در جدال روزهای سربی ام
زندگی را پوچ وباطل دیده ام
در میان لحظه های مرگبار
بر ریای زندگی خندیده ام
در نگاه مردمان سردرگمی ست
از فریب وحیله ی این زندگی
دست ها سردند ومردم سنگی اند
عاقبت هم کارشان بازندگی ست
ما سرانجام خطای خویش را
در زمین بی محبت دیده ایم
عاشقی بوده گناه اولین
زجرها تا بینهایت دیده ایم
نه،نمی ارزد به عشق چند روز
این چنین آلوده ی ننگی شدن
با هوسهای دروغ زندگی
صاحب قلبی بد وسنگی شدن
باورم اما نمی آید که مرگ
از من و از پوچی ام بگریخته
شاید او این را نمی داند که غم
در گلویم زهر مردن ریخته
کاش می شد تا شبی از دور دست
مرگ می آمد سراغم بی صدا
تا از این بند سیاه زندگی
از تمام غصه می گشتم رها
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)