حکايت بيست و هشتم


يکي را از ملوک مدت عمر سپري شد قايم مقامي نداشت. وصيت کرد که بامدادان نخستين کسي که از در شهر اندر آيد تاج شاهي بر سر وي نهند و تفويض مملکت بدو کنند. اتفاقا اول کسي که درآمد گدايي بود همه عمر لقمه اندوخته و رقعه دوخته ارکان دولت و اعيان حضرت وصيت ملک بجاي آوردند و تسليم مفاتيح قلاع و خزاين بدو کردند و مدتي ملک راند تا بعضي امراي دولت گردن از طاعت او بپيچانيدند و ملوک از هر طرف بمنازعت خاستن گرفتند و بمقاومت لشکر آراستن. في‌الجمله سپاه و رعيت بهم برآمدند و برخي طرف بلاد از قبض تصرف او بدر رفت. درويش ازين واقعه، خسته خاطر همي بود، تا يکي از دوستان قديمش که در حالت درويشي قرين بود از سفري باز آمد و در چنان مرتبه ديدش. گفت: خداي را عزوجل که گلت از خار برآمد و خار از پاي بدر آمد و بخت بلندت رهبري کرد و اقبال و سعادت ياوري، تا بدين پايه رسيدي؛ ان مع العسر يسرا.


شکوفه گاه شکفته است و گاه خوشيده
درخت وقت برهنه است و وقت پوشيده


گفت اي يار عزيز تعزيتم کن که جاي تهنيت نيست آنگه که تو ديدي غم ناني داشتم و امروز تشويش جهاني.


آگر دنيا نباشد دردمنديم
وگر باشد بمهرش پاي بنديم


حجابي زين درون آشوب‌تر نيست
که رنج خاطرست ار هست وگرنيست


مطلب گر توانگري خواهي
جز قناعت که دولتيست هني


گر غني زر بدامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکني


کز بزرگان شنيده‌ام بسيار
صبر درويش به که بذل غني


اگر بريان کند بهرام، گوري
نه چون پاي ملخ باشد ز موري


*****
حکايت بيست و نهم


ابوهريره رضي الله عنه هر روز بخدمت مصطفي صلي الله عليه آمدي گفت: يا ابا هريره زرني غبا تزدد حبا. هر روز ميا تا محبت زيادت شود.
صاحبدلي را گفتند: بدين خوبي که آفتابست نشنيده‌ايم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده! گفت: براي آنکه هر روز مي‌توان ديد، مگر در زمستان که محجوبست و محبوب.
بديدار مردم شدن عيب نيست
وليکن نه چندانکه گويند بس


اگر خويشتن را ملامت کني
ملامت نبايد شنيدت ز کس

*****
حکايت سي‌ام


يکي از بزرگان، بادي مخالف در شکم پيچيدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بي‌اختيار ازو صادر شد. گفت: اي دوستان مرا در آنچه کردم اختياري نبود و بزهي بر من ننوشتند و راحتي بوجود من رسيد شما هم به کرم معذور داريد.


شکم زندان بادست اي خردمند
ندارد هيچ عاقل باد در بند


چو باد اندر شکم پيچيد فروهل
که باد اندر شکم بارست بر دل


حريف ترشروي ناسازگار
چو خواهد شدن دست پيشش مدار.
*****
حکايت سي و يکم


از صحبت ياران دمشقم ملالتي پديد آمده بود. سر در بيابان قدس نهادم و با حيوانات انس گرفتم، تا وقتي که اسير فرنگ شدم. در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. يکي از روساي حلب که سابقه‌اي ميان ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: اي فلان اين چه حالتست؟ گفتم: چه گويم؟


همي گريختم از مردمان بکوه و بدشت
که از خداي نبودم بآدمي پرداخت


قياس کن که چه حالم بود درين ساعت
که در طويله نامردمم ببايد ساخت


پاي در زنجير پيش دوستان
به که با بيگانگان در بوستان


بر حالت من رحمت آورد و به ده دينار از قيدم خلاص کرد؛ و با خود بحلب برد و دختري که داشت به نکاح من در آورد، به کابين صد دينار. مدتي برآمد بدخوي ستيزه روي نافرمان بود زبان درازي کردن گفت و عيش مرا منغص داشتن.


