جان مظلومانه گفت: ولي ليزا من کفشهاي تازه ام را پوشيده ام. تصور نمي کردم به اين زودي کثيف شود.
ليزا بشقابها را روي ميز گذاشت و گفت: زود بلند شو و پاهايت را از روي ميز بردار و گرنه پگ را صدا مي کنم و مي گويم که تو هيچ کار مفيدي انجام نمي دهي.

جان از جا پريد و آهسته گفت: نه ليزا مرا با پگ درنينداز.
هيکل تنومند پگ جلوي در ظاهر شد و گفت: جان تو هنوز اينجايي؟ مگر به تو نگفتم که بروي و پرده ها را گردگيري کني؟ مي خواهي با اين خانه کثيف و درهم از ميهمانهايت استقبال کني؟ اگر جيمز زنده بود به تو چه مي گفت؟ جان آهي کشيد و گفت: ناسلامتي من رئيس اين خانه هستم. کاش کمي رحم داشتيد، همه اش کار. آخر روز عيد است و بايد استراحت کرد ولي حالا مي بينم که بايد از هر روز ديگري بيشتر کار کنم....
نگاهي به چارلي انداخت که جلوي شومينه خوابيده بود و با دهان باز در حالي که زبانش را بيرون آورده بود به آنها مي نگريست و با صداي بلند ادامه داد: خوش به حال سگها ، لااقل روزهاي عيد استراحت مي کنند!
و غرولندکنان چوب گردگريري را برداشت و از آنها فاصله گرفت.
ليزا و ديويد آهسته به حرکات جان مي خنديدند. صداي پگ آنها را به خود آورد.
خوب بس است، شما دو تا به جاي خنديدن کارتان را انجام دهيد.
هر دو مطيعانه به کار خود مشغول شدند. هنگامي که روميزي سفيد روي ميز انداخته شد و پاتريشيا شمعها را داخل شمعدانهاي طلايي گذاشت و ليزا و کلارا بشقابهاي لبه طلايي و کارد و قاشق و چنگالهاي طلايي را روي ميز چيدند و گلهاي سفيد مصنوعي با پاپيونهاي طلايي زينت بخش آن شد، همه به هم نگريستند و لبخند زدند. حالا اميدوار بودند که سال خوبي را آغاز کنند. قرار بود جان بابانوئل شود ولي ريشش را گم کرده بود و هراسان اطراف را مي گشت. نگاهي به بقيه انداخت و گفت: لطفا بيايد کمک کنيد تا ريشم را پيدا کنم، ديروز آن را روي کمد گذاشته بودم.
کلارا روي صندلي نشست و گفت: ولي من خسته شده ام. ديگر حالش را ندارم.
ديويد رو به خانمها کرد و گفت: شما بهتر است کمي استراحت کنيد و آماده جشن شويد. من به جاي شما براي پيدا کردن ريشش کمک مي کنم.
پگ غرولند کنان گفت:هنوز تزوئين کيک تمام نشده و به آمدن ميهمانها نيز وقت زيادي نداريم، با اين حال مجبورم خودم به تنهايي کارها را بکنم، البته بد هم نيست. با نبودن شماها بهتر مي توانم کارم را انجام دهم...
و دست به کمر به طرف آشپزخانه رفت. پاتريشيا به بقيه نگاه کرد و شانه هايش را بالا انداخت. ليزا در حالي که همراه او و کلارا از پله ها بالا مي رفت آهسته گفت: پيرزن بد اخلاقي است ولي اگر نبود واقعا نمي توانستيم کارها را به خوبي انجام بدهيم.
پاتريشيا سرش را تکان داد و گفت: همه اش در اين فکر بودم که نمي توانم امسال بدون حضور جيمز و پگ جشن را اداره کنيم ولي حالا خيالم راحت تر است.
کلارا بينيش را بالا کشيد و گفت: همه اش در اين فکر بودم که نمي توانيم امسال بدون حضور جيمز و پگ جشن را اداره کنيم ولي حالا خيالم راحت تر است.
