لبخندي زدم و گفتم: نه اشتباه فکر نکرده اي ، چون من هم هميشه در خيالم تو را همسر آينده ام مي دانسته ام و نه هيچ کس ديگري را...
جيمز بگرمي گفت:يعني حاضري با من ازدواج کني ؟
گفتم : بله ولي به يک شرط.
لبخند از لبانش محو شد و گفت: چه شرطي ؟
خنده ام را خوردم و گفتم: به اين شرط که قول بدهي بعد از ازدواجمان درقلعه سبز زندگي کنيم.
آهي کشيد و گفت: اين آرزوي قلبي خود من نيز هست.
سرم را تکان دادم و گفتم: پس با اين حال آقاي جيمز واريک ، حاضرم با شما ازدواج کنم.
همان شب جيمز مرا از پدرم خواستگاري کرد ؛ همه براي مدتي غافلگير شده بر جاي ماندند. پدرم نگاهي به اطرافيان انداخت ، چهره هم را لبخندي پوشانده بود ، بنابراين او هم لبخند زد و موافقت خود را اعلام داشت. در آن لحظه من از خوشحالي در آسمان سير مي کردم. جيمز را بيشتر از هر چيز در دنيا دوست داشتم. من او را با کمال ميل به همسري پذيرفته بودم و حالا که خانواده هاي ما نيز به اين ازدواج راضي بودند من خود را خوشبخترين دختر روي زمين مي دانستم ، اما اين احساس خوشبختي زياد دوام نياورد. يک ماه قبل از ازدواجمان بود و آن روز من و مادرم در باغچه خانه مشغول در آوردن علفهاي هرز از اطراف گلها بوديم. دختر آقاي هاريسون که آن روزها خبر ازدواج او و پسر عمويش در شهر پيچيده بود ، هيجان زده وارد حياط ما شد؛ در حالي که لبخندي موذيانه بر لبانش نقش بسته بود. جيمز از او متنفر بود و من هم هيچ وقت از او خوشم نمي آمد ، مانند زاغچه کوچکي بود که تنها کارش خبرچيني و ايجاد کدورت بين مردم است. هميشه دوست داشت پشت سر من و جيمز حرف در بياورد تا آبروي ما را بريزد ولي هيچ گاه موفق نمي شد زيرا همه مي دانستند پشت همه آن تهمتها ، کينه هاريسونها از واريکها نهفته است. هيچ وقت آن لحظه اي را که چشم در چشم من دوخته بود و از خوشحالي درپوست خود نمي گنجيد از ياد نمي برم. او قبل از آنکه من يا مادرم بتوانيم عکس العملي در قبال رفتار زشت او نشان دهيم هيجان زده گفت:
هي ماري ، خبر داري که نامزد عزيزت را دستگير کرده اند و حالا به زندان افتاده است؟
حرفش مانند پتکي بر سرم کوبيده شد. مادرم خشمگينانه گفت: چرا دست از سر دختر من بر نمي داري ؟ هر روز اين طرفها پرسه مي زني و دروغ تازه اي براي ماري و جيمز مي سازي و آن را همه جا پخش ميکني ؛ حالا هم بدون اجازه به خانه ما آمده اي و اراجيف به هم مي بافي.
او با لحني آميخته به غضب گفت: خيال ميکنيد من دروغ مي گويم، نه ؟ بسيار خوب ، مي توانيد از خانه بيرون بياييد و نگاهي به دور و اطرافتان بيندازيد. اين موضوع کوچکي نيست که تنها من بدانم ؛ الآن هم شهر از اين موضوع حرف مي زنند.
در آن هنگام بود که پدرم وارد خانه شد؛ رنگش به شدت پريده بود. بيلچه ازدستم افتاد ، خانم هاريسون رو به پدر کرد و در حالي که از سر بدجنسي به من نگاه ميکرد گفت:
شما به اينها بگوييد که خبر به زندان افتادن جيمز دروغ نيست.
پدر به آرامي گفت ک متأسفانه حقيقت دارد ، جيمز يکي از کشاورزهايي را که از زمين هاريسونها فرار کرده بوده درخانه شان پناه داده. او را در انبار خانه شان پيدا کرده اند و جيمز را به دليل سرپيچي از قانون دستگير کرده اند.
