او که برق پيروزي در چشمهايش درخشيدن گرفته بود گفت: بله پسرجان، هر چه بخواهي.
گفتم: من پدرم را مي خواهم، اگر مي تواني او را به من بده.
مرد به چشمهايم خيره شد و بعد از مدتي با لکنت گفت: پدرت چه کسي هست؟
غضب آلود گفتم: همان کشاورز بدبختي که دوازده سال پيش او را کشتي ، آن هم جلوي چشمهاي من و مادرم ولي تصور نمي کردي که روزي همان پسر نحيف را که تا سر حد مرگ ترسيده بود اين گونه در مقابل خود ببيني.
مرد بدن گنده و گوشت آلودش را تکاني داد و ملتمسانه گفت: ببين پسر جان هرچه بوده گذشته، من هم از کار خود شرمنده ام بنابراين حاضرم هر چقدر پول و طلا بخواهي به تو بدهم و يا حتي يک زمين که متعلق به خودت باشد.
گفتم: دهانت را ببند و از جايت بلند شو.
مرد هراسان از تخت پايين آمد و بدون آنکه مجال هيچ عکس العملي را به او بدهم ماشه را کشيدم و فرار کردم. همان شب وسايلم را جمع کردم و از آنجا دور شدم. مي دانستم به زودي براي پيدا کردن قاتل همه جا را خواهند گشت. با اندک پولي که داشتم سوار کشتي شدم و به انگلستان باز گشتم، اما ديگر روي برگشتن به قلعه سبز را نداشتم و از مادرم خجالت مي کشيدم. مي دانستم بعد از اينکه ناگهاني ترکش کرده بودم از من دلگير شده است. دوباره در آن کشور بزرگ تنها و بي پناه به دنبال کار مي گشتم تا بالاخره در حومه لندن در خانه بزرگ در شغل باغباني مشغول به کار شدم. علاوه بر من باغبان پيري نيز بود که به تنهايي از عهده کارهاي سخت آنجا بر نمي آمد و من براي کمک به او استخدام شده بودم.
صاحبخانه مردي بود ثروتمند و سرشناس که کارخانه بزرگ پارچه بافي داشت. خودش انگليسي و همسرش که فوت کرده بود هندي بود و دختر دو رگه به نام هلن داشت. اولين باري که او را ديدم به خوبي به خاطر دارم. در باغچه مشغول کندن علفهاي هرز بودم که شيئي کوچک براق نظرم را جلب کرد، آن را برداشتم. آينه اي کوچک و زيبا بود که روي آن اسم هلن سامر حک شده بود. بعد از اتمام کار آيينه را برداشتم و به طرف خانه رفتم. خيلي به ندرت اتفاق مي افتاد که من به خانه بروم و آن تنها در مواقعي بود که براي دريافت مزد ماهانه ام به اتاق آقاي سامر مي رفتم. کنار درب بزرگ روي پله هاي مرمر بلاتکليف ايستاده بودم و در عين شک و دودلي به اطراف مي نگريستم تا يکي از مستخدمه ها را پيدا کنم که آن را به او برسانند. صداي ظريف و زنانه اي از پشت سر به گوشم رسيد.
اتفاقي افتاده ديويد؟ آيا به کمک احتياج داري؟
در کمال تعجب برگشتم و دختري لاغر اندام با موهاي سياه و براق و چشمهايي سياهرنگ و درشت را ديدم که به من مي نگريست . گفتم: نه فقط مي خواستم اين آيينه را به شما بدهم. آن را در باغچه پيدا کردم.
هلن با ديدن آيينه لبخندي زد و گفت: درست است، اين آيينه من است، خيلي دنبالش گشتم و ديگر از پيدا کردن آن نااميد شده بودم. اين هديه مادرم است. احتمالا گربه خانگيمان آن را داخل باغچه انداخته.
از کنار او رد شدم و گفتم: خداحافظ خانم.
دوباره گفت: آقاي ديويد...؟
رويم را برگرداندم و به او نگريستم . به آرامي گفت: متشکرم!
لبخندي زدم و دور شدم!
