مگي متعجبانه به او نگريست. از تپه سرازير شدند و کنار گورها رسيدند. مگي راه را بلد بود و مستقيم به طرف گور ماري رفت. لحظه اي مردد ماند و به قبر کنار گور ماري نگاهي انداخت. بعد از چند لحظه به ناگاه فريادبلندي کشيد و روي زمين نشست و با صدايي لرزان گفت: ليزا به من بگو که حقيقت ندارد، بگو که جيمز نمرده!
ليزا صورتش را ميان دستهايش گرفت و شروع به گريه کرد. مگي کنار دو قبر نشست و مدتها براي هر دو اشک ريخت.
وقتي ليزا او را بلندکرد، هر دو بغض آلود از آنجا دور شدند. مگي سکوت را شکست و گفت: باور کردنش مشکل است ، آخر چطور ممکن است آن جيمز سرحال و سرزنده به اين زودي بميرد؟
ليزا آهي کشيد و آهسته گفت: با سرنوشت نمي توان جنگيد. مي داني مگي هيچ کس نمي تواند جاي او را در قلعه سبز پر کند. هنوز هم وقتي تنها مي شوم و راجع به گذشته فکر مي کنم در جاي جاي اين چمنزار سرسبز و آن خانه بزرگ جيمز را مي بينم که به کارها رسيدگي ميکند. گاهي غرولند مي کند و گاهي از سر خوشي با کشاورزان شوخي مي کند و با صداي بلند مي خندد.
مگي گفت: درست است که هيچ کس نمي تواند مانند او اينجا را اداره کند ولي تو هم مي تواني نقش مهمي در اداره قلعه سبز داشته باشي.
ليزا برگي از درخت کند و گفت: اشتباه مي کني مگي ، من هيچ کار مثبتي براي انجام دادن ندارم. جان به کار زمينها و ديويد و پاتريشيا به کار خانه مي رسند و من فقط وقت مي گذرانم. گاهي احساس ميکنم در اينجا جز يک فرد اضافي چيز ديگري نيستم.
مگي دست ليزا را فشرد و گفت: اين چه حرفي است که مي زني؟ هيچ وقت خود را دست کم نگير، همين قدر که تو در اينجا راحت زندگي مي کني و همه دوستت دارندخود موهبت بزرگي است. ليزا تو با بودنت به آنها قدرت مي دهي و باعث مي شوي که جان و ديويد با شور و شوق بيشتري در کارهايشان پشتکار نشان دهند.
ليزا سکوت کرد و با دستش سايباني و به دور دستها نگريست.دوست داشت براي مگي از ژاک بگويد ولي نميتوانست ، مگي هيچ وقت ژاک را نديده بود پس نمي توانست احساس ليزا را درک کند و يا درباره او قضاوت کند.
صداي مگي او را به خود آورد که مي گفت: اگر دفعه ديگر به قلعه سبز بيايم حتما ادوارد را همراه خود خواهم آورد. مطمئنم که از اينجا خيلي خوشش مي آيد.
ليزا خنديد و به شوخي گفت: نمي ترسي که مردم شهر پشت سرتان حرف بزنند؟
مگي لبخندي زد و گفت: نه من و نه ادوارد هيچ وقت به حرفهاي آنها اهميتي نمي دهيم.
ليزا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: ميداني مگي ، اگر اهالي شهر بفهمند که تو پيش من آمده اي حتما خواهند گفت عقلت را از دست داده اي که پيش دختر طرد شده اي آمده اي که در مکاني دور افتاده زندگي مي کند.
مگي شانه هايش را بالا انداخت و گفت: هيچ وقت به آنها اجازه نخواهمداد که چنين قضاوتي درباره اينجا داشته باشند. آنها حدس هم نخواهند زد که من به چه بهشتي آمده ام.
ليزا بلند خنديد و شادمانه تکرار کرد: بهشت، بله به راستي اين اسم برازنده قلعه سبز است.
وقتي مگي او را ترک گفت و ماشينش در پيچ جاده ناپديد شده، ليزا به طرف خانه حرکت کرد. سرگيجه داشت. به خود گفت شايد دوباره آن مريضي عذاب آور به سراغش آمده است. سردرد و بعد ضعفي که تمام بدنش را دربر مي گرفت ناگهان تعادلش را از دست داد و تنه درختي را گرفت تا سقوط نکند. بعد از آن سياهي محض بود و ديگر چيزي نفهميد. وقتي به هوش آمد که پاتريشيا مايع تلخ سياهرنگي رادرون دهانش مي ريخت. با صدايي ضعيف گفت: بس است پاتريشيا اين خيلي بد مزه است.