گفتم : ولي پدر پناه دادن يک کشاورز بينوا که جرم نيست.
پدر از سر اکراه جواب داد: چرا ماري ، جرم است. اگر به يک قاتل پناه داده باشد اين کار خلاف قانون است و همدست او شناخته مي شود.
ناباورانه گفتم: ولي پدر ، از کجا ميدانيد که او قاتل بوده؟
هاريسون ميان حرف من پريد و گفت: او يکي از سياهها را کشته , خودم جنازه اش را ديدم. وقتي پدر گفت که قاتل فرار کرده بلافاصله حدس زدم که به واريکها پناه برده است . پدرم هم همين عقيده را داشت وقتي کشاورز را داخل خانه آنها پيدا کردند حدسمان به يقين تبديل شد.
فرياد زدم: از جلو چشمانم دور شو و گورت را گم کن لعنتي از تو متنفرم ، من از تمام هاريسونها نفرت دارم.
هاريسون ابروهايش را بالا انداخت و خندان از حياط بيرون رفت.
جلوي چشمم سياهي رفت و روي زمين افتادم ، چقدر زود همه چيز تباه شده بود ، نمي توانستم بدبختي ام را باور کنم. ليزا، تو خوب مي داني که تهمت همدست بودن با يک قاتل فراري يعني چه . در دادگاه ثابت شد که جيمز از ماجراي قتل آگاهي نداشته و تنها به دليل اينکه کشاورز زخمي بوده به او پناه داده. با آنکه بي گناهي او ثابت شد و به سبب نفوذي که خانواده اش در شهر داشتند او آزاد شد، همه مردم شهر با آنها قطع رابطه کردند که البته هاريسونها تأثير مستقيمي در اين کار داشتند.
هاريسونها بالاخره به آرزوي خود رسيدند و واريکها را از ميدان به در کردن ؛ بله به همين راحتي نامزدي من و جيمز به هم خورد. هر چه گريه و زاري کردم دل سنگ پدرم رام نشد، او هم مانند ديگران خيال مي کرد اگر با جيمز ازدواج کنم آبروي خانواده ما هم مي رود چون آنها ديگر طرد شده بودند. پدر ديدار من و جيمز را قدغن کرد و اين نديدن جيمز مرا ديوانه کرده بود. تنها مرهم دردهاي من مادرم بود که مي فهميد چه احساسي دارم. وقتي که سرم را روي شانه اش مي گذاشتم و اشک بي محابا از چشمانم سرازير مي شد همراه من مي گريست و مي گفت:
دختر بيچاره ام آخر چرا بايد اين بلا سر تو بيايد؟ اگرچه او بارها با پدرم صحبت کرد تا او را راضي به ازدواج ما کند، پدر سرسخت تر از گذشته بر تصميم خود پافشاري ميکرد. جيمز وقتي فهميد پدرم قرار ازدواج ما را لغو کرده به خانه ما آمد و خشمگينانه رو در روي پدرم ايستاد. پدر با لحني آکنده از خشونت فرياد زد که از خانه مان بيرون برود. آن وقت بود که انگار چيزي در قلبم شکست ، تحمل خرد شدن غرور جيمز ديگر خارج ار توان من بود. جيمز به پدر خيره مانده بود. تصور نمي کرد که حتي صميمي ترين دوست پدرش هم اين چنين او را از خانه اش براند. من که تا آن لحظه چيزي نمي گفتم سکوت را شکستم و گفتم:
پدر محض رضاي خدا به خود بياييد ، اين مردي که مقابل شما ايستاده هماني است که تا چند روز پيش هميشه از او به خوبي ياد مي کرديد، همان کسي است که هر وقت به خانه ما مي آمد با روي باز از او استقبال مي کرديد.
پدرم خشمگينانه گفت: من اشتباه کرده ام ولي تا کي بايد تاوان اشتباهم را بدهم؟
اشک در چشمانم حلقه زد ، به آرامي گفتم: نه پدر شما اشتباه نکرده ايد، حالا هم چوب افکار غلطتان را مي خوريد نه چوب صداقت جيمز را.
پدرم فرياد زد: حالا کارت به جايي رسيده که روي حرف من حرف مي زني؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)