فصل سوم ( 4 )
واقعا چیزی نمانده بود که از خوشحالی به گریه بیفتم. با همان حالت ذوق زده گفتم: " کیوان به اندازه یه دنیا ازت متشکرم. چه خبر خوبی بهم دادی. حالا بگو تو چه رشته ای قبول شدم؟ "
_ اینو دیگه نمیدونم. اینجا فقط یه کد قبولی بهت داده. بهتره این شماره رو یادداشت کنی و از تو دفترچه راهنمای کنکور رشته ات رو پیدا کنی.
_ آه بگو. خواهش می کنم اون شماره رو زودتر بهم بگو.
_ 112. سپیده شیرینی ما رو فراموش نکنی.
_ نه عزیز دلم. شیرینی تو مخصوصه.
_ آه چه عالی. سپیده کی می تونم شیرینی مو ازت بگیرم؟
_ باز که هول شدی پسر! گفتم که بهم فرصت بده.
_ خدایا از دست این دختر ناز و بلا به تو پناه می برم. آخه یکی نیست بهم بگه کیوان نونت نبود، آبت نبود، خاطر خواه شدنت دیگه چی بود؟ تازه اونم خاطر خواه کی شدم! خاطر خواه یه دختر بی عاطفه ک اصولا با جنسیت مرد بدجوری لجه.
_ کیوان مطمئن باش اگه تا حالا باهات لج بودم، به خاطر این خبر خوبت یه ارفاق بهت می کنم و یه کمی امیدوارت می کنم.
_ خدا رو شکر که نمردیم و یه کلمه ی امیدوار کننده از این دختر نا مهربون شنیدیم!
_ کیوان سیامک موضوع قبولی منو می دونه؟
_ آره چون تا همین چند ساعت پیش خونه ی ما بود.
_ ببین تو رو خدا. هر چی بهش اصرار کردم چیزی نگفت.
_ این سفارش من بود. خدا رو شکر که تو این بازی نا عادلانه لااقل سیامک طرفدار منه و یه کمی به فکرمه.
_ این که مشخصه. کیوان باور کن سیامک تو رو مثل برادر خودش دوست داره از بس که خوب و مهربونی. امیدوارم بتونم یه روزی محبتهاتو جبران کنم.
_ خب حالا که اینقدر اصرار داری دلت می خواد بهت بگم چطور می تونی محبتهامو جبران کنی؟
_ آه پسره ی شیطون ببین چقدر دست به نقده! نه کیوان حالا نه. بهتره تو یه فرصت دیگه بهم بگی.
کیوان خندید و گفت: " از اول هم می دونستم داری تعارف می کنی. به هر حال خوشحالم که اجازه دادی باهات صحبت کنم. آرزو می کنم تو رشته ی مورد علاقه ات قبول شده باشی. اگه دوست داشتی خودت خبرشو بهم بده. منتظر تلفنت هستم. "
_ باشه.
_ سپیده دلم می خواد قبل از اینکه گوشی رو بذاری یه چیزی بهت بگم.
_ بگو.
_ گفتنش تکرار مکرراته اما خب به گفتنش می ارزه.
_ باشه بگو.
_ من خیلی دوستت دارم. خواهش می کنم بهم فکر کن.
_ باشه به شرطی که بهم فرصت بدی.
_ چاره ای ندارم. خب به خدا می سپرمت. هر چند که دلم نمیاد گوشی رو بذارم.
_ منم به خدا می سپرمت. شب بخیر.
_ آه شب بخیر.
