در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد

گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد


مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل

بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد


در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است

آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد


در کیش جان‌فروشان فضل و شرف به رندیست

اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد


در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست

خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد


می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت

جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد


حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی

روزی شود که با آن پیوند شب نباشد