نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 105

موضوع: رمان همراز عشق | سهیلا باقری

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم ( 9 )


    نسرین رفت اما من که خیلی افسرده بودم برای چند لحظه سر پله ها نشستم تا کمی آرام شوم و غصه ام تسکین پیدا کند. در همان لحظه باز یک جفت کفش براق و پاچه های شلوار اتو کشیده مقابل چشمانم ظاهر شد. بی درنگ سرم را بالا گرفتم و آرمان را دیدم که با بی قراری نگاهم می کرد. آهسته و زیر لب گفت: " باز که دیر کردی؟ می دونی منو چقدر منتظر گذاشتی؟ "
    با خوشحالی به هوا پریدم و گفتم: " به خدا نمی دونستم منتظرمی. آخه فکر دیگه برات مهم نیستم چون... "
    حرفم را قطع کرد و با نگرانی گفت: " پیشونی ات چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟ "
    _ پیشونی ام؟
    تازه به یاد ماجرای تصادف افتادم. نگاهی گذرا به صورتش انداختم و گفتم: " نه چیزی نشده. قضا و بلا بود که رفع شد، نگران نباش. "
    این دفعه با تحکم گفت: " سپیده چرا دیر کردی؟ اگه اتفاقی برات افتاده بگو. "
    _ آخه خجالت می کشم.
    _ خجالت برای چی؟ نکنه کسی مزاحمت شده؟
    _ نه نه موضوع این نیست. راستش من تصادف کردم.
    _ تصادف؟
    _ فقط یه تصادف ساده بود. گفتم که قضا بلا بود و رفع شد.
    _ دختر این حرفها چیه که می زنی؟ الان حالت خوبه؟ ناراحتی نداری؟
    _ نه آرمان، باور کن حالم خوبه.
    _ اما به نظر من باید بریم درمانگاه. باید از سرت عکس بندازی، پیشونی ات بد جوری ورم کرده.
    _ عکس؟ نه، احتیاجی به این کار نیست. علاجش فقط یه کیسه یخه! وقتی برگردم خونه مادرم خودش کارها رو درست می کنه.
    _ اما رنگت بد جوری پریده حتما خیلی ضعف داری.
    با خنده گفتم: " اینو دیگه راست گفتی چون جدا احساس ضعف می کنم. "
    _ خیل خب، تو کافه ی سر خیابون حتما یه چیزی برای برطرف کردن ضعفت پیدا می شه. با من بیا.
    با خوشحالی گفتم: " از این بهتر نمی شه. کافه گلاسه و شیرینی تر، این سفارش مورد علاقه منه. "
    به رویم لبخند زد و هر دو به اتفاق هم از آموزشگاه بیرون آمدیم. در راه رفتن به کافه بودیم که ناگهان یک دختر بچه ی گل فروش که اتفاقا خیلی هم سمج بود سر راهمان را گرفت و با اصرار از آرمان خواست برای من گل بخرد!
    _ آقا... آقا... یه دسته گل بخر. وایستا دیگه. آقا برای خانومت گل بخر! ببین چقدر قشنگه. براش گل بخر تا خوشحالش کنی.
    به اندازه ی یک دنیا از حرف آن دختر بچه خوشحال شدم. یقینا اگر به خاطر خجالت از آرمان نبود انعام خوبی به او می دادم. آ رمان هم نگاه شیطنت آمیزی به صورتم انداخت و گفت: " باشه دختر جون می خرم. اما اول بگو چرا اینقدر مطمئنی این دختر خانوم که به قول تو خیلی هم قشنگه خانوم منه؟ "
    دختر بچه که خیلی زرنگ تر از این حرفها بود با شیرین زبانی گفت: " از اونجا که شما دو تا خیلی به هم می آیید. بچه هم دارید؟ "
    این بار از حرفش زیاد خوشم نیامد و خیلی شرمنده شدم. فکر می کنم آرمان هم متوجه ی صورت خجالت زده ی من شد چون بلافاصله به او گفت: " دختر جون شیرین زبونی دیگه بسه. بگو ببینم چی تو بساطت داری؟ "
    دختر بچه با ذوق گفت: " رز دارم، نرگس دارم، مریم دارم. از کدومش بدم؟ "
    آرمان نگاهی به من انداخت و گفت: " بهتره از خانومم بپرسی از چه گلی خوشش میاد. "
    در عمق نگاه صمیمی اش غرق شدم و هیجان دلپذیری قلبم را به لرزه انداخت. واقعا از گفتن این حرف چه منظوری داشت؟ یعنی مرا به چشم همسر آینده اش نگاه می کرد؟
    دختر بچه این بار دامن مرا گرفت و گفت: " خانوم از کدومش بدم؟ "
    به زحمت لبهایم را تکان دادم و گفتم: " یه دسته رز بده. "
    آهسته زیر گوشم گفت: " بازم یه تفاهم دیگه. "
    گفتم: " چطور؟ رز گل مورد علاقته؟ "
    خندید و گفت: " آره همین طوره. "
