آگاه باشيد . به خدا سوگند كه « فلان » خلافت را چون جامه‏اى بر تن كرد و نيك مى‏دانست كه پايگاه من نسبت به آن چونان محور است به آسياب . سيلها از من فرو مى‏ريزد و پرنده را ياراى پرواز به قله رفيع من نيست . پس ميان خود و خلافت پرده‏اى آويختم و از آن چشم پوشيدم و به ديگر سو گشتم و رخ برتافتم . در انديشه شدم كه با دست شكسته بتازم يا بر آن فضاى ظلمانى شكيبايى ورزم ، فضايى كه بزرگسالان در آن سالخورده شوند و خردسالان به پيرى رسند و مؤمن ، همچنان رنج كشد تا به لقاى پروردگارش نايل آيد . ديدم ، كه شكيبايى در آن حالت خردمندانه‏تر است و من طريق شكيبايى گزيدم ، در حالى كه ، همانند كسى بودم كه خاشاك به چشمش رفته ،

و استخوان در گلويش مانده باشد . مى‏ديدم ، كه ميراث من به غارت مى‏رود .

تا آن « نخستين » به سراى ديگر شتافت و مسند خلافت را به ديگرى واگذاشت .

شتان ما يومى على كورها و يوم حيان اخى جابر ( 1 ) « چه فرق بزرگى است ميان زندگى من بر پشت اين شتر و زندگى حيان برادر جابر » .

[ 47 ]

اى شگفتا . در آن روزها كه زمام كار به دست گرفته بود همواره مى‏خواست كه مردم معافش دارند ولى در سراشيب عمر ، عقد آن عروس را بعد از خود به ديگرى بست . بنگريد كه چسان دو پستانش را ، آن دو ، ميان خود تقسيم كردند و شيرش را دوشيدند . پس خلافت را به عرصه‏اى خشن و درشتناك افكند ، عرصه‏اى كه درشتى‏اش پاى را مجروح مى‏كرد و ناهموارى‏اش رونده را به رنج مى‏افكند . لغزيدن و به سر درآمدن و پوزش خواستن فراوان شد . صاحب آن مقام ، چونان مردى بود سوار بر اشترى سركش كه هرگاه مهارش را مى‏كشيد ، بينى‏اش مجروح مى‏شد و اگر مهارش را سست مى‏كرد ، سوار خود را هلاك مى‏ساخت . به خدا سوگند ، كه در آن روزها مردم ، هم گرفتار خطا بودند و هم سركشى . هم دستخوش بى‏ثباتى بودند و هم اعراض از حق . و من بر اين زمان دراز در گرداب محنت ، شكيبايى مى‏ورزيدم تا او نيز به جهان ديگر شتافت و امر خلافت را در ميان جماعتى قرار داد كه مرا هم يكى از آن قبيل مى‏پنداشت . بار خدايا ، در اين شورا از تو مدد مى‏جويم . چسان در منزلت و مرتبت من نسبت به خليفه نخستين ترديد روا داشتند ، كه اينك با چنين مردمى همسنگ و همطرازم شمارند . هرگاه چون پرندگان روى در نشيب مى‏نهادند يا بال زده فرا مى‏پريدند ، من راه مخالفت نمى‏پيمودم و با آنان همراهى مى‏نمودم . پس ، يكى از ايشان كينه ديرينه‏اى را كه با من داشت فراياد آورد و آن ديگر نيز از من روى بتافت كه به داماد خود گرايش يافت . و كارهاى ديگر كردند كه من از گفتنشان كراهت دارم .

آنگاه « سومى » برخاست ، در حالى كه از پرخوارگى باد به پهلوها افكنده بود و چونان ستورى كه همّى جز خوردن در اصطبل نداشت . خويشاوندان پدريش با او همدست شدند و مال خدا را چنان با شوق و ميل فراوان خوردند كه اشتران ، گياه بهارى را . تا سرانجام ،

آنچه را تابيده بود باز شد و كردارش قتلش را در پى داشت . و شكمبارگيش به سر درآوردش .

