بر مبنای سالنامه­ ی نبونید، در سال 540 پ.م پارس­ها حمله­ ی خود به میانرودان را آغاز کردند. چنین به نظر می­رسد که نخستین هدف آنها تسخیر شهر باستانی اوروک بوده باشد. در زمستان این سال چند جنگ در اوروک در گرفت و پارس­ها بر این شهر و مناطق همسایه­اش چیره شدند. سند بابلی دیگری به نام مدح­نامه، می­گوید که پارس­ها هنگام حمله به قلمرو بابل با قوای اوگبارو متحد شده بودند. اوگبارو، با وجود آن که صاحب­منصبی بابلی بوده و اختیارات خود را از نبونید دریافت کرده بود، به کوروش پیوست. دلایل چندی برای این خیانت او به سرورش در دست هست. مهمترین دلیل آن که قلمرو حکومت او گوتیوم بود که منطقه­ای در زاگرس است و اهالی­اش از دیرباز با ایلامی­ها - و بعدتر ایرانی­ها- پیوند داشتند. مردم گوتیوم برای قرنها تابع پادشاهان ایلام بودند و هر از چندگاهی به تحریک ایشان به میانرودان حمله می­کردند. از این رو، یکی از دلایل گرویدن اوگبارو به کوروش، احتمالا آن بوده که چاره­ی دیگری نداشته است. کوروش قاعدتا در میان مردم گوتیوم نفوذ و شهرت زیادی داشته و می­توانسته به راحتی مردم این سرزمین را بر حاکم بابلی­اش بشوراند.

از سوی دیگر، گوتیوم و مرز شرقی بابل، خطرناک­ترین پایگاه مرزبانی این کشور محسوب می­شده است. حاکم گوتیوم قاعدتا بر منطقه­ی دیر هم فرمان می­رانده که شهری مرزی است و از دیرباز مسیر اصلی هجوم ایلامی­ها به میانرودان بوده است. با این توضیح، آشکار است که اوگبارو سرداری برجسته و فرمانروایی مهم محسوب می­شده است. وگرنه نبونید نمی­بایست نقطه­ای چنین حساس را به وی بسپارد. در واقع همین حقیقت ساده که استان بابلی گوتیوم تا 540 پ.م باقی مانده بود در جریان کشمکشهای مادها و پارسها تسخیر نشده بود، نشانگر اقتدار و کفایت اوگبارو است.
کسی که در زمان حمله­ی کوروش به میانرودان به او پیوست، چنین کسی بود. سرداری مورد اعتماد و لایق، که از نامش معلوم است که بابلی بوده و احتمالا با سایر مردم بابل که نسبت به فاتحان کلدانی میانرودان دیدی منفی داشته­اند، تا حدودی همدلی می­کرده است. پیوستن او به کوروش، همچون خیانت هارپاگ به آستیاگ و خزانه­دار لودیه به کرسوس، در تعیین سرنوشت نهایی جنگ نقشی تعیین کننده داشت.

به روایت سالنامه، در سال هفدهم سلطنت نبونید، شاید در پاسخ به تبلیغات کوروش، جشن آکیتو برگزار شد، اما شمار زیادی از خدایانی که می­بایست از معابدشان در شهرهای دیگر خارج شوند و به بابل بروند، چنین نکردند. این می­تواند نشانه­ی وجود حملاتی به شهرهای قلمرو بابل باشد. در این دوره دست کم یک حمله به قلمرو بابل از سوی مردم دریایی که از بقایای سومریان در جنوب میانرودان بودند، ثبت شده است. اما این حمله دامنه­ی زیادی پیدا نکرد. نشانه­ی دیگری که بحرانی بودن وضعیت و شدت حملات پارس­ها دلالت می­کرد، آن بود که نبونید در اوایل سال 539 پ.م بت­های مهم شهرهای سومر و اکد را از معابدشان برداشت و آنها را به بابل برد. این کار از سوی شاهی که خود بر این نواحی حکومت می­کرد، غریب جلوه می­کند. در تاریخ میانرودان، و به ویژه در نبردهای درازدامنه­ی میان ایلامی­ها و اکدی­ها، دزدیدن بتهای یک شهر و بردن­شان به پایتخت کشور پیروز سابقه­ی زیادی داشته است. اما موردی را نمی­شناسیم که شاه یک کشور، وقتی مورد حمله قرار می­گیرد، بت­های مردم سرزمین خود را به پایتختش منتقل کند.