کلارا بينيش را بالا کشيد و گفت: بوي غذاهاي عالي پگ همه خانه را پر کرده. گمان مي کنم امسال بهترين غذاهايي را که بلد بوده درست کرده .
ليزا در ادامه حرفهاي او گفت: او خستگي ناپذير است.
پاتريشيا و کلارا به نشاني تأييد حرف او سرشان را تکان دادند و به طرف اتاق ليزا رفتند.
جعبه هاي بزرگ و لباسها و کفشها در اطراف اتاق ليزا پخش شده بود. کلارا غرولندکنان مشغول مهار کردن موهاي بلندش براي جمع کردن آنها زير تور روي سرش بود و پاتريشيا به او کمک مي کرد. ليزا در حالي که روي تخت نشسته بود و دستهايش را زير چان اش گذاشته بود لباس سبز زمردي رنگي که روي زمين افتاده بود خيره شده بود. پاتريشيا از درون آيينه نگاهي به او انداخت و گفت: عجله کن ليزا ، هنوز خيلي کار داريم و تو همين طور نشسته اي. زود بلند شو و مثل يک دختر خوب لباست را بپوش.
ليزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: پاتريشيا کفشي ندارم که به اين لباس بيايد. انتظار نداري که بدون کفش آن را تنم کنم و با پاي برهنه برقصم؟
کلارا گفت: اگر دوست داري کفش نقره اي مرا بپوش، چون گمان مي کنم اين کفش به لباس جديدم بيايد. تو اين طور تصور نمي کني پاتريشيا؟
پاتريشيا جواب داد: بله نظر خوبي است و بهتر است تو هم کفش آبي رنگ ليزا را از او قرض بگيري، آن کفش به لباست مي آيد.
ليزا از جا پريد و گفت: واي خداي بزرگ، کلارا واقعاً کفش نقره ايت را به من قرض مي دهي؟
کلارا پاسخ داد: البته به شرطي که تو هم کفش آبي رنگت را به من بدهي.
ليزا به سرعت به طرف کمد رفت و کفش آبي رنگش را که پيتر براي تولدش به او داده بود برداشت و جلوي کلارا گرفت و گفت: خوب ، مي داني هيچ وقت از اين کفش خوشم نيامده، آن را تنها يک بار به پا کردم.
کلارا کفش را از ليزا گرفت و در حالي که آن را به پايش مي کرد گفت:خوب عزيزم اين کفش درست اندازه پايم است و به لباسم نيز خيلي مي آيد.
ليزا خنديد و به طرف کفشهاي نقره اي کلارا يورش برد. پاتريشيا در حالي که آخرين تارهاي موي کلارا را جمع مي کرد فرياد زد: ليزا عجله کن!
ليزا در عين دستپاچگي قلاب پشت لباس را باز کرد. لباس لطيف اس را باز کرد. لباس لطيف روي بدنش سرخورد. ليزا درون لباس ابريشمي سبزرنگ احساس سبکي مي کرد. کلارا و پاتريشيا درست از کار کشيدند و با نگاهي تحسين آميز به ليزا خيره شدند. پاتريشيا جلو آمد و در حالي که ليزا را برانداز مي کرد گفت: عزيز من چقدر زيبا شده اي! اين لباس خيلي به تو مي آيد. هيچ به ياد ندارم لباسي به اين قشنگي پوشيده باشي.
ليزا آهي از خوشحالي کشيد و گفت: هرگز تصور نمي کردم که اين قدر به يک لباس تازه احتياج داشته باشم.
پاتريشيا قلاب پشت لباس را بست ، ليزا چرخي زد و دامن لباس در اطرافش به پرواز در آمد. پاتريشيا او را روي صندلي نشاند و گفت: بنشين و موهايت را درست کن.
و با عجله داخل جعبه کوچک جلوي آيينه شروع به جستجو کرد و روبان حرير سبز رنگ و گوشواره هاي برلياني را که متعلق به مادر ليزا بود بيرون آورد و گفت: تصور مي کنم اين گوشواره ها با لباست متناسب باشد.