لیزا دوان دوان به طرف اتاق مادرش رفت ؛ او آرام روی تخت نشسته بود ، جواب داد: بله مادر؟
ماری پرسید:

روزنامه امروز پایین است؟
لیزا جواب داد: بله ، آن را می خواهید؟
مادرگفت: بله اگر ممکن است برایم بیاورش.
لیزا آن را برایش برد ، اندیشید که روحیه اش با روزهای قبل خیلی فرق کرده است. انگار که شوق دیدن جیمز جانی تازه به او بخشیده بود ، حتی لیزا هم هیجان زده بود. آرزوی دیدن قلعه سبز را داشت ، همان جایی که شبهای بسیاری آن را در رویاهایش دیده بود ، قلعه با شکوهی که دست در دست پیتر از میان تپه هایش می گذشتند و با صدای بلند آواز

می خواندند، ولی دیگر نقش پیتر در رویاهایش کمرنگ شده بود. هنوز پیتر را دوست داشت ولی پیتر با او آشتی نکرده بود. آیا پیتر واقعا دوستش می داشت؟ این سوالی بود که مدام از ذهنش می گذشت. وقتی مادرش خوابید به اتاق خود پناه برد. صدای باران به گوش می رسید که به شدت می بارید. به یکباره هوای دیدن پیتر به سرش زد. چقدر دوست داشت

او را ببیند اندیشید:
آیا هیچ راهی برای ما وجود ندارد؟ چرا هیچ کس قدم پیش نمی گذاشت و آنان را آشتی نمیداد؟ شایه هم هیچ کس جرأت آن کار را نداشت چون خانم هاریسون خوشش نمی آمد کسی در زندگی خصوصیش دخالت کند؛ گرچه خود را کاملا مستحق دخالت در کارهای دیگران می دانست. خانم هاریسون عقیده داشت که لیزا و پیتر باید خودشان مشکلات خود

را حل کنند.
لیزا آهی کشید و پنجره را باز کرد ، باران شلاق وار به صورتش خورد. اندیشید: کاش پیتر دهقانی ساده بود ، کاش از خانواده ای سرشناس نبود ، کاش مادری مثل خانم هاریسون نداشت و پدرش به جای آنکه نورماندی باشد انسانی ساده بود و کاش پیتر آن قدر در بایدها و نبایدها غرق نشده بود. اشکهایش با باران مخلوط می شد و روی گونه هایش می

ریخت. در دل دعا کرد که باران بند بیاید چون فردا روز دیدار مادرش با جیمز بود؛ روز که می توانست قلعه سبز را در واقعیت ببیند. صدای ناله مادرش را شنید و نزد او شتافت ، آن شب حال ماری رو به وخامت گذاشت و لیزا تا صبح کنار بسترش از او مراقبت می کرد ، سپیده صبح نزدیک بود. ماری که به سختی نفس می کشید چشمهایش را باز کرد و

زیر لب گفت:
لیزا آماده ای؟
لیزا با لحنی آمیخته به نگرانی گفت: ولی مادر حال شما خوب نیست ، بهتر است روز دیگری برویم.
ماری سرش را تکان داد و گفت: نه لیزا ، می خواهم همین امروز قلعه سبز را ببینم ، جیمز منتظر ماست.
لیزا مرددانه گفت: ولی مادر؟ شما...
ماری حرف لیزا را قطع کرد و گفت: نگران من نباش . طاقت خواهم آورد.
لیزا از سر تسلیم آهی کشید وبلند شد. بشدت نگران مادرش بود ، قرار بود آنان صبح زود از شهر خارج شوند تا توجه مردم شهر به خروج آنها معطوف نشود. ماری به آرامی به صندلی عقب ماشین تکیه داد و به لیزا لبخندی آکنده از مهربانی زد ، لیزا شال مادرش را محکم به دور بدنش پیچید و به آرامی گفت:
حالتان خوب است؟
ماری گفت: بله عزیزم ، بهتر از این نمی شود.
لیزا پشت فرمان نشست و ماشین را به راه انداخت. از شهر که خارج شدند خورشید نورش را بر همه جا گسترده بود ، لیزا شیشه ماشین را پایین کشید. از بارش شب پیش هوا لطیف شده بود. را درازی تا قلعه سبز در پیش داشتند و هر دو می دانستند که جیمز منتظر آنهاست. نزدیکیهای ظهر بود که به جاده خاکی به قلعه سبز منتهی می شد رسیدند ، جاده