این رفتار نبونید با تعبیر مردم جهان باستان کفر محسوب می­شد و به رفتار فاتحانی شباهت داشت که پس از گشودن یک شهر بتهایش را به پایتخت خود می­بردند، تا با گروگان گرفتنِ مرجع تقدسِ آن شهر، از مشروعیت ادعاهای شورشیان آن جلوگیری کنند. در واقع فاتحان باستانی با دزدیدن بتها، اقتدار مذهبی و تقدسی را که درآنها لانه کرده بود، می­ربودند و خدایانی را که قرار بود انگیزه­ی شورش­های استقلال­طلبانه­ی مردم شهرِ مغلوب را پشتیبانی کنند را در اسارت خود در می­آوردند.

برای این رفتار نبونید دو دلیل می­توان ذکر کرد. دلیلی که در کتاب­های کلاسیک تاریخی بیشتر مورد اشاره واقع می­شود، آن است که نبونید از ترس این که این بت­ها در جریان سقوط شهرها به دست پارس­ها بیفتد، آنها را به بابل منتقل کرده تا امنیت­شان را تضمین کند. با این وجود چنین کاری در تاریخ میانرودان سابقه نداشته است. یعنی مورد دیگری را نمی­شناسیم که شاهی برای پیشگیری از غارت شدن معابد شهرهای قلمروش، خودش پیشدستی کند و با برداشتن بتها به این معابد بی­احترامی نماید.

متن نبشته­ی حقوق بشر کوروش نشان می­دهد که مردم آن روزگار هم رفتار نبونید را توهین به خدایان­شان تلقی می­کرده­اند، و دست کم زمینه­ای را برای تبلیغات کوروش در این مورد فراهم بوده است. کوروش در این نبشته می­گوید:

"آگاده، اَشنونَه، زَمبان، مِتورنو، دِیر، با قلمرو سرزمین قوتو، شهرهای آن سوی دجله، که بنیادی باستانی داشتند، (از من اطاعت کردند). خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه­هایشان بازگرداندم و باعث شدم در قلمروشان برای همیشه بمانند، و خدایان سومر و اکد، که نبونید به قیمت خشمگین کردن سرور خدایان به بابل آورده بودشان، به فرمان مردوک، سرور بزرگ، ایشان را به شهرهایشان بردم. خدایانی که در آنجاها اقامت داشتند را به جایگاه­هایشان بازگرداندم و دستور دادم تا خانه­های خودشان را در قلمروهایی باز یابند که قلبها را شادمان سازد. شاید که تمام خدایان، که هر روز به درگاه بعل و نبو نماز می­برند، عمری طولانی را برایم درخواست کنند. و شاید درباره­ی من به سرورم مردوک سخنانی لطف­آمیز بگویند."

از این متن چند نکته معلوم می­شود. نخست این که نبونید خدایان شهرهای آگاده، متورنو، دیر، قونو و شهرهای آنسوی دجله را به بابل منتقل کرده است. از میان این شهرها، موقعیت چند تا را به دقت می­دانیم. دیر، شهری مرزی بوده که در کوهپایه­های زاگرس و حد فاصل قلمرو ایلام و میانرودان قرار داشته و شاهان ایلام و سومر از دیرباز برای حمله به یک دیگر از آنجا عبور می­کردند. شهرهای اشنونه، زمبان و آگاده در بخش شمالی میانرودان قرار دارند، و منظور از شهرهای آنسوی دجله هم به احتمال زیاد دولت­شهرهای سوری ورارود بوده­اند. به این ترتیب معلوم می­شود نبونید بتهای شهرهایی را برداشته و همراه خود به بابل برده، که اتفاقا در مناطق مرزی و شمالی سرزمینش قرار داشته­اند و چندان به بابل نزدیک نبوده­اند. دست کم دو تا از اینها –دیر و اشنونه- از نظر فرهنگی و سیاسی تحت تاثیر ایلام بوده­اند و در تاریخ­شان چند بار با شاهان ایلامی متحد شدند و با بابل جنگیدند. بنابراین چنین می­نماید که نبونید بت­های شهرهایی را برداشته که در مرزهای کشورش قرار داشته­اند، و برای پیوستن به نیروهای شورشی اوگبارو و پارس­های متحدش آمادگی داشته­اند.

