نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    زندگی در تهران عالی بود! همه چیز خوب و لذت بخش بود. از زندگی در کنار خانواده ام خیلی خوشحال بودم و آرزو می کردم درس و تحصیلاتم در دانشگاه اصفهان زودتر تمام شود تا من و فرشاد دوباره به تهران برگردیم و در کنار پدر و مادر زندگی کنیم. مادر هم از حضور من و مژگان در کنار خودش خیلی خوشحال بود و اقلا روزی چند دست لباس نوزاد می دوخت و با اشتیاق زیادی آنها را تزئین می کرد.
    در طول همان یک هفته از غیبت فرشاد کمال سوءاستفاده را کردم و موفق شدم تمام فیلم های سینمایی که روی پردۀ سینماهای شهر نمایش داده می شد و همین طور نمایشنامه هایی که روی صحنه میرفت را تماشا کنم. اما حیف که مهلت یک هفته ای من برای خوش بودن و شاد زندگی کردن خیلی زود تمام شد. نیمه شب جمعه بود که فرشاد با تهران تماس گرفت، در حالی که مشخص بود تاب و تحملش را از دست داده: " الو سپیده؟ "
    _ سلام فرشاد حالت چطوره؟
    _ خوبم اما خیلی از دستت شاکی ام! می دونی این دفعۀ چندمیه که دارم به خونه تون زنگ می زنم؟ از صبح تا حالا کجا بودی؟ چرا موبایلت رو خاموش کردی؟
    _ اوه چه خبره شلوغش کردی؟ اولا از صبح تا حالا رفته بودم گردش. دوماً مجبور بودم موبایلمو خاموش کنم چون تمام مدت تو سینما بودم. حالا مشکلت چیه؟
    _ مشکلم اینه که چرا تنهایی رفتی سینما. چشم منو دور دیدی که این طوری هول شدی و پات تو خونه بند نمی شه؟
    _ فرشاد بخدا این حرفهات خجالت داره. مگه من بچه ام که منتظر بشم یکی دستمو بگیره و منو ببره سینما؟ بابا من قبل از ازدواج با تو زمین و زمان رو زیر و رو می کردم. هر روز خدا از این ور تهران، می رفتم اون ور تهران. حالا تو چه توقع هایی از من داری ها!
    _ خانومم دوران قبل از ازدواج رو ولش کن، وضعیت تو حالا فرق کرده. تو نباید تنهایی واسه خودت بری گردش. ببینم، چرا با مژگان نرفتی؟ درسته که دل خوشی از رفیق بازی هات ندارم ولی خب، اگه با مژگان می رفتی اینقدر بهم بر نمی خورد.
    _ رفیق بازی کدومه فرشاد؟ مژگان زن داداش منه!
    _ خب چرا با زن داداش عزیزت نرفتی؟
    _ برای اینکه مژگان خونۀ ما نیست. چند روزیه که رفته خونۀ خواهرش. آخه هر روز فامیلهاشون سیامک و مژگان رو پاگشا میکنن.
    _ خیلی خب، تو هم هر چی من می گم زودی جوابمو بده.
    _ خب تو داری منو محاکمه می کنی، منم مجبورم از خودم دفاع کنم.
    _ تمومش کن سپیده. از امروز به بعد حق نداری پاتو از خونۀ مادرت بذاری بیرون. این دو روز باقی مانده رو هم دندون رو جیگر بذار تا پس فردا بیام دنبالت.
    _حالا چرا پس فردا؟ نمی تونی آخر هفته بیای؟
    _ نه نمی تونم. پس فردا برای یه معامله میام تهران. از همین الان بهت می گم که برای دوشنبه آماده باش تا بیام دنبالت و برگردیم اصفهان. باشه؟
    _ باشه حرفی ندارم. دوشنبه منتظرتم.
    _ خوبه. فعلاً کاری باهام نداری؟
    _ نه مواظب خودت باش.
    _ باشه به خاله سلام برسون. خداحافظ.
    _ تو هم سلام برسون. خداحافظ.