فرعی که از پشت درختان می گذشت پر از دست انداز بود لیزا مجبور بود آهسته به حرکتش ادامه دهد. بعد از مدتی چهره مردی در کنار جاده به چشم خورد ، لیزا فورا او را شناخت. جیمز بود. با صدایی لرزان گفت:
مادر جیمز.
ماری به روبرو نگریست ، انگشتانش محکم صندلی جلویی را فشرد ، چشمهایش به روی جیمز ثابت ماند. جیمز ماشین آنها را شناخت و به استقبالشان رفت. بی قراری او بیشتر از ماری بود ، لیزا جلوی پای او نگه داشت.نگاه جیمز به ماری دوخته شد ، هر دو بر جای مانده بودند و قدرت حرکت نداشتند ؛ انگار هنوز حضور دیگری را بعد از آن همه سال

باور نداشتند ، لیزا در را برای مادرش باز کرد ، جیمز جلو دوید و به او برای پیاده شدن کمک کرد. حالا اشک در چشم هر سه حلقه زده بود. جیمز زیر لب گفت: ماری چقدر ضعیف شده ای...
ماری لبخند غنگینانه زد و جواب داد: ولی تو هنوز همان جیمز سابقی که می شناختم ، خیلی تغییر نکرده ای.
هر دو به هم لبخند زدند.
جیمز در حالی که صدایش از هیجان می لرزید آهسته گفت: ماری ، به قلعه سبز خوش آمدی....
ماری آهی بلند کشید و روی بازوی جیمز از حال رفت ، لیزا و جیمز هراسان او را تکان دادند. جیمز فریاد زد:
ماری ، ماری چشمانت را باز کن ، مگر نمی خواهی قلعه سبز را ببینی و خانه را ، که هنوز همان طور پابرجاست و منتظر روزی بوده که دوباره برگردی ، امروز روز موعود است...
ماری چشمهایش را باز کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت: آنجا را نشانم بده....
جیمز او را روی دو دست بلند کرد و به طرف قلعه سبز برد ، برای لیزا تمام محیط اطراف در تاریکی و خلا فرو رفته بود. او فقط مادرش را میدید که چگونه در میان درد جانکاهش آن قدر خوشبخت به جیمز و قلعه سبز می نگریست. وقتی دوباره از حال رفت لیزا جلو دوید ، جیمز دستپاچه بود. او را روی زمین گذاشتند. رنگ مادرش به شدت پریده بود.

لیزا دست مادرش را گرفت و رو به جیمز کرد و فریاد زد:
بس کن جیمز ، این قدر گریه نکن...
لیزا سر مادرش را به شانه تکیه داد ، چند نفری دور آنان را گرفتند. لیزا از مردی خواست که برایش لیوانی آب بیاورد تا به مادرش بدهد.
چشمهای ماری به زحمت باز شد ، لیزا گفت: همه اش تقصیر من است ، نبایست تو را با این حال به اینجا می آوردم.
ماری نگاهی به جیمز کرد و گفت: هیچ وقت حالم به این خوبی نبوده است عزیزم ، احساس می کنم به چندین سال قبل برگشته ام؛ به آن سالهایی که در این چمنها جست و خیز می کردیم و با صدای بلند می خندیدیم.
جیمز دست دیگر ماری را در دست گرفت ، ماری نگاهی به او انداخت و گفت: به یاد می آوری؟
جیمز سرش را آهسته تکان داد.
ماری لبخندی سرشار از مهربانی زد و گفتک جیمز از وقتی یکدیگر را ندیده ایم خیلی نازکدل شده ای .... چرا گریه می کنی؟ و تو لیزا ، تو را چه می شود؟ مگر همه ما انتظار این روز را نمی کشیدیم؟ خوشبختی من حد و حساب ندارد.
لیزا گفت : مادر بهتر است برگردیم ، حالت اصلا خوب نیست.