از سوی دیگر، کوروش به روشنی تاکید می­کند که این خدایان از اقامت در بابل ناخوشنود بودند، و شاه خدایان –مردوک- از کردار نبونید خشمگین بوده است. کوروش ادعا می کند که خدایان را به "خانه­هایشان" و "جایگاه­هایشان"، و جاهایی که قلبها را شادمان می­کرده­اند، بازگردانده و به این ترتیب نظم را بار دیگر در جهان خدایان برقرار کرده است. اینها بدان معناست که نبونید در جریان عملیاتی قهرآمیز و به عنوان نوعی تنبیه این خدایان را از معابدشان برداشته است. چنین رفتاری، با شخصیت نبونید بیشتر همخوانی دارد، چون او شاهی بوده که تمام نیرویش را صرف تبلیغ آیین ایزد سین کرده بود، و از اشاره­ی صریح کوروش بر می­آید که خدایانِ تبعیدی به بابل متنوع بوده و زیر دست مردوک –دشمن بزرگ نبونید- محسوب می­شده­اند.

کتیبه­ی حران که پس ازسقوط نبونید نوشته شده و کردارهایش را در زمان حکومتش شرح می­دهد، به روشنی بر این نکته دلالت دارد که نبونید شاهی متعصب در مورد خدای ماه بوده و می­کوشیده تا نمادهای مربوط به سایر خدایان – حتی نماد مردوک در معبد اساگیل- را به سین منسوب کند. همچنین در این کتیبه از برنامه­ی کفرآمیز نبونید برای کاستن از ارج و قرب سایر خدایان سومری و اکدی سخن گفته شده، و در بندی از آن اشاره شده که کوروش وقتی به بابل وارد شد، تصویر خدایان نرینه و مادینه­ای را که در آنجا اسیر شده بودند را به شهرهای خودشان بازگرداند. تمام این حرف­ها نشان می­دهد که نبونید شاهی معتقد به خدایان میانرودان نبوده که دغدغه­ی اسارت بتهای شهرهای مرزی­اش را داشته باشد. به خصوص که این خدایان ربطی به سین نداشته­اند و به نوعی رقیب او هم محسوب می­شده­اند. بنابراین تقسیر رایجی که برداشته شدن بتهای شهرها را ناشی از نگرانی دینی نبونید می­داند و آن را به عنوان عمل پیشگیرانه­ای تفسیر می­کند، آشکارا نادرست است. این رفتار در شرایطی توجیه­پذیر است که کوروش با گشودن شهرهای میانرودان – مانند اوروک- معابدشان را غارت کرده و بتهایشان را به ایلام یا ماد منتقل کرده باشد. اما اگر او چنین می­کرد، نمی­توانست چند سال بعد –زمانی که همه­ی مردم محل ماجرا را به یاد می­آورند،- در مورد پاس­داشت و آزرم خویش درباره­ی معابد کهن میانرودان لاف بزند.

نبشته­ی حقوق بشر نشان می­دهد که کوروش در میانرودان هم سیاستی را دنبال می­کرده که از مدتها پیش ابداع کرده بود. این سیاست بر تهمت و افترا زدن بر شاهِ قلمرو رقیب، خریداری پیشگوها و اتحاد با طبقه­ی روحانیون، و تلاش برای جلب قلب­های مردم و برانگیختن احساسات دینی­شان مبتنی بوده است. کوروش با این سابقه، نمی­توانسته هنگام ورود به میانرودان دست به قتل و غارت کاهنان و غارت معابد بزند. قاعدتا او می­بایست با گشودن شهرها برای خدایان­شان پیشکش ببرد و در ادامه­ی جنگ تبلیغاتی­ای که بر ضد نبونید راه انداخته بوده، چنین وانمود کند که نجات­بخشی است که برای رهانیدن خدایانِ مظلوم قیام کرده است. در این شرایط، نگرانی نبونید از غارت شدن معابد و دزدیده شدن بتها بی­معنا جلوه می­کند. نبونید نمی­توانسته به دلایل سیاسی چنین نگرانی­ای داشته باشد، و به دلایل مذهبی هم چنین دغدغه­ای نداشته است. چون کمر به خدمت سین بسته بوده و اصولا این خدایان را دشمن می­داشته است.