    پس از مکالمه با فرشاد در گوشه ای نشستم و لباسهای نوزادی را که مادر دوخته بود در چمدان گذاشتم و تا نیمه های شب با مادر در مورد بچه داری صحبت می کردم. در همان لحظات مژگان و سیامک هم به خانه برگشتند. سیامک از دیدن من که تا آن ساعت بیدار نشسته بودم تعجب کرد و گفت: " سپیده چی شده که تو شب زنده دار شدی؟ ساعت دو نصف شبه، تو هنوز بیداری؟ "
    آهی کشیدم و گفتم: " سیامک من باید تا چند روز دیگه برگردم اصفهان و باز از دیدن شماها محروم می شم. پس بهتره تا اونجا که جا داره بیدار بمونم و باهاتون حرف بزنم. "
    سیامک با تأسف سرش را تکان داد و گفت: " سپیده خیلی ناراحتم که تو مجبوری تو یه شهر دیگه و دور از ما زندگی کنی. راستش من چند روز پیش با مجید خان راجع به موضوع انتقالی تحصیلی مژگان صحبت کردم. ظاهراً مجید آشنایی داره که می تونه کار انتقالی تحصیلی مژگان رو برامون درست کنه. اگه خدا بخواد سعی می کنم کاری هم برای تو انجام بدم بلکه تو هم بتونی از دانشگاه اصفهان انتقالی بگیری و برگردی تهران. "
    حرف سیامک متحولم کرد. با خوشحالی گفتم: " راست می گی سیامک؟ این طوری که خیلی عالی می شه من اصلاً فکرشو نکرده بودم. "
    _ آره امکانش هست. بهتره وقتی برگشتی اصفهان این مسئله رو پیگیری کنی. شاید موفق بشی از دانشگاه اصفهان انتقالی تحصیلی بگیری و تو هم برگردی تهران.
    _ باشه حتماً قضیه رو پیگیریی میکنم. در موردش با فرشاد هم حرف می زنم که راضیش کنم چند سال زودتراز برنامه ریزی های گذشتمون برگردیم تهران.
    روز بعد حوالی غروب بود که سیامک به خانه آمد و از مژگان خواست که آماده شود تا آن شب هم به مهمانی بروند. مادر با تعجب پرسید: " سیامک امروز شنبه اس، کی شما رو امروز دعوت کرده خونه اش؟ "
    سیامک به جای اینکه به مادر جواب بدهد رو به من گفت: " کیوان. " بعد یک قدم جلو گذاشت و در حالی که مستقیماً به چشمهایم نگاه می کرد گفت: " سپیده، زن کیوان فهمیده که تو اومدی تهران به خاطر همین خیلی دوست داره از نزدیک باهات آشنا بشه. با ما می آی؟ "
    با تعجب گفتم: " من؟ نه، نمی تونم باهاتون بیام. می دونی اگه فرشاد بفهمه من رفتم خونۀ کیوان چه بلایی سرم میاره؟ شاید سرمو گوش تا گوش ببره. "
    مادر حرفم را تأیید کرد و گفت: " آره پسرم صلاح نیست سپیده همراه شما بیاد. بهتره خودتون تنها برید. فرشاد خیلی نسبت به کیوان حساسه. "
    سیامک که مخالفت من و مادر را دید زیاد اصرار نکرد و چند دقیقه بعد همراه مژگان راهی خانۀ کیوان شد.

    * * *

    صبح روز دوشنبه مشغول بستن چمدان و جمع و جور کردن وسایلم بودم که مادر از راه رسید و از اینکه می دید در حال بستن چمدانم هستم خیلی تعجب کرد بود: " سپیده جون چی کار می کنی مادر؟ "
    _ هیچی دارم چمدونم رو می بندم. آخه قراره فرشاد امروز بیاد دنبالم.
    _ ولی امروز که دوشنبه اس! حالا کو تا جمعه؟
    _ چی کار کنم مادر؟ خودش گفت امروز میاد دنبالم. مثل اینکه تو تهران کاری داره، گفت سر راهش میاد اینجا تا باهم برگردیم اصفهان.
    _ ولی بهتر بود قبل از اینکه سرخود با فرشاد قرار بذاری برنامه ات رو با مژگان هماهنگ می کردی. اگه تو با فرشاد بری مژگان چه طوری برگرده؟
    _ حق با شماست ولی من این تصمیم رو نگرفتم. این حکم فرشاد.
    _ به هر حال بهتره قبل از رفتن یه تماسی با سیامک بگیری وبهش بگی که داری بر می گردی. اون باید از این برنامه با خبر باشه.
    _ باشه من همین الان باهاش تماس می گیرم.
