نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: صــدای بــرف

  1. #1
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11331
    Array

    صــدای بــرف

    صــدای بــرف
    قادر مرادی

    برف، برف عزیز، می دانم که تو برفی. برف. ما سال ها چشم به راه تو بودیم ای برف... مگر تو نمی شنوی صدای برف؟ صدای برف، ببین، هنوز صدای برف می آید. من می شنوم. تو هم می شنوی، خیال می کنی نمی شنوی. صدای برف، صدای برف از بیرون می آید. صدای خفه است. برف خفه کی کارش را می کند. مانند دزدها، سر و صدایی ندارد. وقتی کارش را تمام کرد، سقف و گنبد را بر سرت فرو افکند، بعد می بینی که همه جا را برف ها اشغال کرده اند و همه جا برف هست و برف، حتی گنجشک ها بی آب و بی دانه می شوند. می شنوی؟ من می شنوم. مرا می شناسی. من ترا می شناسم. آن روز یادت هست؟ خوب شد که آمدی. بسیار سال ها منتظرت ماندم. در روز بدی مرا گذاشتی رفتی. در همان روز که از خواب برخاستیم و دیدیم همه جا را برف پوشانده بود. سپید سپید، یک لکهء سیاهی هم نبود. چقدر خوش شدیم. چقدر خوش... پس از سال ها برف باریده بود. تو گفتی: بعد از هفت سال بازهم رنگ برف را دیدیم. هر چند برای من و تو برف در آن شب و روز که دست مان تنگ بود، خوش آیند نبود، اما با آن هم به خاطر سال آینده که این برف ها ارزانی و فراوانی می آورند، خوشنود بودیم. در سالی که ارزانی و فراوانی بیاید، برای من و کراچیم هم کار فراوان پیدا می شود. من گفتم برف ما را بی خبر، گیر کرد. آماده گی نداشتیم. چوب و هیزم و سرگین همه خلاص شده اند. تو گفتی: خیر باشد. یک چاره می شود، خوب شد که بارید. هفت سال خشکسالی، قحطی جان مردم را کشید. و من هم گفتم ها، به خدا راست می گویی زن، به خدا راست می گویی، غنچه گل.
    بیا بنشین برایت قصه کنم که آن روز چه اتفاق افتاد. این صدای ترنگ ترنگ را می شنوی؟ سالهاست که کسی آهن پاره ها را می کوبد. می شنوی؟ چیزی به یادت نمی آید؟ صدای برف و صدای ترنگ ترنگ... چرا سوی من حیران، حیران نگاه می کنی. مثلی این که یادت نمی آید. مرا نشناختی. من سلام ِ کراچیوان هستم. تو دختر همسایهء ما بودی. دختر اسماعیل قداغگر. او را اسماعیل قره می گفتند. سیاه چهره بود. هنوز صدای قداغ گریش را که پیاله ها و چاینک های چینی را قداغ می کرد، می شنوم. مرا مردم آسمان باقر نام گذاشته بودند. چطور یادت رفته است. سلام، کدام سلام؟ همان سلام کراچیوان آسمان باقر... خو، آسمان باقر، عجیب دیوانه یی است. هر وقت که ببینی، رویش سوی آسمان است. فقط که زمین های بابا کلانش را در آسمان آبیاری می کند. چه روزهایی بودند. این، این همان طلا گل خود ماست. هم طلا و هم گل... نه، همین طور مانده است. نه بزرگ می شود و نه خرد... روی دست هایم هست، شب و روز. ببین، مثل یک گدی مقبول است. می گویند آهسته آهسته قد می کشد، کلان می شود، یک آدم خوب و صالح و آن وقت همه به او حسادت می کنند و می پرسند این شهزادهء انصاف کار کیست؟ می گویند این پسر همان سلام کراچیوان آسمان باقر است. از آن پدر و این پسر، با عقل جور نمی آید... جور بیاید، نیاید، همین است که می بینی. نه هنوز هم کسی را نیافتم که به گوشش آذان بدهد. راست بگویم پشتش نگشتم. به همان آذانی که خودم در گوشش خواندم، قناعت کردم. اگر مسلمان شده باشد، شده است و اگر نشده باشد، کلان شود، می شود. راستی، دیگر به یاد همین گپ هم نیفتادم. تو نبودی که به یادم می دادی. خوب، بگو، همه خوب بودند؟ آن جا؟ ها، یادت رفته است. همان روز پیش روی خودت سه بار در گوش هایش آذان دادم. الله اکبر و لااله الاالله را خواندم. من و تو آرزو داشتیم که اگر ملا و یا کدام صوفی یا ایشان و یا سید در گوش پسر ما آذان بدهد، خوب خواهد شد. آدم صالح خواهد شد و مسلمان محکم. اما آن روز موفق نشدیم. شاید این که بزرگ نمی شود، علتش همین است که من خودم در گوشش آذان خواندم. شاید آذان خواندن من عوض فایده نقص کرده است. اگر این طور باشد، من تا قیامت عذاب می کشم. نه، عذاب قیامت را من در همین دنیا می کشم.
