ضحاک 5

خردمند مام فریدون چو دید فرانک بدش نام و فرخنده بود پر از داغ دل خسته​ی روزگار کجا نامور گاو برمایه بود به پیش نگهبان آن مرغزار بدو گفت کاین کودک شیرخوار پدروارش از مادر اندر پذیر و گر باره خواهی روانم تراست پرستنده​ی بیشه و گاو نغز که چون بنده در پیش فرزند تو سه سالش همی داد زان گاو شیر نشد سیر ضحاک از آن جست جوی دوان مادر آمد سوی مرغزار که اندیشه​ای در دلم ایزدی همی کرد باید کزین چاره نیست ببرم پی از خاک جادوستان شوم ناپدید از میان گروه بیاورد فرزند را چون نوند یکی مرد دینی بران کوه بود فرانک بدو گفت کای پاک دین بدان کاین گرانمایه فرزند من ترا بود باید نگهبان او پذیرفت فرزند او نیک مرد خبر شد به ضحاک بدروزگار بیامد ازان کینه چون پیل مست همه هر چه دید اندرو چارپای سبک سوی خان فریدون شتافت به ایوان او آتش اندر فگند چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بر جفت او بر چنان بد رسید به مهر فریدون دل آگنده بود همی رفت پویان بدان مرغزار که بایسته بر تنش پیرایه بود خروشید و بارید خون بر کنار ز من روزگاری بزنهار دار وزین گاو نغزش بپرور به شیر گروگان کنم جان بدان کت هواست چنین داد پاسخ بدان پاک مغز بباشم پرستنده​ی پند تو هشیوار بیدار زنهارگیر شد از گاو گیتی پر از گفت​گوی چنین گفت با مرد زنهاردار فراز آمدست از ره بخردی که فرزند و شیرین روانم یکیست شوم تا سر مرز هندوستان برم خوب رخ را به البرز کوه چو مرغان بران تیغ کوه بلند که از کار گیتی بی​اندوه بود منم سوگواری ز ایران زمین همی بود خواهد سرانجمن پدروار لرزنده بر جان او نیاورد هرگز بدو باد سرد از آن گاو برمایه و مرغزار مران گاو برمایه را کرد پست بیفگند و زیشان بپرداخت جای فراوان پژوهید و کس را نیافت ز پای اندر آورد کاخ بلند ز البرز کوه اندر آمد به دشت که بگشای بر من نهان از نهفت