    _ الو سیامک؟
    _ سلام سپیده. خیر باشه. کاری داری؟
    _ سیامک هنوز یه کلام از دهن من در نیومده شروع کردی؟
    _ خب چی کار کنم؟ تعجب کردم صداتو شنیدم.
    _ سیامک کی بر می گردی خونه؟
    _ چطور؟
    _ می خوام قبل از رفتن ببینمت.
    _ مگه امروز می خوای بری؟!
    _ آره فرشاد امروز میاد دنبالم.
    _ صبر کن ببینم ... مگه قرار نبود این هفته رو هم بمونی؟
    _ آره ولی فرشاد رو که می شناسی، کاراش حساب و کتاب نداره. گفته امروز میاد دنبالم.
    _ آه سپیده خیلی دوست داشتم بازم پیش ما بمونی اما مثل اینکه این شوهر تو حسابی قاطی داره. راستش امروز قراره منو کیوان جفتی دست زنامونو بگیریم بریم شمال. خیلی دوست داشتم تو هم باهامون بیای.
    _ چی می گی سیامک؟ مگه از جونم سیر شدم! فکر فرشاد رو نکردی؟ اون چشم دیدن کیوان رو نداره.
    _ بی خود کرده پسرۀ مزخرف. تو که زندونی اش نیستی. اون حق نداره این طوری باهات رفتار کنه.
    _ عصبانی نشو عزیزم، اخلاقش اینجوریه دیگه. کاریش نمی شه کرد. حالا منتظرت بمونم یا نه؟
    _ آره حتماً خودمو می رسونم.منتظرم باش.
    سیامک همان طور که قول داده بود خیلی زود خودش را به خانه رساند و من موفق شدم قبل از رفتن او را ببینم. به استقبالش رفتم و گفتم: " سیامک چه خوب شد که خودتو به موقع رسوندی. "
    سیامک با ناراحتی گفت: " سپیده یعنی هیچ راهی نداره که تو بازم پیشمون بمونی؟ وقتی تو بری اینجا خیلی سوت و کور می شه. این خونه بدون تو هیچ لطفی نداره. "
    بغضم را فرو دادم و گفتم: " سیامک تو رو خدا سعی نکن اشکمو در بیاری. من چاره ای ندارم باید برم. وقتی فرشاد حکم کنه دیگه کاریش نمی شه کرد. "
    سیامک با تأسف سرش را تکان داد و گفت: " ببین خواهر لجباز و سرکش من به چه روزی افتاده؟ حالا دیگه نمی تونه رو حرف فرشاد حرف بزنه! "
    با حسرت گفتم: " سیامک تو رو خدا داغ دلمو تازه نکن. حالا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟ "
    _ خواهش چیه دختر؟ شما امر کن، چاکرت در خدمته.
    _ اگه ممکنه بعد از این که از شمال برگشتی یه سر بیا اصفهان و ماشین منو برگردون چون فرشاد با ماشین مسعود خان میاد دنبالم و من نمی تونم پشت فرمون ماشین خودم بشینم.
    سیامک خندید و گفت: " با کمال میل."
    بعد روبه مژگان گفت: " مژگان من می رم یه دوش بگیرم . تو هم بهتره بری وسایلت رو جمع و جور کنی چون کیوان و زنش الاناس که پیداشون بشه."
    مژگان که تازه از موضوع برگشتن من به اصفهان با خبر شده بود، در حالی که به شدت از دست فرشاد عصبانی بود گفت: " سپیده واقعاً که اخلاق فرشاد غیر قابل تحمل شده. آخه اون چقدر اصرار داره تو رو برگردونه؟ اینجا خونه مادر و پدرته. من امیدوار بودم تو هم باهامون بیای شمال. من و نغمه کلی برنامه ریزی کرده بودیم."