بعد از مکالمه با کیوان با خوشحالی سراغ دفترچه راهنمای کنکور رفتم و کد قبولی ام رو چک کردم اما لحظه ای که فهمیدم در رشته ی کارگردانی سینما دانشگاه اصفهان قبول شده ام ناگهان قلبم فرو ریخت و دنیا روی سرم خراب شد. باز بر بخت سیاه و شانس و اقبال نحس خودم لعنت فرستادم که چرا بین تمام شهرهایی که در زمان انتخاب رشته گزینش کرده بودم در شهر اصفهان قبول شده ام! چون به خوبی می دانستم وقتی مادر از موضوع قبول شدنم در دانشگاه اصفهان با خبر شود به هیچ وجه اجازه نمی دهد من در خوابگاه دانشجویی زندگی کنم. باز چشمه های اشک در چشمم جوشید و تمام خوشحالیم از خبر خوب کیوان به یک باره ضایع شد می دانستم مادر حتما با خاله مهری دست به یکی می کند و من مجبور می شوم تمام مدت در خانه ی خاله زندگی کنم. به راستی چاره ای جز انصراف از رفتن به دانشگاه نداشتم. اشکهای روی صورتم را پاک کردم و تصمیم گرفتم موضوع انصرافم را به سیامک اطلاع دهم و او را در جریان این تصمیم قرار بدهم.
با قدمهای سنگین از اتاق بیرون آمدم و در نگاه اول چشمم به فرشاد افتاد که در گوشه ای نشسته بود و مشغول نوشتن چیزی بود. صدای به هم خوردن در اتاقم را که شنید تکانی خورد و زود سرش را برگرداند و زمانی که چشمش به من افتاد بی درنگ از جا بلند شد و با قدمهای مبارکش به استقبالم آمد.
_ سلام سپیده بهتری؟
_ ای بد نیستم.
_ از صبح تا حالا تنهایی توی اتاقت چی کار می کنی؟ فکر نمی کنی زشته مهمونت رو تنها گذاشتی و چپیدی توی اتاقت؟
_ مهمونم؟ از کی تا حالا تو شدی مهمون من؟ فرشاد این همه آدم، تو چرا چشمات فقط منو می بینه؟
_ سپیده باور کن من توی دنیا هیچکس رو به جز تو نمی بینم. تو تنها آرزوی منی.
خودم رو روی کاناپه انداختم و گفتم: " فرشاد تو از جون من چی می خوای؟ من چطور می تونم حرفمو بهت بفهمونم؟ "
با دلخوری در کنارم نشست و گفت: " سپیده من می خواستم تو همین تابستونی ازت خواستگاری کنم. بخدا مادرم و مهشید هم اینو می دونستن. الان چند روزه که به من اصرار می کنن زودتر موضوع خواستگاری رو با پدر و مادرت در میون بذارن اما من از طرز برخورد تو نگرانم. من نمی تونم واقعیت رو بهشون بگم. سپیده تو رو خدا با احساسات من بازی نکن. در این چهار پنج سال به اندازه ی کافی تحقیرم کردی. خواهش می کنم دیگه تمومش کن. من تو رو دوست دارم و به خاطر این همه علاقه یه حقی به گردنت دارم. تو یه دختر تحصیلکرده ای، خودت باید این چیزها رو بفهمی. "
از شنیدن حرفهای فرشاد دیوانه شدم. با عصبانیت از کنارش بلند شدم و با لحن تندی گفتم: " فرشاد من تو رو دوست ندارم. محاله که باهات ازدواج کنم. اینو برای آخرین بار بهت می گم. خواهش می کنم دیگه سر راه من سبز نشو.
با همان حالت عصبی از فرشاد فاصله گرفتم و خودم را در کنار پدر جای دادم. چقدر در کنار پدر احساس آرامش می کردم. پدر که متوجه نگاه عاشقانه ی من شده بود با کنجکاوی پرسید: " سپیده جون چیزی می خوای بهم بگی؟ "
_ نه پدر. فقط یه خورده دلم براتون تنگ شده بود، گفتم چند لحظه بشینم کنارتون.
_ به به. آفتاب از کدوم طرف دراومده که تو خاطر خواه من شدی؟
_ شکسته نفسی نکنید پدر. من همیشه خاطر خواتون بودم.
_ خب دختر قشنگم اینم جایزه ات.
