غزل 21

ساكن گلخن شدم تا صاف كردم سينه را
دادم از خاكستر گلخن صفا آيينه را
پيش رندان حق شناسي در لباسي ديگر است
پر به ما منماي زاهد خرقه پشمينه را
گنج صبري بيش از اين در دل به قدر خويش بود
لشكر غم كرد غارت نقد اين گنجينه را
روز مردن درد دل بر خاك مي سازم رقم
چون كنم كسي نيست تا گويم غم ديرينه را
گر به كشتن كين وحشي مي رود از سينه ات
كرد خون خود بحل ، بردار تيغ كينه را