شب است و دل پر از شرار است و من سكوت غم انگيز يار است و من شب و عقده هاي گره خورده ام شب و درد دلهاي نا گفته ام شب درد و محنت شب اشك و آه شب تيره بختي شب مرگ ماه فروغ دل انگيز آن ماه كو؟ بگو يوسف خفته در چاه كو؟ ملائك چرا غرق در ماتمند؟ سيه پوش جمله بني آدمند؟ بگو يوسف مصر ايمان چه شد؟ نداي دل انگيز قرآن چه شد؟ كجا رفت سوز دل سوخته؟ شرار جگر هاي افروخته؟ چرا داغ لاله فزونتر شده؟ چرا سينه با اشك خون؛ تر شده؟ چرا جرعه نوشان جام الست؟ چنين سينه چاكند و افتاده مست؟ مگر شور و هنگامه محشر است؟ كه اين لرزه بر چرخ نيلوفر است؟ مگر باز هنگامه كربلاست كه زينب به اندوه و غم مبتلاست سهي قامت آن سرو بستان كجاست؟ اميد دل دردمندان كجاست؟ كه بشكسته آن سرو آزاده را به دست اجل داده آن باده را اجل؛ كاش مي مردي از اين ستم فلك بشكند پشتت از بار غم تو اي آسمان؛ اشك خون گريه كن ز بيداد چرخ زبون گريه كن زمين؛ سينه خويش را چاك كن زمان؛ زين مصيبت به سر خاك كن به رخ برقع غم كش اي آفتاب به جشم نحيفش سبكتر بتاب نداني كه اين خفته در خاك كيست؟ ز اندوه و غم سينه صد چاك كيست؟ تو اي ماهتاب شب افروز عشق به دل داري از او دو صد سوز عشق كه او سالها با تو سر برده است پس اندوه و خون جگر خورده است الا آلاله هاي گلستان عشق شهيدان خفته؛ به بستان عشق كنون صف به صف چون ملائك شويد به ديدار فرزند زهرا رويد كه با دامني پر ز آه آمده تن خسته از رنج راه آمده غبارش بيافشانده خارش كنيد انيس دل داغدارش شويد غريب است و خون جگر آمده به دل داغدار پسر آمده ز خون دل اشك تر آورده است كه او زهر در ساغر آورده است الا خفته در طور سيناي عشق پرستوي عاشق مسيحاي عشق تو از عشق شولا به تن داشتي لباس علي (ع) را به تن داشتي دو دستان سبزت بهار آفرين مدار دو چشمت مدار زمين چنان بود سيماي پر مهر تو كه باغ گل آيينه چهر تو تو با لاله مگر خويشي داشتي كه صد داغ اندر جگر داشتي؟ تو بر دار غربت چه خواندي مگر كه اندر دل عاشقان؛ زد شرر؟ كدامين دئي سيرت بد نهاد شرنگ عداوت به كامت نهاد؟ كه اين گونه اندر كفن گشته اي جگر لخته همچون حسن (ع) گشته اي چه خويش تو با قدسيان داشتي كه در باغ خلد؛ آشيان داشتي؟ الا ناي من بانگ و فرياد زن ز بيداد سفيانيان داد زن ز نامردي نابكاران بگو ز رنج و غريبي ياران بگو بگو از فراموشي لاله ها به دل داغ خاموشي لاله ها كجايند سروران سر باخته ستبران سينه سپر ساخته شهيدان در خاك و خون غوطه ور يلان شرار افكن شعله ور كه بينند خاموشي شمع را ز داغش سيه پوشي جمع را الا سينه چاكان شور آفرين علمدار مردان والاي دين دل خويش از سينه بيرون كنيد به خون دل اين دشت جيحون كنيد كزاين خطه مولائي از دست رفت عنان شكيبائي از دست رفت بهار دل انگيز ما شد خزان دگر رفت زين خطه آن باغبان الا پور احمد سليل بتول تو اي سرو بستان باغ رسول تو بر عرش سكني مگر داشتي كه بر وجه رحمن نظر داشتي؟ دو چشم تو آيينه حق نما كلامت؛ كلامت؛ كلام خدا عجب شعله اي در دل افروختي ز داغت جهاني جگر سوختي؟ ز هجران رويت جگرها كباب از اين غصه گردد دل سنگ آب به دستان همچون بهارت قسم به زخم دل داغدارت قسم كه اين خاك چون طور سينا كنيم اقامتگه پور زهرا كنيم هواي وصال تو دارد ( صبا ) كه اين باغ بي تو ندارد صفا