    شاخه ای گل را از میان بقیه گلها جدا کردم و آن را به طرفش گرفتم. چشم و لبش با هم می خندید. گل را از دستم گرفت و گفت: " سپیده نمی دونم چه حکایتیه که این روزها همه فکر می کنن تو رابطه ی خاصی با من داری. از منشی دفتر هفته نامه گرفته تا مجید و ... حتی رهگذرهای توی خیابون!
    با تعجب گفتم: " مجید دیگه کیه؟ "
    لبخندی زد و گفت: " یادم نبود تو مجید رو به اسم کوچیک نمی شناسی. منظورم مدیر آموزشگاهه، مجید اصلانی. روزی که بهم پیشنهاد کرد تدریس کلاسش را قبول کنم من مخالفت کردم و گفتم که خیلی گرفتارم. اما مثل اینکه اون بد جنس من و تو رو موقع عوض کردن لاستیک ماشینت با هم دیده بود. همون شب وقتی بهش زنگ زدم و گفتم با پیشنهادش موافقم با هر ترفندی بود از زیر زبونم حرف کشید. منم حقیقت رو بهش گفتم. "
    _ آرمان، حقیقت رو به منم می گی؟
    _ البته که می گم. چی می خوای از من بدونی؟
    _ چرا به خاطر من این کار رو کردی؟
    نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت: " چون که عاشقت شدم. "
    _ عاشق من؟!
    _ آره عاشق تو. از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم.
    خدای من! قلبم از اعتراف صریحش به لرزه افتاد. در کافه را باز کرد و هر دو به اتفاق هم سر میز همیشگی مان نشستیم. در همان حال گفت: " سپیده خواهش می کنم منو ببخش. من نمی دونم گفتن این حرفها درست بود یا نه. من از زندگی تو هیچی نمی دونم. حتی نمی دونم تو نامزد یا نشون کرده داری یا نه. با این حال گستاخانه راز علاقه ام رو بهت گفتم. خواهش می کنم اگه دوست نداری من عاشقت باشم همین حالا بهم بگو.
    همیشه آرزوی این را داشتم که در چنین موقعیتی قرار بگیرم اما در آن لحظه قادر نبودم چیزی بگویم. شاید مثل همیشه وجود آن حلقه طلا که جلوی چشمهایم خودنمایی می کرد شهامت اعتراف به عشق را از من گرفته بود. با این حال احساس می کردم جادوی نگاهش شده ام و دیگر طاقت مقاومت و پنهان کاری را ندارم. سرم را بالا گرفتم و به آرامی گفتم: " اگه بخوای باهات رو راست باشم، می گم که منم خیلی وقته عاشقت شدم. آره از همون لحظه ی اول که دیدمت خیلی آسون دلمو بهت باختم. اونقدر آسون که خودمم باورم نمی شه چون تا قبل از اینکه تو رو ببینم فکر می کردم امکان نداره قلبم به این زودی تسلیم عشق کسی بشه. بازم اگه بخوای باهات رو راست باشم، می گم که قبل از تو جوونهای دیگه ای هم به من ابراز عشق کردن اما من هیچ وقت اونا رو جدی نگرفتم. به خاطر همینه که از احساسی که نسبت به تو پیدا کردم تعجب می کنم. اما حقیقت اینه که من از صمیم قلب بهت علاقه مند شدم. "
    به صورتم نگاه کرد. نگاهی که تا اعماق دلم نفوذ کرد. احساس می کردم چشمهایش درخشندگی خاصی پیدا کرده و نگاهش مملو از عشق و نیاز شده است. عاقبت پس از سکوتی طولانی لب باز کرد و خواست چیزی بگوید اما در همان لحظه پیش خدمت کافه سفارشمان را آورد و با بی انصافی هر چه تمام تر خلوت رمانتیک و عاشقانه ی ما را بر هم زد. آنچه که لعنت و بد و بیراه بود در دلم نثار پیشخدمت مزاحم کردم که اجازه نداد آرمان باز هم به حرفهایش ادامه بدهد و از من خواستگاری یا تقاضای ازدواج کند و من باز در حسرت شنیدن درخواست ازدواج او سوختم و خاکستر شدم. موضوع صحبت را به سمت دیگری کشاند و گفت: " بهتره مشغول بشی چون این طور که من دارم می بینم رنگ به چهره ات نمونده. خواهش میکنم یه چیزی بخور تا ضعفت برطرف بشه. "
    هر دو در سکوت مشغول خوردن شدیم اما من هنوز در تمنای شنیدن چیزی بودم که آرمان از گفتنش طفره میرفت. پیش خودم گفتم: " لعنت به هر چی عشق و عاشقیه که این طور آدمو خونه خراب می کنه. خدایا اون با غرورش منو به زانو درآورده. خوب یادم میاد یه شب به سیامک گفتم آرزو می کنم یه عاشق مغرور داشته باشم که خودشو پیش من ذلیل نکنه. اما حالا آرزو می کنم ای کاش هیچ وقت این حرف رو به سیامک نزده بودم که امروز مجبور باشم تاوانش رو پس بدم. آرمان پس تو کی از من خواستگاری می کنی؟ "
    با شنیدن صدای او به خود آمدم: " سپیده به چی فکر می کنی؟ چرا اینقدر ساکتی؟ "


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/