زن بد در سراي مرد نکو
هم درين عالمست دوزخ او


زينهار از قرين بد زنهار
وقنا ربنا عذاب‌النار


باري زبان تعنت دراز کرده همي‌گفت: تو آن نيستي که پدر من ترا از فرنگ باز خريد گفتم: بلي من آنم که به ده دينار از قيد فرنگم باز خريد و بصد دينار بدست تو گرفتار کرد.


شنيدم گوسپندي را بزرگي
رهانيد از دهان و دست گرگي


شبانگه کارد در حلقش بماليد
روان گوسپند از وي بناليد


که از چنگال گرگم در ربودي
چو ديدم عاقبت خود گرگ بودي
*****
حکايت سي و دوم


يکي از پادشاهان، عابدي را پرسيد که عيالان داشت اوقات عزيز چگونه مي‌گذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعاي حاجات و همه روزه در بند اخراجات. ملک را مضمون اشارت عابد معلوم گشت. فرمود تا وجه کفاف وي معين دارند و بار عيال از دل او برخيزد.


اي گرفتار پاي بند عيال
ديگر آسودگي مبند خيال


غم فرزند و نان و جامه و قوت
بازت آرد زسير در ملکوت


همه روز اتفاق مي‌سازم
که به شب با خداي پردازم


شب چو عقد نماز مي‌بندم
چه خورد بامداد فرزندم
*****
حکايت سي و سوم


يکي از متعبدان در بيشه زندگاني کردي و برگ درختان خوردي. پادشاهي به حکم زيارت بنزديک وي رفت و گفت: اگر مصلحت بيني، بشهر اندر براي تو مقامي بسازم که فراغ عبادت ازين به دست دهد و ديگران هم ببرکت انفاس شما مستفيد گردند و بصلاح اعمال شما اقتدا کنند. زاهد را اين سخن قبول نيامد و روي برتافت. يکي از وزيران گفتش: پاس خاطر ملک روا باشد که چند روزي به شهر اندر آيي و کيفيت مکان معلوم کني. پس اگر صفاي وقت عزيزان را از صحبت اغيار کدورتي باشد اختيار باقيست. آورده‌اند که عابد به شهر اندر آمد و بستان سراي خاص ملک را بدو پرداختند مقامي دلگشاي روان آساي.


گل سرخش چو عارض خوبان
سنبلش همچو زلف محبوبان


همچنان از نهيب برد عجوز
شيره ناخورده طفل دايه هنوز


و افانين عليها جلنار
علقت بالشجر الاخضر نار


ملک در حال کنيزکي خوبروي پيش فرستاد.


ازين مه پاره‌اي عابد فريبي
ملايک صورتي طاوس زيبي


که بعد از ديدنش صورت نبندد
وجود پارسايان را شکيبي


همچنين در عقبش غلامي بديع‌الجمال لطيف الاعتدال


هلک الناس حوله عطشا
و هو ساق يري ولا يسقي


ديده از ديدنش نگشتي سير
همچنان کز فرات مستسقي


عابد طعامهاي لذيذ خوردن گرفت و کسوتهاي لطيف پوشيدن و از فواکه و مشموم و حلاوات تمتع يافتن و در جمال غلام و کنيزک نظر کردن و خردمندان گفته‌اند: زلف خوبان زنجير پاي عقلست و دام مرغ زيرک.


در سر کار تو کردم دل و دين با همه دانش
مرغ زيرک به حقيقت منم امروز و تو دامي


في‌الجمله دولت وقت مجموع، بروز زوال آمد چنانکه شاعر گويد:


هر که هست از فقيه و پير و مريد
وز زبان آوران پاک نفس


چون بدنياي دون فرود آيد
به عسل در بماند پاي مگس


بار ديگر ملک بديدن او رغبت کرد. عابد را ديد از هيات نخستين بگرديده و سرخ و سپيد برآمده و فربه شده و بر بالش ديبا تکيه زده و غلام پري‌پيکر به مروحه طاوسي بالاي سر ايستاده. بر سلامت حالش شادماني کرد و از هر دري سخن گفتند تا ملک بانجام سخن گفت: چنين که من اين هر دو طايفه را دوست دارم در جهان کس ندارد. يکي علما و ديگرزهاد را. وزير فيلسوف جهانديده حاذق که با او بود گفت: اي خداوند، شرط دوستي آنست که با هر دو طايفه نکويي کني عالمان را زر بده تا ديگر بخوانند و زاهدان را چيزي مده تا زاهد بمانند.


