لیزا لبخندی زد و به روزنامه ای که در دست ژاک بود نگریست. از وقتی ژاک را دیده بود ، او بیشتر اوقاتش را به کتاب خواندن و مطالعه میگذراند. ژاک که متوجه اندیشه لیزا شده بود گفت: هر وقت احساس تنهایی کنم به مطالعه پناه می برم.
لیزا در حالی که تخم مرغش را می شکست گفت: من هم تا چند وقت پیش بیشتر وقتم را به مطالعه اختصاص میدادم ولی از وثتی به اینجا آمده ام کمتر مطالعه می کنم ، چون حوصله یک جا نشستن و کلنجار رفتن به کتابها را ندارم.
ژاک پرسید: یعنی مطالعه کردن آن قدر برای غیر قابل تحمل بود که آن را کنار گذاشتی؟
لیزا آهی کشید و جواب داد: البته که نبود ، اما از وقتی درس و دانشکده را رها کردم ، اشتیاقی برای مطالعه در خودم نمی بینم. آن زمان آنقدر مشغله فکر برایم پیش آمد که دیگر به کتاب خواند نمی رسیدم.
ژاک روزنامه را روی میز گذاشت و گفت: جیمز در نامه هایش نوشته بود که به چه علت درست را رها کردی؛ دوست نداری دوباره به تحصیل مشغول شوی و دانشکده را به اتمام برسانی؟
لیزا که خاطرات گذشته برایش زنده شده بود جواب داد: درباره اش فکر نکرده ام. اگر بخواهم اینجا بمانم هیچ نیازی به اتمام تحصیلاتم نخواهم داشت ، چون دیگر این چیزی نیست که برایم مهم باشد.
ژاک درکمال تعجب به لیزا خیره ماند. لیزا صبحانه اش را نیمه کاره رها کرد و از جا بلندشد. قبل از اینکه از خانه خارج شود ژاک هنوز متفکرانه به او می نگریست. لیزا اندیشید: ژاک درباره من چه تصور ی میکند؟ شاید تصور می کند که دختری ابله هست. اندیشه درباره آن را به بعد موکول کرد؛ دوست نداشت روزش را با قضاوتهایی که ژاک می

توانست درباره او بکند، ضایع سازد. به طرف اصطبل رفت. سندی امیدوارانه شیهه کشید و سرش را بیرون آورد. لیزا تصمیم گرفته بود پیش جیمز و جان برود.
تکه های سیاه ابر کم کم به هم می پیوستند و گاهگاه صدای خروش و غرششان به گوش میرسید. لیزا از اینکه بیرون رفته بود پشیمان شد. احساس کرد بزودی باران تندی شروع به باریدن می کند ، ناگهان صدای جیغ و فریاد زنی از فاصله ای نزدیک به گوش رسید. لیزا متعجبانه به طرف صدا برگشت؛ چه اتفاقی افتاده بود؟ لیزا دهانه اسب را چرخاند و به

پشت بوته های کنار جاده رفت. زنی در حالی که بچه کوچکی در آغوش داشت به طرف جاده دوید. لیزا او را شناخت، زن یکی از کشاورزها بود. با عجله از اسب پیاده شد ، زن با دیدن او هراسان به طرفش رفت و در عین دستپاچگی در حالی که لبهایش می لرزید گفت: اوه لیزا ، پسرم ،پسرم....
لیزا به طرفت او دوید و پسرک غرق در خون زن را دید ، جیغ کوتاهی کشید و گفت: چه بلایی بر سرش آمده؟
زن در حالی که می گریست بریده بریده جواب داد: نمی دانم چه موقع از خانه خارج شد و اسب پدرش را از اصطبل بیرون آورد تا سوارش بشود. موقعی که صدای فریادش را شنیدم. به سرعت خودم را به او رساندم . اسب پسرم را به زمین انداخته بود و او غرق در خون سبزه ها دست و پا میزد. کمکم کن لیزا ، بچه ام را دارم از دست می دهم.
لیزا در حالی که سعی می کرد افکارش را متمرکز کند در نهایت سردرگمی گفت: او خدای بزرگ دکتر استیو هم که به شهر رفته... حالا باید چه کار کنیم؟
زن از سر درماندگی روی زمین نشست ، پسرک از درد به خود می پیچید و ناله می کرد. لیزا در حالی که فکری به خاطرش رسیده بود روی اسب پرید و گفت: همینجا بمان و بچه را تکان نده ؛ می روم دنبال ژاک ، شاید او بتواند کمکی بکند.
