خبر به منوچهر رسيد که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد که «ساليان دراز فريدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکيان کوشيده اند. اينک اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و کشور را پرآشوب کند. بهتر آنست که در چاره اين کار بکوشم و زال را از چنين پيوندي باز دارم.»
در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدار منوچهر باز مي گشت. منوچهر قرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شکوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وفتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود برتخت نشاند و از رنج راه و پيروزي هاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد. سام داستان جنگ ها و چيرگي هاي خود و شکست و پريشاني دشمنان و کشته شدن کرکوي از خاندان ضحاک را همه باز گفت. منوچهر او را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش کرد.
سام مي خواست سخن از زال و رودابه در ميان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئي بخواهد که منوچهر پيشدستي کرد و گفت «اکنون که دشمنان ايران را در مازندران و گرگان پست کردي و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختي هنگام آنست که لشکر به کابل و هندوستان بري و مهراب را نيز که از خاندان ضحاک مانده است از ميان برداري و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي.»
سخن در گلوي سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت «اکنون که راي شاه جهاندار براين است چنين مي کنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)