    مژگان خیلی از دست فرشاد عصبانی بود و مدام غر می زد اما در یک لحظه به طور ناگهانی سکوت کرد. بعد با حالتی متفکر گفت: " سپیده، دیشب سیامک می گفت کیوان قبلاً عاشق تو بوده. حتی قبل از اینکه تو با فرشاد عروسی کنی اومده بود خواستگاریت. من واقعاً از شنیدن حرف های سیامک تعجب کردم و نمی تونم بفهمم تو چرا این کار رو کردی؟ آخه تو چرا فرشاد رو به کیوان ترجیح دادی و باهاش ازدواج نکردی؟"
    اصلا انتظار شنیدن همچین سوالی رو از مژگان نداشتم و کاملاً غافلگیر شده بودم. مژگان ادامه داد: " سپیده بذار یه حرفی رو بدون رو در واسی بهت بگم. من همیشه فکر می کردم تو دختر عاقلی هستی و همه کارات حساب و کتاب داره. اما بعد از شنیدن حرف های سیامک واقعاً سرگردون شدم و نمی تونم بفهمم تو چطور فرشاد رو به کیوان ترجیح دادی؟ کیوان خیلی جذابه. خیلی قشنگه. خیلی هم خوش برخورده. اون از هر نظر می تونست شوهر ایده آلی برای تو باشه. تو رو خدا بگو چرا به جای کیوان فرشاد رو انتخاب کردی؟"
    با حسرت آهی کشیدم و گفتم: " جواب قانع کننده ای برات ندارم مژگان. چی بگم؟ شاید تقدیرم این بوده. "
    مژگان با دلخوری گفت: " نه من نمی تونم باور کنم. شاید اگه هر کس دیگه ای جز تو این حرفو میزد، حرفش رو باور می کردم. اما از دختری با مشخصات تو بعیده در مورد مسئلۀ مهمی مثل ازدواج تن به تقدیر و سرنوشت و این جور چیزها بده. "
    مژگان این را گفت و مرا با یک دنیا حسرت تنها گذاشت و رفت.
    برای اینکه تا آمدن فرشاد خودم را سرگرم کنم قلم و کاغذ را برداشتم و خواستم که چیزی بنویسم. قصه ای کوتاه یا یک قطعه شعر.
    به عادت همیشه برای پیدا کردن کلمات و جمله های مناسب پشت پنجرۀ اتاقم ایستادم و در حالی که پرده را کنار می زدم نگاهم به گلهای پیچک بر دیوار حیاط خیره ماند. ذهنم در جستجوی پیدا کردن کلمات مناسبی بود که بتواند احساسات یک زندانی را توصیف کند. یک زندانی دربند زندان عشق! واقعاً از توصیف احساس حقارت و سرخوردگی که گریبانم را گرفته بود ناتوان بودم و عقلم مرا برای نوشتن هیچ مطلبی یاری نمی کرد.
    همان طور که دستم رازیر چانه گذاشته بودم و نمای حیاط و کوچۀ مجاورش را نگاه می کردم می کردم متوجه یک ماشین بسیار شیک و مدل بالا شدم که تا آن لحظه لنگه اش را ندیده بودم و حتی اسمش را هم نمی دانستم. راننده ماشینش را روبروی خانۀ ما پارک کرد و پیاده شد و نگاهی گذرا به بالای سرش انداخت. در یک لحظه از دیدن کیوان که مات و مبهوت نگاهم می کرد بند دلم پاره شد و قلبم فرو ریخت. مثل همیشه جذاب و دلربا بود. شاید هم قشنگتر از گذشته. مثل یک مرد شده بود. و در لباس اسپرت و شلوار جین و کلاه آفتابگیری که به سرش گذاشته بود قیافه اش دست کمی از هنرپیشه های هالیوود نداشت. راستی که بی همتا بود. مات و مبهوت سر جایش خشک شده بود و با قیافه ای بهت زده مرا نگاه می کرد. با دیدن کیوان در آن حالت دلهره ای هولناک به دلم افتاد و از فکر اینکه فرشاد در همان لحظه سر برسد و کیوان را در آن حال ببیند داشتم دیوانه می شدم. زود از پنجره فاصله گرفتم و به هال رفتم و به مژگان گفتم که کیوان و نغمه به دنبالشان آمده اند.
    مژگان با ثعجب گفت: " تو از کجا فهمیدی اونا اومدن دنبالمون؟ نکنه علم غیب پیدا کردی؟
    با دلواپسی گفتم: " نه مژگان علم غیب پیدا نکردم. ولی همین الان از پنجرۀ اتاقم دیدم که کیوان و نغمه اومدن دنبالتون. سیامک هنوز نیومده بیرون؟ "
    _ نه هنوز نیومده.
    _ آه مژگان دستم به دامنت. تو رو خدا برو به سیامک بگو زودتر بیاد بیرون. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو اینجا ببینه روزگارمو سیاه می کنه.