    آن روز، شش روزه گی طلا گل مان بود. ها، ها، یادم می آید… من هم فیصله هستم. پیری و زهیری است. اما یادم می آید… صبر کن ببینم که طلا گل؟ طلا گل خواب است، مثل یک گدی کاکل زری… آن روز تو هم گفتی که با من می آیی، گفتم چه می کنی زن، هوا برفی و سرد است و زن زچه در خانه باشد، بهتر است. من با یک دَوِش تا مسجد می برم، ملا در گوشش آذان می خواند، می آورم و پسان می روم پشت کار و غریبی. یک قدم راهست. در پتو خوب بپیچانیش که هوا سرد است و بر ف هنوز می بارد. صدای برف را می شنوی نی؟ او را بردم بیرون، بسیار خوشحال بودم. خوشحال بودم که برف باریده بود و برف می بارید. بعد از هفت سال قحطی و خشکسالی آن طور برف می بارید. برف فراوان، سال فراوانی و ارزانی می آورد. به مسجد که رسیدم، کسی را ندیدم. دو سه بار صدا زدم: ملا صاحب، ملا صاحب! صدایی نشنیدم، برف می بارید به فرمان خدا، برف نو از ما و برفی از شما... کبک آسمان باقر می خواند... برف روی کوچه ها و بیخ دیوار ها به اندازهء یک قد آدم شده بود، خوب، کمتر و یا زیادتر. یگان جای یک قد آدم، یگان جای نیم قد آدم. خوشحال بودم که خدا بعد از هفت سال برای ما فرزندی داده است. پسری، آه، می دانی چقدر جگر خون بودم. غصه می خوردم که اگر زنم همیشه نازا باقی بماند، چه خاکی بر سرم بکنم. به آدم بی سر و پایی مانند من کی دیگر زن می داد. هر کی که تو نمی شد و اسماعیل قرهء قداغ گر خدا بیامرز آدم جنتیی بود. چشم به مال و مکنت دنیا نداشت. ملنگ بود، ملنگ. مثل او آدم کم پیدا می شود. خوب خوب شعر ها را از دلش جور می کرد. ما واری بیسواد باشد هم، مگر آفرینش، خدا برایش داده بود. یگان وقت برای من هم می خواند. یادت هست؟ حالا هم همین نور کچل دیوانهء خود ما یگان تا از بیت های او را سر، سر خود خوانده می گردد. اگر نی کی به من زن می داد. یک خر داشتم مردنی و یک کراچی لق و لوق. از طالع بد، خر کراچیم هم به سر برابر نبود. هر هفته یکی دوبار در وقت کار و بار بری، در نصف راه، چهار پایش را دریک موزه می کرد و یک قدم راه نمی رفت. خدا زده لَج که می کرد، با بلدوزر هم نمی توانستی او را از جایش تکان بدهی، چه رسد به زدن و کندن که برایش نسوار هم نبود و بگویی که اشپش هایش هم خبر نمی شوند. بکشی هم از جایش نمی جنبید. آن وقت مرغ خر کراچی من هم یک لنگ داشت و بس. آخر از زدن و کندن و تیله و تمبه کردن خسته می شدم، از چیغ و ناله و دشنام دادن به اجداد و آبایش دلگیر می شدم و ناگزیر از جلوش می گرفتم، هم او و هم کراچی را کش می کردم. با هر کش کردنم، او هم با سرتنبه گی و لجاجت یک قدم پیش می آمد و باز در جایش میخکوب می شد. تو خود دیده بودی، به من دیوانه ببین. پیری و زهیری است. فیصله هستیم... برای تو قصه می کنم. ها، راستی، او به این کارش تا وقتی دوام می داد که جان در جان من نمی ماند و بعد مثل ماشین که روشن شده باشد، به راه می افتاد و چنان یورغه می رفت که دلت می شد عاشقش شوی. بعضی وقت ها که تنش را خارش و نوازش می کردم، به او می گفتم: به خیالم تو اصلاً خر نبوده ای، کدام گناه کلان کرده ای و خدا از قهر ترا خر ساخته است. جوانمرگی سرش را به بهانهء دور کردن پشه های دور سر و گردنش تکان، تکان می داد. یعنی چیزی می گفت. ها یا نی. من نمی دانستم. گاهی به خیالم می آمد که او به گپ های ما می فهمد و خودش را به خری می زند. ها، می گفتم رفتم به مسجد، می شنوی صدای برف را، فردا صبح که از خواب بر می خیزیم، می بینیم که همه جا برف، مثل لشکرها همه جا را گرفته و پوشانده است. من صدای شان را می شنوم. هنگام