مايک از همه خداحافظي کرد جز از ليزا و از او خواست مقداري از راه را همراه او برود. وقتي آن دو در پيچ جاده ناپديد شدند، اهالي قلعه سبز هنوز براي مايک دست تکان ميداد.
ليزا سکوت را شکست و گفت: برايمان خيلي سخت است که مي روي، تازه به بودنت عادت کرده بوديم. مي داني مايک، بعد از رفتن تو احساس تنهايي خواهم کرد.
مايک خنده اي کرد و گفت: مي توان اميدوار باشم که عاشقم شده باشي؟
ليزا از سر بي حوصلگي گفت: بس کن مايک . تو شوخيهاي بي مزه اي مي کني.
مايک در کمال خونسردي گفت:
البته بايست مي دانستم که قبل از من شخص ديگري قلب کوچکت را تسخير کرده است، شايد لازم بود کمي زودتر تو را کشف مي کردم.
ليزا از سر تعجب به مايک نگريست. از خود پرسيد آيا او به همه چيز پي برده است؟ ولي ظاهر مايک چيزي نشان نميداد و مثل هميشه آرام و خونسرد بود. ليزا به آرامي گفت: منظورت چيست؟
مايک گفت: کافي است ليزا ، تو مي خواهي براي من هم نقش بازي کني؟ اگرچه ممکن است اهالي قلعه سبز چيزي نفهميده باشند و فريب ظاهر آرامت را بخورند، من مي دانم در قلبت چه مي گذرد. با اينکه مدت کوتاهي است که با تو آشنا شده ام، خوب تو را شناخته ام. بايد بگويم که نقشت را خيلي خوب بازي مي کني. تو سعي داري عشق و علاقه ات را مخفي نگه داري و خوب ، اين برايت خيلي سخت است، اما کاش از اين بازي دست برميداشتيد، هم تو و هم او.
ليزا ديگر نتوانست خود را کنتر کند در حالي که اشکهايش سرازير شده بود به مايک نگريست و بريده بريده گفت: مايک ...تو... همه چيز را مي دانستي؟
مايک گفت: تا حدودي، حدسي بود که زياد به آن اطمينان نداشتم و سعي هم نکردم که آن را به اثبات برسانم ولي آشکار است که ژاک خيلي عوض شده اين را در نگاه اول فهميدم . من تا به حال هيچ وقت او را چنين آشفته و سر درگم نديده بودم.
زانوهاي ليزا سست شد و ناچار روي زمين نشست. مايک به او نزديک شد و مهربانانه گفت: بس کن ، اين بچه بازيها از تو بعيد است.
ليزا ملتمسانه به مايک نگريست و گفت: بايد به من قول بدهي که در اين مورد چيزي به ژاک نگويي، قسم مي خوري؟
مايک از سر ترديد گفت: چرا خيال مي کني که من مي خواهم در کار شما مداخله کنم؟ اسرار تو در قلب من محفوظ خواهد ماند.
ليزا مصرانه گفت: بايد قول بدهي.
مايک آهي کشيد و گفت: خيلي خوب قسم مي خورم که از اين موضوع به ژاک حرفي نزنم.
ليزا سرش را پايين انداخت .مايک گفت: بلند شو دختر خوب، به خانه برگرد. هوا سرد است و ممکن است بقيه برايت نگران شوند.
ليزا از زمين بلند شد و غمگينانه به مايک نگريست. مايک آهي کشيد و از او جدا شد و تا وقتي که در لابه لاي درختان ناپديد شد، ليزا همانجا ايستاد.
کتابهاي نو با جلدهاي براقشان در گوشه و کنار اتاق پخش شده بود. پاتريشيا متفکرانه به کتابخانه اش نگاه مي کرد تا براي چيدن کتابهايي که تازه خريده بود جايي پيدا کند. ليزا در ميان کتابها نشسته بود و کنجکاوانه آنها را ورق مي زد. پاتريشا گفت: چاره اي نيست ، بايد مقداري از کتابهاي قديمي را بيرون بياورم و داخل جعبه بگذارم...