    مژگان که صورت رنگ پریده و دست پای لرزان مرا می دید با نگرانی گفت: " باشه همین الان بهش می گم. سپیده تو رو خدا خونسرد باش. با وضعی که تو داری نباید اینقدر حرص و جوش بخوری. "
    در همین حین زنگ اف اف به صدا درآمد. مسلماً کیوان بود. صدای مادر را شنیدم که بی خبر از همه جا گفت: " کیوان خان تشریف بیارید تو یه چایی در خدمتتون باشیم. " و چند لحظه بعد با اصرار گفت: " کیوان خان تو رو خدا تعارف نکنید و بیایید تو آخه سیامک رفته حموم. لطف کنید چند لحظه با نغمه جون تشریف بیارید داخل تا سیامک از حموم بیاد بیرون و حاضر بشه. "
    وقتی مادر دکمۀ اف اف را زد من وحشت زده به سوی اتاقم دویدم و گفتم: " مادر خواهش می کنم تا زمانی که کیوان و زنش اینجا هستن به هیچ عنوان منو صدا نکن. اصلاً برای چند دقیقه وجود منو فراموش کن. فکر کن من خونه نیستم. "
    مادر با تعجب گفت: " سپیده چرا خودتو از مردم قایم می کنی؟ این درست نیست که تو از نغمه استقبال نکنی. "
    _ ولی مادر، ممکنه فرشاد هر لحظه از راه برسه. وای قلبم داره از کار می افته. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو اینجا ببینه روزگارم رو سیاه می کنه.
    _ نترس عزیزم، فکر نمی کنم کیوان و زنش زیاد اینجا بمونن. الان به سیامک می گم زودتر بیاد بیرون.
    در همین حین سایۀ کیوان پشت در ورودی هال نمایان شد و مادر به استقبال از او در را باز کرد. کیوان زودتر از نغمه وارد شد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کوتاهی گفت و از کنارم رد شد. نغمه پشت سرش به داخل آمد و من برای اولین بار او را از نزدیک دیدم و چقدر هم از دیدن قیافه اش تعجب کردم! چون نغمه درست مثل خود کیوان مو طلایی و چشم سبز بود. روی هم رفته خیلی ملوس و قشنگ بود. با خوشروئی به من گفت: " سپیده خانوم؟ "
    گفتم: " بله و شمام که به طور حتم نغمه هستید. "
    _ آره عزیزم درست حدس زدی. خب مشتاق دیدار، واقعاً خوشحالم که از نزدیک باهات آشنا شدم. راستش تعریفت را خیلی شنیده بودم اما باید بگم تو خیلی قشنگتر از اونی هستی که من فکر می کردم.
    _ آه نغمه خواهش می کنم خجالتم نده. کجای ریخت و قیافۀ من تعریفیه؟ با این شیکم بالا اومده و صورت پف کرده!
    _ راستی مبارکه شنیدم همین امروز و فردا فارغ می شی. امیدوارم خدا هر چی دوست داری بهت بده. دختر دوست داری یا پسر؟
    به اتفاق هم وارد سالن پذیرایی شدیم. چند صندلی آن طرف تر از کیوان نشستم و در جواب نغمه گفتم: " فرقی برام نداره فقط سلامتی بچه برام مهمه. اما اگه خدا یه پسر بهم بده دیگه نور علی نور می شه."
    _ اوه پس تو هم پسری هستی؟ راستش منم می خوام همین روزها حامله بشم آخه من خیلی بچه کوچیک دوست دارم.
    دلم از شنیدن حرفش لرزید! یعنی به او حسودی می کردم؟ برای چند لحظه در جوابش مکث کردم ولی بعد فکر کردم شاید تولد یک بچه و پدر شدن کیوان بتواند تا حد زیادی سر او را به زندگی خودش گرم کند و نهایتاً فکر و خیال من و حال و هوای خاطر خواهی را از سرش دور کند. نگاهی زیر چشمی به کیوان انداختم و به حالت تشویق گفتم: " نغمه حتماً این کارو انجام بده. تصمیم خیلی خوبی گرفتی. تولد یه بچه می تونه محبت بین زن و شوهرو بیشتر کنه و به زندگیشون شور و حرارت بیشتری ببخشه. به نظر من فرصت رو از دست نده و زودتر اقدام کن! "
    در همان لحظه مژگان هم به جمع مان اضافه شد و به گرمی با نغمه روبوسی کرد. دیدن صمیمیت مژگان و نغمه خیالم را راحت کرد. تصمیم گرفتم زحمت پذیرایی از مهمان های سیامک را به مژگان بدهم و زودتر سالن پذیرایی را ترک کنم مبادا فرشاد سر برسد و از دیدن من که در جوار کیوان نشسته بودم باز دیوانه شود و روزگارم را سیاه کند.