شب، هنگامی که مردم در خوابند، برف ها کار شان را می کنند. در مسجد کسی را نیافتم. یادم آمد که من ملا را می خواستم پیدا کنم. اگر زنم نمی زایید، توان زن دیگر گرفتن را نداشتم. چه عجب که همان روزها آسمان هم به بارید ن شروع کرد و ما هم صاحب اولاد شدیم. تا که به دنیا نیامد و چهره اش را ندیدم، باورم نمی شد. از آسمان برف آمد و ما هم صاحب اولاد شدیم. چند بار درِ حجرهء ملا را زدم، مگر صدایی نیامد. کسی نبود. صدا کردم: ملا صاحب، خدا برای سلام کراچیوان آسمان باقر بعد از هفت سال اولاد داده، آورده ام که در گوشش آذان بدهید، معطل کردنش وبال دارد. شما را زحمت ندادم، خودم آوردمش… اما جوابی نگرفتم. در آن روزهای سرد و برفی ملای مسجد به خانهء ما نمی آمد. می دانست که چیزی حصولش نمی شود. اگر می گفتمش هم، می گفت بیار همین جا، خانهء خدا از هر جای دیگر بهتر است.
    در بسته ماند. صدایی هم نشنیدم. طلا گل ما میان غنداق و پتو می جنبید. برف چپ و راست می بارید. چه هوایی، خطک های سپید برف در هوا یک دیگر را قطع می کردند. جنگ داشتند. از مسجد که بیرون شدم، چند نفر می آمدند. برف بود. شناخته نشدند. خوب که نگاه کردم، دیدم، هووو، می گویند چه چه را که یاد کنی، پیش رویت سبز می شود. همان لحظه در دلم گشته بود. سربازان بودند. نمی دانم از کدام ملک، من چه می دانم، همهء شان موی زرد هستند. مقصد خارجی بودند، از دیدن من وارخطا شدند. تفنگ های شان را سوی من گرفتند. فریاد زدم: نی، نی میستر، میستر، من از خود، از خود... از سرو صدا و ایما و اشاره های شان دانستم که باید طلا گل را به زمین بگذارم و دست هایم را بالا بگیرم. دانستم که باز طالب گیرانی است و آمده اند که طالب پیدا کنند و بگیرند. چاره نبود. دست ها بالا و گفتم: من سلام کراچیوان… یکی از آن ها با احتیاط به من نزدیک شد و مرا به سوی دیوار کوچه راند و به دیوار کوفت. تمام بدنم را پالید. قوطی نسوار و یک تا پنجایی که برای ملا نگه داشته بودم، دیگر چیزی نداشتم که می یافت. وقتی میان پتو را دیدند، تعجب کردند و با خود چیز هایی گفتند مانند: بی بی، بی بی… من که طلا گل را در بغل گرفته بودم، در دلم گفتم: بی بی ننیت، قریب طلا گل ما را کشته بودید، خدا ناشناس ها… و این که زودتر خود را از شر شان خلاص کنم، گفتم: تنکیو، خره شو، بای بای. همین قدر زبان خارجه یاد داشتم. اما نگذاشتند. مقصد تا جایی باید همراه شان می رفتم تا کسی پیدا می شد و گپ های مرا به آن می فهماند و مرا به آن ها معرفی می کرد که این آدم از آن کاره ها نیست. همراه کراچی لق و لوق و خر دیوانه اش سر گردان است و بس.
    ظالم ها روزم را بیگاه کردند. تا که یک عسکر خود ما پیدا شد و مرا از گیر شان خلاص کرد. می دانستم که طلا گل ما چه حال دارد. دیگر پشتم را نگاه نکرده، دوان دوان به خانه برگشتم. ها، تو چشم به راه من بودی. از آشخانه صدای ترنگ تُرنگ می آمد. دانستم که مادرم آهن پارچه های جمع کرده گی مرا می کوبد تا خرد تر شوند، می خواستم بگویم مادر، خودت را عذاب مده، پوچک مرمی تانک ها و راکت ها خرد نمی شوند… ها راستی، یادم رفت، هنگام آمدن، به خانهء صوفی ایشانقل هم تک تک کردم، کسی نبرامد، دیگر جایی نرفتم، آمدم خانه، وضع خوب نبود. یگان صدای ترق و تروق فیر مرمی هم از دور و نزدیک شنیده می شد. گلوله ها در هوای سر د و برفی صدای نمزده یی داشتند. صدا ها را برف و سردی هوا قورت می داد. شاید سردی هوا و برف ها نمی خواستند که صدای گلوله ها تا دور ها برود. زود گم می شدند. تو پرسیدی: چه گپ است. من گفتم: هیچ، طالب پالی است.