پاتريشيا بردبارانه گفت: ساکت باش و مثل يک دختر خوب دوايت را بخور، برايت خوب است.
ليزا مطيعانه دوا را فرو داد. نگاهش به اطراف چرخيد، ديويد را ديد که به ديوار تکيه داده بود و چارلي را نوازش مي کرد. ليزا به سختي گفت: چه اتفاقي برايم افتاده؟
پاتريشيا از سر نگراني به او نگريست و گفت: ديويد تو را کنار پرچينهاي خانه ديده بود که از حال رفته بودي. بلافاصله تو را به خانه آورد. وقتي تو را آن طور رنگ پريده ديدم، حسابي ترسيدم. به نظرم دوباره ضعف کرده بودي، حالا حالت چطور است؟
ليزا سرش را تکان داد و گفت: خوبم گمان مي کنم دوايت واقعا معجزه ميکند.
ديويد در را باز کرده بود که خارج شود. ليزا رويش را به طرف او برگرداند و گفت: ديويد...
ديويد برگشت و به او نگريست. ليزا آهسته گفت: واقعا متشکرم که به من کمک کردي.
ديويد سرش را تکان داد، لبخندي زد و خارج شد. هنگامي که پاتريشيا کنار تخت روي صندلي چرت مي زد، ليزا صداي گيتار ديويد را شنيد که هماهنگ با صداي شرشر باران آهنگ حزن انگيزي مي نواخت. ليزا چشمانش را بست و بي صدا گريست. چقدر در آن لحظه احساس تنهايي مي کرد و هنگامي که بالشش را اشک خيس شده بود، با دلي افسرده به خواب رفت.
باد سردي از لابه لاي شاخه هاي عريان درختان مي گذشت و شلاق آور به صورت ليزا مي خورد. شال گردنش را دور گردنش محکم کرد و روي برگهاي زرد و خشک به حرکتش ادامه داد. از صداي خش خش برگها لذت مي برد. هواي پاييز آن سال بسيار سرد بود و حکايت از روزهاي سردتر زمستاني داشت. کشاورزان محصولات خود را برداشت کرده بودند و زمينهاي خالي آن دورترها خودنمايي ميکرد، جان مدتها بود که به دليل مشغله زيادکاري نتوانسته بود به ليزا سر بزند، بنابراين او تصميم گرفته بود بعد از مدتها به جان و کلارا سري بزند. خانه کوچک آنها از لاي درختان پديدار شد. لبخندي زد و بر سرعت گامهايش افزود. کلارا از ديدن او حسابي خوشحال شد؛ بازوي او را گرفت و کنار آتش نشاند. ليزا به شکم کلارا که ديگر حسابي برآمده بود نگريست و گفت: کلارا گمان مي کنم يک بچه غول در شکم داري.
کلارا فنجان قهوه را جلوي او گذاشت و در حالي که مي خنديد گفت: پس بنابراين به پدرش شبيه خواهد شد.
ليزا هم خنديد و در حالي که دستهايش را روي فنجان گذاشته بود تا گرم شود گفت: کاش مي شد بچه تان زودتر به دنيا بيايد.
کلارا لبخندي زد و گفت : اگر عجله نکني، سر موقع به دنيا خواهد آمد؛ يک ماه ديگر بيشتر باقي نمانده.
ليزا ابروهايش را بالا انداخت و گفت: چقدر زود گذشت، انگار همين ديروز بود که به من خبر دادي حامله هستي.
کلارا گفت: ولي براي من هر روزش مثل يک سال گذشت. دائم در اين فکر هستم که آيا بچه ام سالم به دنيا خواهد آمد يا نه.
ليزا با لحني سرشار از مهرباني گفت: همه مادرها قبل از تولد بچه شان از اين فکرها مي کنند. مطمئن باش که نگرانيت بي مورد است و بچه سالمي به دنيا خواهي آورد.
کلارا به آشپزخانه رفت تا براي ليزا کلوچه بياورد. وقتي بيرون آمد ليزا کلوچه اي از بشقابي که در دست او بود برداشت و در حالي که آن را مي خورد از جيب باراني اش شيئي کوچک را بيرون آورد و به کلارا داد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)