خاتون خوب صورت پاکيزه روي را
نقش و نگار و خاتم پيروزه گو مباش


درويش نيک سيرت پاکيزه خوي را
نان رباط و لقمه دريوزه گو مباش


تا مرا هست و ديگرم بايد
گر نخوانند زاهدم شايد
*****
حايت سي و چهارم


مطابق اين سخن، پادشاهي را مهمي پيش آمد. گفت: اگر اين حالت به مراد من برآيد، چندين درم دهم زاهدان را. چون حاجتش برآمد و تشويش خاطرش برفت؛ وفاي نذرش بوجود شرط لازم آمد. يکي را از بندگان خاص کيسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گويند غلامي عاقل و هشيار بود همه روزه بگرديد و شبانگه باز آمد و درم‌ها بوسه داد و پيش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندان که گرديدم نيافتم. گفت: اين چه حکايتست؟ آنچه من دانم درين ملک چهارصد زاهدست. گفت: اي خداوند جهان آنکه زاهدست نميستاند و آنکه ميستاند زاهد نيست. ملک بخنديد و نديمان را گفت: چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار مرين شوخ ديده را عداوتست و انکار و حق بجانب اوست.


زاهد که درم گرفت و دينار
زاهدتر ازو يکي بدست آر
*****
حکايت سي و پنجم


يکي را از علماي راسخ پرسيدند چه گويي در نان وقف؟ گفت: اگر نان از بهر جمعيت خاطر ميستاند حلالست و اگر جمع از بهر نان مي‌نشيند، حرام.


نان از براي کنج عبادت گرفته‌اند
صاحبدلان نه کنج عبادت براي نان
*****
حکايت سي و ششم


درويشي به مقامي در آمد که صاحب آن بقعه کريم النفس بود. طايفه اهل فضل و بلاغت در صحبت او هر يکي بذله و لطيفه همي‌گفتند. درويش راه بيابان کرده بود و مانده و چيزي نخورده. يکي از آن ميان بطريق ظرافت گفت: ترا هم چيزي ببايد گفت. گفت: مرا چون ديگران فضل و ادبي نيست و چيزي نخوانده‌ام؛ به يک بيت از من قناعت کنيد. همگنان به رغبت گفتند بگوي گفت:


من گرسنه در برابرم سفره نان
همچون عزبم بر در حمام زنان


ياران نهايت عجز او بدانستند و سفره پيش آوردند صاحب دعوت گفت: اي يار، زماني توقف کن که پرستارانم کوفته بريان مي‌سازند. درويش سر بر آورد و گفت:


کوفته بر سفره من گو مباش
گرسنه را نان تهي کوفته است
*****
حکايت سي و هفتم


مريدي گفت پير را چه کنم کز خلايق به رنج اندرم. از بس که بزيارت من همي‌آيند و اوقات مرا از تردد ايشان تشويش مي‌باشد. گفت هر چه درويشانند مر ايشانرا وامي بده و آنچه توانگرانند از ايشان چيزي بخواه که ديگر يکي گرد تو نگردند.


گر گدا پيشرو لشکر اسلام بود
کافر از بيم توقع برود تا در چين
*****
حکايت سي و هشتم
فقيهي پدر را گفت: هيچ از اين سخنان رنگين دلاويز متکلمان در من اثر نمي‌کند بحکم آنکه نمي‌بينم مر ايشان را فعلي موافق گفتار.


ترک دنيا به مردم آموزند
خويشتن سيم و غله اندوزند


عالمي را که گفت باشد و بس
هر چه گويد نگيرد اندرکس


عالم آنکس بود که بد نکند
نه بگويد بخلق و خود نکند


اتامرون الناس بالبر و تنسون انفسکم


عالم که کامراني و تن پروري کند
او خويشتن گمست کرا رهبري کند


پدر گفت اي پسر، بمجرد خيال باطل نشايد روي از تربيت ناصحان بگردانيدن و علما را بضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فوايد علم محروم ماندن؛ همچو نابينايي که شبي در وحل افتاده بود و مي‌گفت آخرٰٰ يکي از مسلمانان، چراغي فرا راه من داريد؟ زني فارجه بشنيد و گفت تو که چراغ نبيني به چراغ چه بيني؟ همچنين مجلس وعظ چو کلبه بزازست، آنجا تا نقدي ندهي بضاعتي نستاني و اينجا تا ارادتي نياري سعادتي نبري.