    هر دو دور صندلی نشستیم. من خودم سه بار به گوش طلا گل آذان دادم و هر دو گفتیم: حالا شد مسلمان. از هیچ کرده خو خوب است.
    گفتم که می روم کار و کراچی را می برم شهر. تا شام چیزی پیدا کنم. طلا گل را شیر بده. خو ب، ننه، تو هم بیا سر گردان نشو، پوچک مرمی هاوان و راکت ها و تانک ها خرد نمی شوند. آن روزها فکر مادر خوب نبود. آرام نشسته بود که ناگاه بی اختیار از جا بر می خواست و یکه راست به آشخانه می رفت و تیشه را می گرفت و به جان آهن پارچه ها می افتاد و هی صدای ترنگ ترنگ آن ها را می کشید. این آهن پارچه ها را من از دیگران می خریدم و بعد می بردم به شهر به دیگران می فروختم. مادرم چیزی به ما نمی گفت و ما هم به او نگفته بودیم که چنین کاری کند. شاید می خواست در کار های خانه سهم بگیرد. مرا می دید که گاهی همین کار را می کردم و یا شاید هم با زدن و کوفتن آن آهن پارچه ها درد و کوفت دلش را خالی می کرد. ترنگ، ترنگ، ترنگ… ما هم می گذاشتیم که دلش را خالی کند.
    رفتم تا کراچی را آماده سازم، برای رفتن به شهر. تو صدا زدی و گفتی: جوانی و بادیان یادتان نرود…
    در این هنگام بوی لیتی به مشامم آمد و اشتهایم را تحریک کرد. لیتی و هوای سرد برفی…
    صدا زدم: لیتی پختی؟
    و تو گفتی: نی، آیجان خاله یک کاسه روان کرده…
    صدایت در میان صدای برف و صدای ترنگ ترنگ ها گم شد. با خودم گفتم:
    همسایه باشد همین طور، آدم های مهربانی بودند. حالا خدا می داند کجایند؟
    ای وای برف، ارزانی و فراوانی و برکت غله و دانه می آورد. بازار کار من هم خوب گرم می شود. شب شش می گیریم. کلان طوی سنتی می کنیم. من سال ها بود که سوی آسمان می دیدم و با خدا راز و نیاز می کردم. می گفتم: ای خدا، اولاد، هر چه باشد، یک اولاد. من دیگر زن گرفته نمی توانم. از این دنیا آرمان به دل، بی نام و بی نشان می روم. باز به خودم می گفتم: آسمان باقر لوده، اول از برای مردم دعا کن و بعد از برای خودت. باز روی بر آسمان می کردم و می گفتم: ای خدا، یک برف و باران فراوان که آرد ارزان شود و غله و دانه زیاد شود. دوم برای ما یک اولاد و سوم برای این حیوان، برای این چهار پای من یک کمی عقل که دیوانه گی را بس کند و رزق و روزی مرا نسوزاند. از دست لج کردن هایش دیوانه شده ام.
    همیشه مواقعی که کراچی می راندم، رویم سوی آسمان بود و به دعا سرگرم و اگر کسی از کوچه می گذشت، بدون این که سویش نگاه کنم، سلامش را پاسخ می دادم: ها سلام، جور هستی و دوباره ادامه می دادم: دربارت کلان است خدایا، برف و باران، غله و دانه، یک اولاد و کمی هم عقل به این حیوان بی زبان به این چهار پای... به همین علت بود که مردم مرا آسمان باقر نام داده بودند. آسمان باقر یعنی کسی که همیشه رخش سوی آسمان است، انگار از آسمان مواظبت و مراقبت می کند. اما من به این کنایه ها و ریشخند های آن ها گوش نکردم و مطمئن بودم که یک روز خدا دعا های مرا قبول می کند.
    وقتی که در گوش طلا گل آذان می دادم، آهسته گفتم: فکرت باشد، وقتی که کلان شدی، مرا بی آب نکنی. آدم خوب و مسلمان خوب شوی. چرا که من در گوشت آذان خوانده ام. اما نمی دانم. فهمید یا نه فهمید. شاید فهمید و شاید نفهمید...