    عذرخواهی کوتاهی کردم و بلند شدم اما از شانس بد گوشۀ دامنم به کنده کاری پایۀ میز گیر کرد و مجبور شدم چند دقیقه ای معطل بشوم. مژگان زود به کمکم آمد و سعی کرد بدون اینکه پیراهنم آسیب ببیند مشکل پیش آمده را برطرف کند. در آن لحظه احساس می کردم مانند قطره های شمع در حال آب شدن هستم چون کیوان نگاه مستقیمش را به صورتم دوخته بود و من که هیچ دوست نداشتم با آن هیبت و آن شکم بالا آمده در تیررس نگاهش باشم از فرط خجالت و شرمندگی سرخ شده بودم.
    به آرامی سرم را بالا آوردم و در یک آن نگاهم با نگاهش درآمیخت. آه کیوان. در عمق چشمهای خوشرنگش هننوز شعله های پر فروغ یک عشق به ثمر ننشسته زبانه می کشید. و رنگ پریدۀ صورتش و همین طور لرزش آشکار دستهایش که به سختی آنها را مهار می کرد حکایت از التهاب دل بی قرارش داشت. زمزمه اش را شنیدم که گفت: " سپیده. " اما چیزی به روی خودم نیاوردم و زود سرم را پایین انداختم. مژگان بالاخره موفق شد بدون اینکه لباسم آسیبی ببیند مشکل پیش آمده را برطرف کند. دوباره عذر خواهی کردم و مانند یک غزال گریز پا از کمند نگاه مشتاق کیوان فرار کردم.
    سیامک را در آستانۀ سالن پذیرایی دیدم و با دلواپسی به او گفتم: " سیامک خواهش می کنم زودتر آماده شو. الانه که فرشاد سر برسه. اگه فرشاد بیاد و کیوان رو تو خونۀ ما ببینه دوباره دیوونه می شه و یه افتضاح دیگه بالا بیاره. "
    سیامک با عصبانیت گفت: " این مرتیکه دیگه شورش رو درآورده. خیلی خب نگران نباش. قول می دم زود حاضر شم. "
    یک لیوان آب خنک را به همراه یک قرص آرامبخش سر کشیدم و همان جا در آشپزخانه نشستم. مژگان هم وارد آشپزخانه شد و وسایلی را که مادر برایشان آماده کرده بود در سبد بزرگی قرار داد. بعد سیامک را صدا زد و گفت: " سیامک اگه ممکنه این سبد رو بذار تو ماشین. "
    در همان لحظه صدای گفتگوی نغمه و مادر را شنیدم که داشتند با هم خداحافظی می کردند. نفس عمیقی کشیدم و به منظور خداحافظی با نغمه و کیوان از آشپزخانه بیرون آمدم و سر پله های حیاط ایستادم. کیوان قبل از رفتن نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید از کنارم رد شد. اما نغمه با من خوش و بش کرد و در حالی که مشخص بود خیلی سرحال است گفت: " سپیده جون خیلی از دیدنت خوشحال شدم. راستش من دلم می خواد بیشتر باهات ارتباط داشته باشم اما حیف که تو توی تهران زندگی نمی کنی. با این حال من شمارۀ موبایلت رو دارم. حتماً گاهی وقتها بهت زنگ می زنم و جویای احوالت می شم. "
    کمی به حرف نغمه فکر کردم و متوجه منظورش شدم چون نغمه قطعاً شمارۀ موبایل سیامک را که می دانست و پیدا بود که می داند موبایل سیامک پیش من است. به هر حال با آرزوی اینکه مسافرت به آنها خوش بگذرد تا نیمه های راه همراهی شان کردم. مژگان در حین روبوسی گفت: " سپیده جون خیلی دلم می خواست تو هم همراهمون می اومدی. ولی خب دیگه، خدا بگم این فرشاد رو چی کار کنه که همۀ برنامه های منو به هم زد. با این حال توی این چند روزی که ازت دورم تند تند بهت تلفن می کنم تا یه وقت دلم برات تنگ نشه. عزیزم بهتره زیاد سر پا نایستی، ممکنه کمر درد بگیری. برو خونه خداحافظ. "