گفت عالم بگوش جان بشنو
ور نماند بگفتنش کردار


باطلست آنچه مدعي گويد
خفته را خفته کي کند بيدار


مرد بايد که گيرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر ديوار


صاحبدلي بمدرسه آمد زخانقاه
بشکست عهد صحبت اهل طريق را


گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختيار کردي از آن اين فريق را


گفت آن گليم خويش بدر مي‌برد زموج
وين جهد مي‌کند که بگيرد غريق را
*****
حکايت سي ونهم


يکي بر سر راهي مست خفته بود و زمام اختيار از دست رفته. عابدي بر وي گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد. جوان از خواب مستي سر برآورد و گفت: اذا مروا باللغو مروا کراما.
اذا رايت اثيما کن ساترا و حليما
يا من تقبح امري لم لاتمر کريما


متاب اي پارسا روي از گنهکار
ببخشايندگي در وي نظر کن


اگر من ناجوانمردم بکردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن


*****
حکايت چهلم


طايفه رندان، بخلاف درويشي بدر آمدند و سخنان ناسزا گفتند و بزدند و برنجانيدند شکايت از بيطاقتي، پيش پير طريقت برد که چنين حالي رفت. گفت: اي فرزند، خرقه درويشان جامه رضاست؛ هرکه درين کسوت تحمل بي‌مرادي نکند مدعيست و خرقه برو حرام.


درياي فراوان نشود تيره بسنگ
عارف که برنجد تنک آبست هنوز


گر گزندت رسد تحمل کن
که به عفو از گناه پاک شوي


اي برادر چو خاک خواهي شد
خاک شو پيش از آنکه خاک شوي
*****
حکايت چهل و يکم


اين حکايت شنو که در بغداد
رايت و پرده را خلاف افتاد


رايت از گرد راه و رنج رکاب
گفت با پرده از طريق عتاب


من و تو هر دو خواجه تاشانيم
بندة بارگاه سلطانيم


من ز خدمت دمي نياسودم
گاه و بيگاه در سفر بودم


تو نه رنج آزموده‌اي نه حصار
نه بيابان و باد و گرد و غبار


قدم من به سعي پيشترست
پس چرا عزت تو بيشترست


تو بر بندگان مه رويي
با غلامان ياسمن بويي


من فتاده بدست شاگردان
به سفر پاي‌بند و سرگردان


گفت من سر بر آستان دارم
نه چون تو سر بر آسمان دارم


هرکه بيهوده گردن فرازد
خويشتن را به گردن اندازد.
*****
حکايت چهل و دوم


يکي از صاحبدلان، زورآزمايي را ديد؛ بهم برآمده و کف بردماغ انداخته. گفت: اين را چه حالت است؟ گفتند: فلان دشنام دادش. گفت: اين فرومايه هزار من سنگ برمي‌دارد و طاقت سخني نمي‌آرد.


لاف سر پنجگى و دعوى مردى بگذار
عاجز نفس، فرومايه چه مردى زنى

گرت از دست برآيد دهنى شيرين كن
مردى آن نيست كه مشتى بزنى بر دهنى

اگر خود بر كند پيشانى پيل
نه مرد است آنكه در او مردمى نيست

بنى آدم سرشت از خاك دارد
اگر خاکى نباشد، آدمى نيست
*****
حکايت چهل و سوم


بزرگي را پرسيدم از سيرت اخوان صفا. گفت: کمينه آنکه مراد خاطر ياران بر مصالح خويش مقدم دارد و حکما گفته‌اند: برادر که دربند خويش است نه برادر و نه خويش است.