زن در حالی که اشک می ریخت سرش را تکان داد. لیزا نفهمید که فاصله آنجا تا خانه را چطور پیمود. وقتی به خانه رسید، بی مقدمه فریاد زد: ژاک ، ژاک.
ژاک سراسیمه از پله ها سرازیر شد. لیزا در کمال آشفتگی گفت: ژاک عجله کن باید همراه من بیایی ، به کمک تو احتیاج داریم.
ژاک بی صبرانه گفت: چه اتفاقی افتاده؟
لیزا در حالی که نفس فنس می زد گفت: پسر یکی از مزرعه دارها از اسب پرت شده ، حالش خیلی بد است. پگ در حالی که زیر لب دعا می خواند به ژاک نگریست . ژاک در حالی که بارانی اش را می پوشید گفت: پگ عجله کن ، کیف کمکهای اولیه مرا بیاور.
و از خانه خارج شد. لیزا به دنبال او بیرون دوید. وقتی هر دو سوار اسب شدند ، پگ کیف رابه آنان رساند. آسمان پی در پی رعد و برق می زد ، ژاک در حالی که از سر نگرانی به آسمان نگریست گفت: او کجاست؟
لیزا گفت: وسط چمنزار پشت تپه ، کنار جاده.
ژاک گفت: بسیار خوب تو جلوتر حرکت کن و راه را نشان بده.
باران شروع به باریدن کرد.
لیزا فریاد زد: امیدوارم به موقع برسیم.
زن هراسان و در کمال بلاتکلیفی همانجا نشسته بود و به پسرک غرق در خونش می نگریست. ژاک از اسب پایین پرید و به طرف پسرک دوید و با دیدن او گفت: باید سرپناهی گیر بیاوریم...
زن لرزان گفت: خانه ما زیاد دور نیست.
ژاک در حالی که پسرک را بلند می کرد گفت: لیزا پایش را محکم بگیر ، او را کول می کنم.
لیزا کیف را به دست زن داد. ژاک به آرامی پسرک را بر دوش خود انداخت و لیزا پای بچه را محکم گرفت. شدت باران بیشتر شده بود وبه سر و رویشان می خورد. بعد از مدتی به کلبه رسیدند . ژاک در حالی که بچه را روی تخت می خواباند رو به زن کرد و گفت: برایم آب گرم بیاور.
و به لیزا نگریست و گفت: لیزا عجله کن ، الکل ، سوزن و نخر را بیرون بیاور. باید سرش را بخیه بزنم.
لیزا موهای خیسش را عقب زد و وسایل را به دست ژاک داد ، ژاک محلی را که می بایست بخیه می خورد کرخ کرد و گفت: بیا اینجا ، باید سرش را نگه داری ....
لیزا هراسان به سر شکاف خورده پسرک نگاه کرد و از دیدن آن صحنه حالش بد شد. ژاک فریاد زد: لیزا عجله کن.
لیزا مطیعانه سر پسرک را در دست گرفت و رویش را برگرداند ، طاقت دیدن آن صحنه را نداشت. پسرک از درد فریاد می کشید و گریه می کرد. لیزا همگام با او شروع به گریه کرد و گفت: ولش کن ژاک ، بچه از درد در حال مردن است.
ژاک با لحنی تحکم آمیز گفت: سرش را محکم نگه دار.
لیزا عاجزانه سر پسرک را محکمتر گرفت ، تحمل دیدن آن همه دردی که پسرک می کشید برایش سخت بود. بعد از مدتی کار بخیه زدن تمام شد. ژاک به لیزا نگریست و گفت: دیگر سرش را ول کن.
پسرک از گریه کبود شده بود ومادرش درحالی که لرزان در گوشه ای ایستاده بود به فرزندش می نگریست.
لیزا بچه را نوازش کرد و گفت: چیز نیست ، اگر کمی طاقت داشته باشی خیلی زود خوب می شوی.
پسرک با چشمانی پر از اشک به لیزا نگریست و نالید: پایم خیلی درد می کند.
ژاک گفت: پایت در رفته... آیا تحملش را داری تا آن را به حالت اول برگردانم؟کمی درد دارد ولی بعد از آن از شدت دردش کاسته می شود.