بناگاه ، ديدم كه انبوه مردم روى به من نهاده‏اند ، انبوه چون يالهاى كفتاران . گرد مرا از هر طرف گرفتند ، چنان كه نزديك بود استخوانهاى بازو و پهلويم را زير پاى فرو كوبند و رداى من از دو سو بر دريد . چون رمه گوسفندان مرا در بر گرفتند . اما ،

هنگامى كه ، زمام كار را به دست گرفتم جماعتى از ايشان عهد خود شكستند و گروهى از دين بيرون شدند و قومى همدست ستمكاران گرديدند . گويى ، سخن خداى سبحان را نشنيده بودند كه مى‏گويد : « سراى آخرت از آن كسانى است كه در زمين نه

[ 49 ]

برترى مى‏جويند و نه فساد مى‏كنند و سرانجام نيكو از آن پرهيزگاران است » ( 1 ) .

آرى ، به خدا سوگند كه شنيده بودند و دريافته بودند ، ولى دنيا در نظرشان آراسته جلوه مى‏كرد و زر و زيورهاى آن فريبشان داده بود .

بدانيد . سوگند به كسى كه دانه را شكافته و جانداران را آفريده ، كه اگر انبوه آن جماعت نمى‏بود ، يا گرد آمدن ياران حجت را بر من تمام نمى‏كرد و خدا از عالمان پيمان نگرفته بود كه در برابر شكمبارگى ستمكاران و گرسنگى ستمكشان خاموشى نگزينند ، افسارش را بر گردنش مى‏افكندم و رهايش مى‏كردم و در پايان با آن همان مى‏كردم كه در آغاز كرده بودم . و مى‏ديديد كه دنياى شما در نزد من از عطسه ماده بزى هم كم ارج‏تر است .

چون سخنش به اينجا رسيد ، مردى از مردم « سواد » عراق برخاست و نامه‏اى به او داد .

على ( ع ) در آن نامه نگريست . چون از خواندن فراغت يافت ، ابن عباس گفت : يا امير المؤمنين چه شود اگر گفتار خود را از آنجا كه رسيده بودى پى مى‏گرفتى . فرمود : هيهات ابن عباس ، اشتر خشمگين را آن پاره گوشت از دهان جوشيدن گرفت و سپس ، به جاى خود بازگشت . ( 2 ) ابن عباس گويد ، كه هرگز بر سخنى دريغى چنين نخورده بودم كه بر اين سخن كه امير المؤمنين نتوانست در سخن خود به آنجا رسد كه آهنگ آن كرده بود .

معنى سخن امام كه مى‏فرمايد : « كراكب الصعبة إن اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم » اين است ، كه اگر سوار ، مهار شتر را بكشد و اشتر سر بر تابد بينى‏اش پاره شود و اگر با وجود سركشى مهارش را سست كند ، سرپيچى كند و سوارش نتواند كه در ضبطش آورد . مى‏گويند :

« اشنق الناقة » زمانى كه سرش را كه در مهار است بكشد و بالا گيرد . « شنقها » نيز به همين معنى است و ابن سكيت صاحب اصلاح المنطق چنين گويد . و گفت « اشنق لها » و نگفت :

« اشنقها » تا در برابر جمله « اسلس لها » قرار گيرد گويى ، امام ( عليه السلام ) مى‏فرمايد :

اگر سر را بالا نگه دارد او را به همان حال وامى‏گذارد . و در حديث آمده است كه رسول ( صلى اللّه عليه و آله ) سوار بر ناقه خود براى مردم سخن مى‏گفت و مهار ناقه را باز

[ 51 ]

كشيده بود ( شنق لها ) و ناقه نشخوار مى‏كرد . [ از اين حديث معلوم مى‏شود كه شنق و اشنق به يك معنى است ] . و شعر عدى بن زيد عبادى هم كه مى‏گويد :

ساءها ما بنا تبيّن في الأيدي و إشناقها إلى الأعناق شاهدى است كه اشنق به معنى شنق است