    هنگام خداحافظی با سیامک دوباره نگاهم به کیوان افتاد که با کمی فاصله از مژگان و نغمه در گوشه ای ایستاده بود و با همان نگاه عاشق قدیمی به من خیره شده بود. در آن لحظه تمام حرفهای محبت آمیزی که در شب خواستگاری اش زیر گوشم زمزمه کرده بود در خاطره ام زنده شد. من هیچ وقت برای کیوان جوابی جز شرمندگی نداشتم. از دور و با تکان دادن سر با او خداحافظی کردم و با قدمهایی سنگین از پله ها بالا آمدم. اما درست لحظه ای که آخرین پله را زیر پا می گذاشتم ناگهان صدای زنگ خانه به هوا بلند شد. همان جا سر جایم خشک شدم و از وحشت اینکه فرشاد پشت در باشد رنگ از چهره ام پرید. با این حال با هر بدبختی که بود حرکتی به پاهایم دادم و زود خودم را به داخل خانه انداختم و از پشت پنجره نمای حیاط را زیر نظر گرفتم.
    سیامک در را باز کرد و فرشاد وارد خانه شد و به محض اینکه چشمش به کیوان افتاد مات و مبهوت کنار در حیاط خشکش زد. می توانستم حدس بزنم در آن لحظه چه حالی دارد و چه فکر و خیالهای وحشتناکی در مورد حضور کیوان به سرش زده است.
    سیامک با اینکه هیچ دل خوشی از او نداشت با این حال جلو آمد و با او دست داد و روبوسی کرد. و همین طور کیوان!
    از فرط هیجان جان به لب شده بودم و تمام قوایم تحلیل رفته بود. زود از پنجره فاصله گرفتم و یک لیوان آب را به زور خوردم و سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و با رفتاری محبت آمیز از فرشاد استقبال کنم تا در موردم خیال بد نکند.
    صدای به هم خوردن در که به گوشم خورد فهمیدم وارد خانه شده است. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون آمدم و او را دیدم که آشفته و سردرگم روی کاناپه نشسته است. قبل از اینکه صدایش کنم متوجه حضورم شد. با اینکه مشخص بود از دیدنم خوشحال شده و خیلی هیجان زده به نظر می رسید، اما سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد. از جا بلند شد و با حالتی عصبی گفت: " سلام. "
    روبرویش ایستادم و در حالی که دستم را لای موهایش فرو می بردم گفتم: " سلام فرشاد. خوشحالم که دوباره می بینمت. " و بعد صورتش را بوسیدم.
    اما او توجهی به ابراز محبتم نکرد. دستم را پس زد و با عصبانیت گفت: " چطور توقع داری حرفتو باور کنم؟ برق چشمهات داره می گه از دیدنم وحشت زده ای. "
    با اینکه از کنایه اش رنجیده بودم سعی کردم خودم را کنترل کنم و حرفش را نشنیده بگیرم. گفتم: " فرشاد باز که شروع کردی؟ من واقعاً دلم برات تنگ شده. این چه طرز حرف زدنه؟ "
    و در حالی که سرم را روی شانه اش می گذاشتم گفتم: " چه بوی خوبی می دی. خیلی وقته احساست نکردم. "
    اما فرشاد هنوز منگ بود مثل یک مجسمه سنگی. رفتارش برایم تازگی داشت. با خشونت سرم را از روی سینه اش بلند کرد و گفت: " لازم نیست زیاد به خودت فشار بیاری. نقش بازی کردن هات دیگه برام لطفی نداره. خب مثل اینکه این یه هفته خیلی بهت خوش گذشته. تنها نبودی، هواخواه ها به فکرت بودن. "
    دیگر طاقت نداشتم. عصبی شدم و فریاد زدم: " بس کن فرشاد، تو واقعاً دیوونه ای. یعنی تو فکر می کنی کیوان به خاطر دیدن من اومده اینجا؟ اونم در شرایطی که زنش مثل سایه تعقیبش می کنه. آه فرشاد تو چرا خودتو آزار می دی؟ آخه تو چرا اینقدر به کیوان حساسی؟ اون که کاری با تو نداره. "
