت نیستم. چرا ناراحت باشم؟ دلیلی نداره.
پروانه دست مرا گرفت و نزد بستگان عباس برد. با خوشرویی سلام کردم و به انها خوش آمد گفتم. ناگهان متوجه شدم عباس در سالن نیست. قاعدتاً باید دلتنگ می شدم یا دلم شور می زد یا ناراحت می شدم که مرا گذاشته و رفته. اما بی تفاوت بودم. رفته رفته هنگام صرف شام شد. کارکنان تالار میوه ها و شیرینی های باقیمانده را از روی میزها جمع کردند و سالا و ماست و دوغ و نوشابه جایگزین کردند. من به جایگاه برگشتم. اثری از عباس نبود. میزبانان تعدادشان کم نبود. میزها را پر کردند از مرغ و برنج و کباب و خورشت. در فکر این بودم عباس در این موقعیت کجا ممکن است رفته باشد، که از راهرویی که به سالن اشپزخانه مرتبط می کرد با تنی چند از دوستانش سر درآورد و نزد من برگشت. حالتش با چند دقیقه قبل متفاوت بود. از بوی دهنش پی بردم مشروب خورده است. حالا بهانه ای برای نگرانی داشتم. با چهره ای درهم نگاهی پر معنی به او انداختم و روی برگرداندم. او نگاه معنی دار و بی معنی رو در زمان هشیاری نمی فهمید چه سذئ به ان شب که هوشیار هم نبود. طاقت نیاوردم و با حالتی برآشفته گفتم: لااقل امشب این زهرماری رو نمی خوردی!
او هم با همان لحن داشت مشتی گفت: اوه، اوه، خانم عصبانی هم که میشن، فکر نمی کردم. چیزی نخوردم دختر. فقط یه استکان. چیزیم نیست. حالا گیرم که باشه.
حرفی برای گفتن نداشتم. فقط خودخوری می کردم، حالت دگرگون من برکسی پوشیده نبود. فقط دای برخورد قاشق و چنگال به بشقابها به گوش می رسید. گویی در بازار مسگرها بودم. شقیقه هایم تیر می کشید، از شدت ناراحتی سرم گیج می رفت. به هر حال مهمانان با شکم پر یکی پس از دیگری با آرزوی خوشبختی از ما خداحافظی کردند. عده ای هم ماندند تا ما را بدرقه کنند، ساعت از یازده گذشته بود. عباس در حالی که دست در بازوی من انداخته بود از سالن بیرون امد. سوار بنز اخرین مدلی شدیم که متعلق به یکی از دوستان عباس بود. بار دیگر پروانه به من اشاره کرد که اخمهایم را باز کنم. چیزی نمانده بود فریاد بکشم و بگویم شوهرم در شب عروسی هوشیار نیست، وای به شبهای بعد، اما چاره ای جز تمکین نداشتم. دز مسان بوق و سر و صدا عباس حرکت کرد.
گفتم: حالا تصادف نکنی.
ناگهان عصبانی شد و گفت: مثل اینکه از همین شب اول نق نق رو شروع کردی. نترس دختر، حواسم سر جاشه.
گاهی به اتومبیل سرعت می داد، گاهی می ایستاد تا بقیه اتومبیل ها به او برسند. خیلی می ترسیدم، ناگهان جلوی یکی از اتومبیل های بدرقه کننده که سعی داشت از او سقبت بگیرد پیچید. چیزی نمانده بود تصادف کند.

تا صفحه 105