در حالي که به ليزا مي نگريست ادامه داد: دختر تنبل بلند شو و به کمک من بيا.بعدا هم براي خواندن وقت داري.
ليزا شتابان بلند شد و چرخي زد و گفت: تو به يک کتابخانه جديد و بزرگتر احتياج داري، اين کتابخانه در حال انفجار است.
در حالي که قفسه بالاي کتابخانه را جمع مي کردند صداي شوخ و مردانه اي آنها را به خود آورد که مي گفت: شما کي مي خواهيد دست از خواندن اراجيف اين کتابها برداريد؟ من حاضر نيستم همه اين کتابها را حتي با يک مرغ پا شکسته عوض کنم.
ليزا برگشت و به جان که در چارچوب در دست به کمر ايستاده بود و مي خنديد نگريست و گفت: بهتر است يادبگيري قبل از اينکه دزدانه وارد خانه کسي شوي در بزني آقاي واريک...
جان قاطعانه گفت: ولي در باز بود.
پاتريشيا چشم غره اي به ليزا رفت و گفت: مگر در را نبسته بودي ليزا؟
ليزا شانه هايش را بالا انداخت. جان گفت: خوب حالا که بي گناهي من ثابت شد اين بساط را جمع کنيد و به ميهمانتان يک قهوه گرم تعارف کنيد.
پاتريشيا گفت: اول بايد تکليف اين کتابها روشن شود، تو هم اگر قهوه مي خواهي بايد اول به ما کمک کني.
جان وارد اتاق شد و گفت: اوه ، بله من مي توانم بهترين کمک را به شما بکنم و آن نجات مغزهاي بيچاره تان از جا دادن اراجيف اين کتابهاست، حاضرم همه اين کتابها را داخل حياط ببرم و چال کنم. شايد بعدا درختان بتوانند به عنوان کود از آنها استفاده کنند و حداقلش اين است که موشها چيزي براي جويدن خواهند داشت.
ليزا فرياد زد: دست از وراجي بر مي داري يا همين کتاب را به سرت بکوبم؟ مي داني جان، به نظرم فايده ديگر اين کتابها اين باشد که مزاحمان را دک مي کنند.
جان کلاهش را دوباره برسرش گذاشت و گفت: خيلي خوب مي روم، چون اگر بمانم تا ابد مزه قهوه را نخواهم چشيد.
در حالي که خارج مي شد گفت: شايد در خانه خودم کسي پيدا شود که به اين مرد خسته و بي پناه قهوه اي بدهد.
پاتريشيا دستش را به کمرش زد و خنديد. ليزا گفت: هيچ وقت نمي فهمم که جان چرا اين قدر از کتاب نفرت دارد.
پاتريشيا جواب داد: از همان بچگي ترجيح ميداد که تنبيه شود ولي سراغ درس و کتاب نرود، براي همين هميشه جايش گوشه کلاس بود ولي ژاک درست نقطه مخالف او بود و در تمام سالهاي تحصيلش شاگرد ممتازي بود.
ليزا در حالي که تعدادي از کتابها را به پاتريشيا مي داد گفت: اگرچه جان و ژاک با هم برادرند هيچ شباهتي به هم ندارند، البته به جز کله شقي که هر دو از پدرشان به ارث برده اند.
پاتريشيا آهي کشيد و گفت: ژاک چطور است؟ اين روزها او را کمتر مي بينم.
ليزا جواب داد: خوب است، خودش را به نوعي سرگرم مي کند. بيشتر اوقات به مداواي بيماران مي پردازد. اين تنها کاري است که او را راضي مي کند.
پاتريشيا گفت: تصور مي کنم بيشتر دلش مي خواهد به لندن برگردد تا در اين جا با بيماران انگشت شمارش کلنجار برود. گاهي احساس مي کنم او اصلا به اينجا تعلق ندارد.