از آن روز به بعد هميشه هلن را مي ديدم. بيشتر اوقات روي نيمکتي در مقابل گلها مي نشست و با سوزن و نخهاي رنگارنگ روي پارچه اي سفيد طرحهاي مختلفي مي دوخت و گاهي بافتنيي به دست مي گرفت و چيزي مي بافت و من بعضي وقتها نگاهش مي کردم و او را متوجه خود مي ديدم. هيچ گاه درک نمي کردم که چرا آن دختر زيبا که بيشتر پسرهاي پولدار آن اطراف در پي اش بودند بيشتر اوقات به کار کردن يک باغبان مي نگرد و مي انديشيدم که او در قعر چشمهايم به دنبال چيست؟ اين را نمي دانستم. وقتي به هم برخورد مي کرديم در کمال خونسردي به او سلام مي کردم و بدون هيچ حرف ديگري به کارم مشغول مي شدم. او هم حرفي نمي زد و مشغول مي شد. هنگامي که مخفيانه نگاهش مي کردم بي اراده با ديدن چشمهاي درشت و مژگان پرپشت و موهاي بلند و سياه رنگش که روي شانه هاي لاغرش مي ريخت قلبم فشرده مي شد. تا اينکه روزي شالگردن بلندي را بيشتر اوقات مي ديدم مشغول بافتنش است به طرف من گرفت و پرسيد: قشنگ است؟
روي آن دست کشيدم. لطيف و زيبا بود. گفتم: بله!
لبخندي زد و گفت: اين براي شماست.
از سر ترديد و کنجکاوي نگاهش کردمو سرش را پايين انداخت و شرمگينانه گفت: البته اگر آن را بخواهيد..
نمي دانستم چرا دستم را دراز کردم تا آن را از او بگيرم. دستهايمان به هم خورد و او به آرامي دستش را کنار کشيد. دامنش را بالا گرفت و سريع از من دور شد، به دنبالش دويدم و گفتم: چرا اين بازي را تمام نمي کنيد؟ من بيش از اين طاقت ندارم.
نگاهش را در سکوت به من دوخت و تنها لبخند زد. هراسان گفتم: چرا با من چنين رفتاري مي کنيد؟ شايد نمي دانيد که من باغباني بيش نيستم و شما دختر ثروتمندترين مرد اين حوالي.
آهسته گفت: ولي عشق ثروتمند و فقير نمي شناسد. عشق ارتباطي است که جدا از بايدها و نبايدها دلها را به هم پيوند مي زند...
از سر بي قراري پرسيدم: ولي چرا من؟
قاطعانه گفت: براي اينکه شما را دوست دارم.
آهي کشيدم و به درختي تکيه دادم و گفتم:
شما ديوانه ايد!
خنده اي کرد و گفت: ولي از اين ديوانگي لذت مي برم.
اين را گفت و به آرامي از من دور شد. احساس مي کردم در گرداب عظيمي گير کرده ام. مي فهميدم که کارم چقدر احمقانه است. از طرفي، علاقه ام به هلن آهسته در وجودم رخنه مي کرد و از طرف ديگر ، عقلم گوشزد مي کرد فاصله من و او فرسنگهاست. با او بودن را محال مي دانستم ولي آرزوي قلبي ام چيزي غير از اين را مي خواست. مانند کسي بودم که خطر را مي بيند ولي با آغوش باز به استقبال آن مي رود.
باغبان پير که چند روزي بود رفتار ما را زير نظر داشت وقتي ديد که هلن از من فاصله گرفت جلو آمد. غرق در افکارم بودم که دستش را روي شانه ام احساس مي کردم. به سوي او برگشتم. نگاه او گوياي اين بود که همه چيز را مي دانست. فشار اندکي به شانه ام آورد و آهسته گفت:پسر بخت بزرگي به تو رو آورده ، مواظب باش آن را به سادگي از دست ندهي.
بي اعتنا گفتم: منظورت چيست؟
به شالگردن اشاره کرد و گفت: منظورم دختر ارباب است که به تو علاقه مند شده. مي داني اگر با او ازدواج کني چه ثروت هنگفتي به چنگ مي آوري؟ بيشتر پسرهاي اين شهر که همه شان از ثروتمندان بنام هستند سعي کردند به طريقي دل او را به دست آورند، ولي تو بي هيچ کوششي توانستي نظرش را به خود جلب کني. ارباب حاضر است براي خوشبختي تنها دخترش هر کاري انجام دهد.