بنابراین انتقال بت­های شهرها به بابل، حمایت­گرانه و پیشگیرانه نبوده است. در واقع، چنین می­نماید که عمل نبونید، از رده­ی رفتارهای آشنای شاهانی باشد که شهری را می­گشوده­اند و خدایانش را به عنوان غنیمت با خود به پایتختشان می­بردند. به بیان دیگر، نبونید شهرهای یاد شده را در مقطعی زمانی در میانه­ی نبردهای پارس و بابل فتح کرده و معابدشان را غارت کرده است.

اما چگونه ممکن است شاهی شهرهای قلمرو خود را فتح کند و معابدش را غارت نماید؟

به گمان من کل ماجرا یک پاسخ سرراست و ساده دارد. کوروش، هنگام حمله به قلمرو بابل موفق شده بود موافقت طبقه­ای از نخبگان سیاسی و دینی را جلب نماید. در مورد نقش سرنوشت­ساز اوگبارو و کمکی که به کوروش کرد، به قدر کافی در تاریخ­های کلاسیک سخن رفته است، و تمام متون در مورد این که کاهنان بابلی هوادار کوروش بودند، توافق دارند. به این ترتیب، ورود ارتش پارس پارس به میانرودان با حمایت طبقه­ی کهنسال کاهنان سنتی و خیانت برخی از حاکم­های محلی به نبونید همراه بوده است. تنها به این ترتیب می­توان سقوط سریع پادشاهی مقتدری مانند بابل را توجیه کرد، و پذیرفته شدنِ عجیب کوروش توسط بابلیان و آرام ماندن­شان در دوران حکومت هخامنشیان را توجیه کرد.



14. بابل و منطقه­ی میانرودان، در کل دوران هخامنشی وفاداری عجیبی را نسبت به شاهان پارس از خود نشان داد. تاریخ­های امروزینِ ما، انباشته از دیدگاه­هایی هستند که مرجع­شان گلچینی جهت­دار از تعداد انگشت­شماری از متون یونانی کهن است که از سویی ساده­لوحانه و از سوی دیگر مغرضانه نوشته شده­اند. بر مبنای این متون، استان بابل منطقه­ای آشوبزده جلوه می­کند که در هر فرصتی برای کسب استقلال و طغیان بر شاهان هخامنشی استفاده می­کرده است. اما کافی است از توصیفهای جاندار و رنگینِ هرودوت بگذریم و به ماهیت عینی رخدادهایی که هم او گزارش کرده، نگاه کنیم، تا دریابیم که بابلیان در تمام دو و نیم قرنِ حاکمیت هخامنشیان، تابعانی وفادار و پرشور برایشان بودند. تنها به عنوان یک مقایسه، بد نیست به رفتار بابلیان با ایرانیان و آشوریان اشاره کنیم.

آشوریان، از 731 تا 626 پ.م، یعنی به مدت 105 سال ادعای سیطره بر بابل را داشتند. در این دوره دودمان ششم و هفتم شاهان آشوری، در قالب دودمان دهم شاهان بابلی بر این منطقه حاکم بودند، یا شاهانی دست نشانده را بر این قلمرو حاکم می­کردند.

آشوریها مردمی بودند که از نظر نژادی، زبانی، و دینی کاملا همتای بابلیان شمرده می­شدند. قلمرو جغرافیایی­شان با بابل در هم تنیده و تاریخ­شان با هم مشترک بود. شواهد نشان می­دهد که آشوریان در شرایط صلح باج و خراج زیادی را از بابلیان طلب نمی­کردند. شاهان­شان –به استثنای سناخریبِ هراس­انگیز- می­کوشیدند تا محبت مردم بابل را جلب کنند، و به جز چند استثنا به خود اجازه نمی­دادند خود را شاه بابل بنامند، بلکه معمولا شاهی دست ­نشانده از میان خود بابلیان را بر تخت این شهر می­نشاندند. با این وجود، بابلیان هرگز سیطره­ی ایشان را نپذیرفتند. به طوری که حکومت آشور بر بابل تا پایان این دوره­ی یک قرنه، امری سست و شکننده و گسسته بود که با نفوذ رو به رشد ایلامی­ها و اتحاد شاهان این قلمرو با مردم بابل تهدید می­شد.

