سلولم را در آغوش می کشم،

این حصار، تنها چیزیست که برایم باقی مانده است...

بر میله هایش بوسه می زنم و بر دیوار هایش نماز می برم

نبض نگاهم ایستاده است، روزنه اش یخ زده است

و من همچنان محکوم...

از پس سلول تنهایی تو را می نگرم

من هنوز چشم در راه تو ام

افسوس تو راه خانه را از یاد برده ای....

بغضم آهسته وار می شکند

اما تو دیگر نیستی که گونه هایم را پاک کنی....