پدر بشقاب میوه را مقابلم گذاشت و با مهربانی بوسه ای روی موهایم زد. در همان لحظه نگاهم به سیامک افتاد که با چشم به دنبال من می گشت. وقتی مرا در کنار پدر دید خوشحال شد و زود خودش را به من رساند و زیر گوشم گفت: " خب تعریف کن. کیوان بهت چی گفت؟ "
به شوخی گفتم: " ای جاسوس دو جانبه. تو خبر داشتی کیوان چی می خواست بهم بگه. مگه نه؟ "
_ آره می دونستم. ولی باید امتیاز این خبر رو برای خودش محفوظ می ذاشتم. خب حالا تو چه رشته ای قبول شدی؟
نگاهم غمگین شد و با یک دنیا حسرت گفتم: " سیامک اینو دیگه ازم نپرس. بازم یه بد بیاری دیگه آوردم. "
_ بد بیاری؟ منظورت چیه؟
پدر به بحثمان سرک کشید و گفت: " بچه ها چی دارید زیر گوش هم پچ پچ می کنید؟ بلند تر بگید تا منم بشنوم. "
گفتم: " هیچی پدر موضوع مهمی نیست. "
سیامک با تعجب گفت: " موضوع مهمی نیست؟ سپیده تو توی کنکور قبول شدی. یعنی اصلا خوشحال نیستی؟ "
پدر با تعجب گفت: " سیامک جان تو چی داری می گی پسرم؟ سپیده می گفت جواب کنکور فردا اعلام می شه. تو از کجا اینقدر مطمئنی؟ "
سیامک گفت: " پدر باور کنید سپیده توی کنکور قبول شده. من امروز اسمش رو جزو قبولی ها رو سایت اینترنت دیدم. "
پدر نگاهی به من انداخت و گفت: "خب اینکه خیلی خوبه! سپیده تو چرا اینقدر ناراحتی؟ مگه آرزو نمی کردی تو کنکور قبول شده باشی؟ "
بغضم را فرو دادم و بدون اینکه جواب پدر را بدهم از کنارش بلند شدم. سیمک که از حرکات من هاج و واج مانده بود بلافاصله به دنبالم دوید و درست در نقطه ی مقابل فرشاد دستم را گرفت و با عصبانیت سرم داد کشید و گفت: " سپیده! دختر تو پاک خل شدی بگو چت شده؟ چرا خوشحال نیستی؟"
همه از شنیدن صدای فریاد سیامک شوکه شدند و با کنجکاوی به ما نگاه کردند. گفتم: " سیامک دست از سرم بردار. تو چرا اینقدر سمج شدی؟ "
مادر با شرمندگی گفت: " سیامک! این چه طرز رفتاره؟ شما دو تا چرا اینقدر با هم دعوا می کنید؟ "
سیامک گفت: " مادر بخدا سپیده دیگه داره منو دیوونه می کنه. شما باورتون می شه توی کنکور قبول شده ولی اصلا خوشحال نیست! "
_ قبول شده؟ تو از کجا می دونی؟
_ بابا من امروز اسمش را جزو قبولی ها روی سایت اینترنت دیدم. باور کنید سپیده قبول شده اما نمی گه تو چه رشته ای قبول شده. حالا بهتره خودتون ازش بپرسید.
مادر برگشت و رو به من گفت: " سپیده! سیامک راست می گه؟ "
_ آره مادر راست می گه.
_ خب پس حق داره از دستت عصبانی باشه. چرا جوابش رو نمی دی؟
_ آخه...