بابلیان برای رهایی از شر آشوری­ها با ایلام متحد شدند و در 105 سالِ یاد شده، به طور متوسط هر پنج سال یک بار شورش کردند. در نهایت هم یکی از همین شورشها بود که به استقلال بابل منتهی شد و تداوم اتحاد میان بابلی­ها و مردم آنسوی زاگرس –مادها و ایلامی­ها- بود که به عمر پادشاهی آشور پایان داد.

شورش­های بابلیان، باعث شد تا رشته­ای از جنگهای پردامنه میان آشور و بابل بروز کند که در تمام آنها آشور پیروز می­شد و به سرکوب شدید مردم ساکن این منطقه می­پرداخت، اما بابلی­ها بار دیگر شورش می­کردند. در ذکر شدت این سرکوب­ها همین بس که سناخریب در 700 پ.م 208 هزار نفر از مردم بابل را به سایر نقاط تبعید کرد، و دوازده سال بعد شهر بابل را با خاک یکسان کرد، با این وجود در مقاومت مردم این منطقه خللی ایجاد نشد.

برای آن که تصویری از دامنه و بسامد مقاومت بابلیان در برابر حاکمان آشوری به دست آید، بد نیست مهم­ترین جنگهای میان بابل و آشور را در این دوره فهرست کنیم:

در 729 پ.م نبو موکین زر با تیگلت پیلسر سوم جنگید.

در 721 پ.م مردوک اپل ایدینا (مردوک بلدان دوم) با شلمناصر پنجم شاه آشور جنگید.

در 710 پ.م مردوک بلدان با شروکین دوم آشوری جنگید.

در 705 پ.م مردوک بلدان شکست خورده بار دیگر قیام کرد و در هرج و مرج ناشی از مرگ شروکین بابل استقلال خود را باز یافت.

در 704 پ.م سناخریب مردوک بلدان را شکست داد و بابل را گرفت.

در 703 پ.م موشه زیب مردوک و مردوک بلدان شورش کردند و آشوری­ها را راندند.

در 700 پ.م سناخریب باز بابل را گرفت و مردمش را به شدت قلع و قمع کرد.

در 691 پ.م باز بابلیان قیام کردند.

در 688 پ.م سناخریب بابل را گشود و آن را کاملا ویران کرد.

در 648 پ.م شاهزاده­ای آشوری که بر بابل حاکم بود، به حمایت از مردم بابل و متحدان ایلامی­شان برخاست و با برادرش آشوربانیپال جنگید.

پس از آن که آشور بانیپال مرد، بابل بار دیگر شورش کرد و این بار استقلالش را به طور کامل به دست آورد و در نابودی آشور شرکت کرد.

چنان که می­بینید، در این دوره ی صد ساله، بابلیان دست کم ده بار دست به شورش­هایی چنان پردامنه زده­اند که به جنگی منظم با سپاه آشور منتهی شد.

حالا این نوع از سلطه را مقایسه کنید با حکومت هخامنشیان بر بابل که حدود230 سال به طول انجامید، و در جریان آن مردم بابل به تعداد انگشتان یک دست شورش کردند. یکی از این شورش­ها در زمان کمبوجیه رخ داد که کمتر از یک ماه طول کشید، بار دوم در زمان داریوش رخ داد و به سرعت سرکوب شد، بار سوم چند سال بعد در عهد زمامداری همین شاه بروز کرد و پیش از آن مداخله­ی پارسیان ضرورتی پیدا کند، توسط خود مردم بابل فرو نشانده شد. به این معنی که اهالی شهر بابل رهبر شورش را دستگیر کرده و تحویل شاه پارس دادند. به تعبیری، اگر شورش را به معنای خیزش عمومی و فراگیر مردم یک منطقه برای کسب استقلال در نظر بگیریم، و مغلوبه شدنِ نبردی در میان مردم شورشی و قوای شاهنشاهی را نشانه­اش بدانیم، در سراسر دو و نیم قرنِ سلطه­ی هخامنشیان بر بابل، مردم این سرزمین تنها یک بار در ابتدای عصر داریوش نخست شورش کردند.

