جمشید2بدین اندرون سال پنجاه نیز ازین هر یکی را یکی پایگاه که تا هر کس اندازهی خویش را بفرمود پس دیو ناپاک را هرانچ از گل آمد چو بشناختند به سنگ و به گج دیو دیوار کرد چو گرمابه و کاخهای بلند ز خارا گهر جست یک روزگار به چنگ آمدش چندگونه گهر ز خارا به افسون برون آورید دگر بویهای خوش آورد باز چو بان و چو کافور و چون مشک ناب پزشکی و درمان هر دردمند همان رازها کرد نیز آشکار گذر کرد ازان پس به کشتی برآب چنین سال پنجه برنجید نیز همه کردنیها چو آمد به جای به فر کیانی یکی تخت ساخت که چون خواستی دیو برداشتی چو خورشید تابان میان هوا جهان انجمن شد بر آن تخت او به جمشید بر گوهر افشاندند سر سال نو هرمز فرودین بزرگان به شادی بیاراستند چنین جشن فرخ ازان روزگار چنین سال سیصد همی رفت کار ز رنج و ز بدشان نبد آگهی به فرمان مردم نهاده دو گوش چنین تا بر آمد برین روزگار جهان سربهسر گشت او را رهی
بخورد و بورزید و بخشید چیز سزاوار بگزید و بنمود راه ببیند بداند کم و بیش را به آب اندر آمیختن خاک را سبک خشک را کالبد ساختند نخست از برش هندسی کار کرد چو ایران که باشد پناه از گزند همی کرد ازو روشنی خواستار چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر شد آراسته بندها را کلید که دارند مردم به بویش نیاز چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب در تندرستی و راه گزند جهان را نیامد چنو خواستار ز کشور به کشور گرفتی شتاب ندید از هنر بر خرد بسته چیز ز جای مهی برتر آورد پای چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت ز هامون به گردون برافراشتی نشسته برو شاه فرمانروا شگفتی فرومانده از بخت او مران روز را روز نو خواندند برآسوده از رنج روی زمین می و جام و رامشگران خواستند به ما ماند ازان خسروان یادگار ندیدند مرگ اندران روزگار میان بسته دیوان بسان رهی ز رامش جهان پر ز آوای نوش ندیدند جز خوبی از کردگار نشسته جهاندار با فرهی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)