سیامک گفت: " آخه نداره. زود باش بگو ببینم تو چه رشته ای قبول شدی؟ "
با ناراحتی گفتم: " کارگردانی سینما دانشگاه اصفهان قبول شدم. "
برق شادی در چشمان مترصد فرشاد درخشید طوری که نتوانست خودش را کنترل کند. خیلی زود به سراغم آمد و با خوشحالی گفت: " اینکه عالیه! سپیده چی بهتر از این. "
من که خیلی از دست فرشاد عصبانی بودم نگاه غضبناکی به صورتش انداختم و گفتم: " فرشاد بهتره بدونی من می خوام انصراف بدم. من نمی خوام امسال برم دانشگاه. "
همه از شنیدن حرفم بهت زده شدند و با حیرت نگاهم کردند. پدر گفت: " ولی دخترم تو توی رشته ای که دوست داشتی قبول شدی. مگه همیشه آرزوی هنرپیشگی و کارگردانی و این جور چیزها رو نداشتی؟ آخه چرا می خوای انصراف بدی؟! "
_ پدر جون درسته که تو رشته ی دلخواهم قبول شدم اما من دوست ندارم از تهران برم. من طاقت دور شدن از شماها رو ندارم.
مادر گفت: " ولی تا چند ماه پیش نظرت خیلی با امروز فرق می کرد. مگه تو نمی گفتی حاضری تو دانشگاه هر شهری که قبول شدی ثبت نام کنی؟ خب مادر جون اصفهان که جای بدی نیست! "
_ مادر دست خودم که نیست . نمیتونم چند سال تو شهر و دیار غربت تک و تنها زندگی کنم. اصلا شماها چرا اینقدر اصرار می کنید؟ نکنه از دست من خسته شدید که دوست دارید زودتر از پیشتون برم. ها؟
سیامک با عصبانیت دستم را گرفت و مرا به گوشه ای کشید و گفت: " سپیده تو واقعا دیوونه شدی. باور کن دارم به سلامت عقل و شعورت شک می کنم. بابا چرا اینقدر مزخرف می گی؟ چند سال بود که آرزو داشتی تو رشته ی سینما و تاتر و اینجور چیزها قبول بشی. حالا که بین این همه متقاضی تو کنکور قبول شدی باز لجبازیت گرفته و نا شکری می کنی. آخه تو عقلت کجا رفته؟ "
_ سیامک علاقه های گذشته ی منو فراموش کن. من حالا هیچ علاقه ای به دانشگاه رفتن ندارم. چون مطمئنم تحت هیچ شرایطی نمی تونم چهار سال تموم تو شهر و دیار غربت تک و تنها زندگی کنم.
سیامک با کلافگی گفت: " کی گفته تو باید چهار سال تموم تو اصفهان بمونی؟ در ثانی کی گفته تو باید تک و تنها تو شهر غریب زندگی کنی؟ چرا خیال پردازی می کنی؟ هر مشکلی یه راه چاره هم داره. ببین سپیده، من به حرفی که زدم اطمینان دارم. مگه اینکه تو نخوای بری دانشگاه و تمام حرفهات هم فقط یه بهونه باشه. "
از اینکه سیامک در موردم اینطور فکر می کرد خیلی ناراحت شدم و سرم را پایین انداختم. سیامک هم ساکت شد. اما چند لحظه بعد لبخندی به روی لب ظاهر شد و برقی در چشمهایش درخشید. انگار فکری به ذهنش رسیده بود. آهسته زیر گوشم گفت: " سپیده یه سوال ازت می پرسم ولی دوست دارم فقط با یه کلمه جوابمو بدی آره یا نه. باشه؟ "
_ باشه بگو.
_ اگه کیوان فردا بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی و زنش بشی؟
از سوال ناگهانی سیامک جا خوردم و ناباورانه گفتم: " چی داری می گی سیامک؟ فردا؟
_ سپیده گفتم فقط با یه کلمه جوابمو بده. آره یا نه؟
اما من نمی توانستم در آن شرایط به سوا سیامک جواب بدهم. سیامک با هیجان بیشتری گفت: " ببین سپیده اگه تو به پیشنهاد من گوش کنی و قبول کنی با کیوان ازدواج کنی تمام مشکلاتت برطرف می شه. مشروط بر اینکه فقط برای یه بار هم که شده به حرف برادر بزرگترت گوش کنی و روی منو زمین نندازی. "
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)