این در حالی است که پارسیانِ حاکم بر بابل زبان و نژاد و دینی متفاوت داشتند، بابل را به مرتبه­ی یک استان فرو کاسته بودند و حتی با به رسمیت شناختن شاهی دست نشانده، ظاهرِ مستقل بابل را هم حفظ نکرده بودند، و خراجی به نسبت زیاد از این استان می­گرفتند، که البته با خراج آشوریها از کشورهای زیر سلطه­شان اصلا قابل­مقایسه نبود، اما نسبت به سایر استان­های شاهنشاهی به نسبت بالا بود. مقایسه­ی این دو وضعیت، به روشنی نشان می­دهد که مردم بابل هویت هخامنشی- پارسی را پذیرفته بودند و حکومت پارسیان با رضا و رغبت مردم این منطقه در این قلمرو نهادینه شده بود. بابلیان در تمام این دوران هویت تاریخی متمایز و بسیار کهنی داشتند، که با ثروتی که از میزان خراج­ها پیداست ترکیب شده بود، و به نیروی نظامی محلی هم مجهز بودند. بنابراین شورش نکردن مردمی که هر سه عاملِ ضروری برای استقلال –هویت، پول و ارتش- را دارند، تنها بدان معناست که حاکمیت هخامنشی­ها را به سود خود می­دانسته­اند و از آن راضی بوده­اند.

چنین می­نماید که تمایل مردم بابل به شاهان پارسی، از زمان کوروش آغاز شده باشد. در زمان کوروش بود که مردم گوتیوم به رهبری اوگباروی بابلی به سود پارسیان وارد معرکه شدند، و من این حدس را کاملا معقول می­دانم که سایر شهرهای بابل نیز زیر تاثیر تبلیغات ماهرانه­ی کوروش، هوادار این شاه جدید شده باشند.

اگر چنین نبوده باشد، یعنی اگر بابلیان از ورود پارس­ها و چیرگی­شان بر نبونید ناراضی بوده باشند، تسلیم شدن سریع­شان و سقوط صلح­آمیز بابل، معمایی حل ناشدنی جلوه می­کند، و تازه این ماجرا با تابعیت وفادارانه و پیوسته­ی این مردم از شاهان هخامنشی هم تعارض پیدا می­کند. بنابراین، تنها فرضِ معقول آن است که در زمان حمله­ی کوروش، مردم سرزمین بابل هوادار او بوده­اند.

اگر بابلی­ها در برابر کوروش از حدی بیشتر مقاومت می­کردند، کوروش ناچار می­شد آنها را قتل­عام کند و با جاری شدن خون در میان این شاهان تازه واردِ بیگانه که زبان و نژادشان هم با سامیان بابلی فرق داشت، بی­تردید مجالی برای شکل­گیری شالوده­ی وفاداری یاد شده باقی نمی­ماند. این اشتباهی بود که آشوریان هم کردند و با غارت کردن و کشتار شورشیان بابلی، چرخه­هایی تشدید شونده از مقاومت مردمی را در این سرزمین موجب شدند که در نهایت به نابودی خودشان منتهی شد. با این وجود در مورد پارسیان چنین روندی خردمندانه طرد شد. بر مبنای مستندات تاریخی، پارسیان خشونتی بر بابلیان اعمال نکردند و در برابر بابلیان با سرعتی غیرعادی و شور و شوقی آشکار کوروش را پذیرفتند.

اگر چنین بوده باشد، برداشته شدن بتهای شهرهای اکد توسط نبونید معنایی دیگر به خود می­گیرد. احتمالا شهرهای این منطقه به سرعت تسلیم کوروش شده و به اوگبارو که همچون اشرافزاده­ای شورشی مردم را به یاری می­خواند، پیوسته باشند. از شواهد چنین بر می­آید که نبونید و پسرش "بَل شازار" چندان هم ناتوان و سست عنصر نبوده باشند، چون تا مدتی در برابر پارسها مقاومت کردند، و گمان می­کنم در جریان یکی از همین پاتک­هایشان به پارسها بوده که شهرهای یاد شده را گشوده­اند. نبونید می­بایست در مقام تلافی و انتقام­گیری از کاهنانِ هوادار کوروش، خدایان شهرهای شورشی را برگرفته و به بابل برده باشد. در این شرایط، فرمان کوروش برای بازگرداندن بتها به معابدشان معنای بیشتری می­یابد. کوروش در واقع با ادعای آن که نجات بخش مردم بابل و احیا کننده­ی دین باستانی­شان است، پا به میدان نهاده بود و حالا پس از پیروز شدن، با رها کردن خدایان شهرهای بابلی، به وعده­های خویش عمل می­کرد.