همره اگر شتاب كند در سفر تو بيست
دل در كسى نبند كه دل بسته تو نيست

چو نبود خويش را ديانت و تقوا
قطع رحم بهتر از مودت قربى

ياد دارم که مدعي درين بيت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته : حق تعالي در کتاب مجيد از قطع رحم نهي کرده است و به مودت ذي القربي فرموده اين چه تو گفتي مناقض آن است. گفتم غلط کردي که موافق قرآن است و ان جاهداك علي ان تشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما


هزار خويش كه بيگانه از خدا باشد
فداى يكتن بيگانه كاشنا باشد

*****
حکايت چهل و چهارم


پير مردي لطيف در بغداد
دخترک را به کفشدوزي داد


مردک سنگدل چنان بگزيد
لب دختر که خون ازو بچکيد


بامدادان پدر چنان ديدش
پيش داماد رفت و پرسيدش


کاي فرومايه اين چه دندانست
چند خايي لبش نه انبانست


به مزاحت نگفتم اين گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار


خوي بد در طبيعتي که نشست
ندهد جز بوقت مرگ از دست
*****
حکايت چهل و پنجم


آورده‌اند که فقيهي دختري داشت بغايت زشت، به جاي زنان رسيده و با وجود جهاز و نعمت کسي در مناکحت او رغبت نمي‌نمود.


زشت باشد دبيقي و ديبا
كه بود بر عروس نازيبا

في الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريري بستند. آورده‌اند که حکيمي در آن تاريخ از سرنديب آمده بود که ديدة نابينا روشن همي کرد. فقيه را گفتند: داماد را چرا علاج نکني؟ گفت: ترسم که بينا شود و دخترم را طلاق دهد، شوي زن زشتروي نابينا به.
*****
حکايت چهل و ششم


پادشاهى به ديدة استحقار در طايفه درويشان نظر کرد. يکي زان ميان بفراست بجاي آورد و گفت: اي ملک ما درين دنيا بجيش از تو کمتريم و بعيش از تو خوشتر و بمرگ برابر و بقيامت بهتر.


اگر كشورخداى كامران است
و گر درويش، حاجتمند نان است

در آن ساعت كه خواهند اين و آن مرد
نخواهند از جهان بيش از كفن برد

چو رخت از مملكت بربست خواهى
گدايى بهتر است از پادشاهى

ظاهر درويشي جامة ژنده است و موي سترده و حقيقت آن، دل زنده و نفس مرده.


نه آنكه بر در دعوى نشيند از خلقى
وگر خلاف كنندش به جنگ برخيزد

اگر ز كوه فرو غلطد آسيا سنگى
نه عارف است كه از راه سنگ برخيزد

طريق درويشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ايثار و قناعت و توحيد و توکل و تسليم و تحمل. هر که بدين صفتها که گفتم موصوف است بحقيقت درويش است وگر در قباست، اما هرزه گردي بي نماز، هواپرست، هوسباز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خواب غفلت و بخورد هرچه در ميان آيد و بگويد هرچه بر زبان آيد، رند است وگر در عباست.


اى درونت برهنه از تقوا
كز برون جامه ريا دارى

پرده هفت رنگ در مگذار
تو كه در خانه بوريا دارى
*****

حکايت چهل و هفتم


ديدم گل تازه چند دسته
برگنبدي از گياه رسته


گفتم چه بود گياه ناچيز
تا در صف گل نشيند او نيز؟


بگريست گياه و گفت: خاموش
صحبت نکند کرم فراموش


گر نيست جمال و رنگ و بويم
آخر نه گياه باغ اويم

من بنده حضرت كريمم
پرورده نعمت قديمم

گر بى‌هنرم و گر هنرمند
لطف است اميدم از خداوند

با آنكه بضاعتى ندارم
سرمايه طاعتى ندارم

او چاره كار بنده داند
چون هيچ وسيلتش نماند

رسم است كه مالكان تحرير
آزاد كنند بنده پير

اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پير خود ببخشاى

سعدى ره كعبه رضا گير
اى مرد خدا در خدا گير

بدبخت كسى كه سر بتابد
زين در، كه درى دگر بيابد
*****


حکايت چهل و هشتم


حکيمي را پرسيدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟ گفت: آنکه را سخاوت است به شجاعت حاجت نيست.


نماند حاتم طائى وليك تا به ابد
بماند نام بلندش به نيكويى مشهور

زكات مال به در كن كه فضله رز را
چو باغبان بزند بيشتر دهد انگور

نبشته است بر گور بهرام گور
كه دست كرم به ز بازوى زور