    با عصبانیت یقه ام را در مشتش مچاله کرد و گفت: "چند دفعه بهت بگم اسم این پسره رو جلوی من به زبون نیار، مگه تو حرف حالیت نمی شه؟ بگو ببینم خاطرخواه قدیمیت اینجا چی کار می کرد؟ حتماً تو این یه هفته حسابی با هم عشق و صفا کردین و کلی به ریش من خندیدین. ها؟ "
    یقۀ لباسم را از مشتهای گره کرده اش بیرون کشیدم و گفتم: " ولم کن دیوونه. خواهش می کنم رفتار وقیحت رو یادت بمونه تا زمانی که برای معذرت خواهی اومدی سراغم حاشا نکنی. "
    این را گفتم و به حالت قهر به اتاقم رفتم اما قبل از اینکه در را به رویش ببندم گفتم: " فرشاد خواهش می کنم رفتاری نکن که یاعث ناراحتی مادرم بشه. اون فکر می کنه من خیلی خوشبختم اما نمی دونه چه زجری رو از زندگی با تو تحمل می کنم. تو درست بشو نیستی. من خیلی احمقم که به انتظار اون روزی نشستم که تو اخلاق خودتو عوض کنی و یه کمی فهم و شعور یاد بگیری. "
    از بس سرم درد می کرد و ضعف کرده بودم خیلی زود پلکهایم روی هم افتاد و به خواب رفتم.
    نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم اما وقتی چشم باز کردم و متوجه شدم هوا تاریک شده هراسان از اتاق بیرون آمدم. مادر متوجه شد که من بیدار شده ام. بلافاصله از لای در سرک کشید و گفت: " سپیده جون بیدارش نکن، طفلکی خسته اس. بذار استراحت کنه. بهتره فردا برید. "
    به نقطه ای که مادر اشاره می کرد نگاهی انداختم و دیدم که فرشاد روی کاناپه خوابیده است. گفتم: " مادر ممکنه فرشاد بخواد برگرده، بهتره صداش گنم. "
    مادر گفت: " نه، من راضیش کردم که امشب رو تهران بمونید. مدت زیادی نیست که خوابیده. بذار یه کمی استراحت کنه. طفلکی از بس خودشو گرفتار کار و کاسبی کرده خیلی ضعیف شده. وقتی تو خوابیده بودی چند بار حالش بهم خورد اما هر چی بهش اصرار کردم بره دکتر راضی نشد و گرفت همونجا روی کاناپه خوابید. "
    از شنیدن حرفهای مادر نگران شدم و بلافاصله بالای سرش نشستم و با دست پیشانی اش را لمس کردم که ببینم تب داره یا نه. اما صد رحمت به تب! بیچاره مثل تنور داغ بود. آهسته صدایش زدم: " فرشاد."
    با شنیدن صدا تکانی به خودش داد و دستش را از روی چشمهایش برداشت. خدای من، چشمهایش از شدت گریه سرخ و متورم شده بود. معلوم بود که تمام مدت داشته گریه می کرده! با تعجب گفتم: " فرشاد تو نخوابیدی؟ چرا داری گریه می کنی؟ "
    دستش را روی صورتم گذاشت و با صدایی لرزان گفت: " به خدا دلم خیلی برات تنگ شده. حالت خوبه؟ "
    _ آره. از ابراز محبتی که کردی فهمیدم چقدر دلت برام تنگ شده.
    _ ببخشید دست خودم نبود. نمی خواستم ناراحتت کنم.
    _ خیلی خب ادامه نده. بقیه شو خودم می دونم. باور کن همۀ جمله هایی که برای معذرت خواهی واسه ام قطار می کنی رو از حفظ شدم. حالا پاشو بیا تو اتاقم. باهات کار دارم.
    _ چی کارم داری؟!
    _ پاشو بیا. بعداً می فهمی.
    _ نمی شه حالا بگی؟
    _ می خوام وادارت کنم رسماً ازم معذرت خواهی کنی.
    _ آه عزیزم.
    به راستی عطش خواستن فرشاد عطش یک کویر تشنه بود و محبت من او را سیرآب می کرد....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/