    رفتم که چهار پا را بیاورم و به کراچی ببندم، دیدم که از او خبر ی نیست. وارخطا دویدم و از تو پرسیدم، تو لیتی می خوردی. شاید به جانت زهر کرده باشم. رفتم از مادرم پرسیدم: کجاست، خر کجاست؟
    مادر که با تیشه ترنگ ترنگ به آهن پارچه ها می کوفت، گفت: رفته، تاشقرغان...
    خدا می داند چه شنیده بود و از کی می گفت. همان دم یک برادرم به یادم آمد که سال ها پیش عسکر بوده و در تاشقرغان گم شده بود. دویدم به کوچه. روی برف ها که دیدم پل پایش را شناختم. اگر او گم می شد، خاک سیاه دو عالم بر سرم می ریخت. دار و ندارم او بود. رفتم به راهی که او رفته بود. دیدم بیچاره در وسط کوچه یی میان برف ها افتاده است. حیوانک بی دهان و بی زبان. چه بلا بر سرت زده بود که از خانه بیرون رفتی، تو که از این عادت ها نداشتی. نزدیکتر که رفتم، دیدم گپ از مزاح گذشته بود. برف های خون آلود دور و پیشش را که دیدم، جانم به لب آمد. مرمی ها چند قسمت سر و بدنش را سوراخ، سوراخ کرده بودند. چشم های زیبایش باز مانده بودند. صدای ترنگ ترنگ بلندی درون گوش هایم طنین انداخت. فقط بگویی مادرم درون گوش هایم نشسته بود و آهن پاره ها را با تیشه می کوبید. بی اختیار صدا زدم: خانه خراب شدیم، خانه خراب، زن... نفس نمی کشید. کشته بودندش. دلم برایش سوخت. روزهای لج کردن هایش یادم آمدند و من که هر چند می زدمش، آهی نمی کشید. گفتم: خوب شد، رفتی، خودت را خلاص کردی و مرا ماندی با هزار غم. در این اثنا صدای گریهء زنی را از عقب شنیدم، برگشتم. دیدم که تو پای لچ و سر لچ، دوان دوان و فریاد کنان سویم می آیی. وارخطا شدم. من هم به طرف تو می دویدم و می پرسیدم: چه گپ است، غنچه گل، چه؟ گریه کنان گفتی: طلا گل، طلا گل ما... خدایا...! تو روی برف ها می لولیدی و فغان می کردی: طلا گل، طلا گل ما! سر و رویت را با چادر پیچاندم و از روی برف ها بلندت کردم، گفتم: برویم، ببینم، خدا نکند... چه شده؟
    تو همچنان گریه می کردی و می گفتی: نفس نمی کشد، نفس نمی کشد، او را یخ زده، مردکه، او را... در این لحظه صدای کسی را از سر بامی شنیدم که مرا صدا می زد: سلام سلام سلام، سلام سلام سلام، سلام سلام سلام! دیدم، نور دیوانه بود. همین نور کچل خود ما و گویی برف ها را پاک می کرد، گفت: خرت را آن ها کشتند، آآآآآن هاااااااا! از سر کوچه پس نشد، نشد، نشد آخر زدنش... آن ها، آن ن ن ن ن ها! و به سویی اشاره می کرد. همان روز همه چیز را به خاک گور کردیم و برگشتیم. برف همچنان می بارید. من گریه نمی کردم. کرخت شده بودم. اصلا گریه کردن یادم رفته بود. با چند تا از همسایه ها از قبرستان بر می گشتیم. کسی می گفت: حالا سلام کراچیوان هفت سال باید منتظر بنشیند تا صاحب اولاد دیگر شود، دیوانه است، بی عقل است... در این چلهء زمستان هم کسی چقه لاق شش روزه را از خانه می کشد؟ عقل نباشد جان در عذاب گفته اند. صدا هایی در گوش هایم طنین انداخته بودند: سال ارزانی، فراوانی... از بهارش پیداست.... ترنگ ترنگ، ترنگ، ترنگ ترنگ ترنگ ترنگ... ها، یادم آمد، تو هم آن رو ز رفته بودی. شاید به خانهء همسایه نزد آیجان خاله. وقتی به خانه برگشتم، کاسهء لیتی تو هنوز سر صندلی بود و هنوز مادرم ترنگ ترنگ آهن پاره ها را می کوفت. دیدم زیر لحاف صندلی طلا گل ما آرام خفته است. زنده بود و لب هایش را می مکید. فریاد زدم:
    غنچه گل، طلا گل ما زنده است... ساغ و سلامت است، کجا رفتی، غنچه گل، غنچه گل، غنچه گل...!
    به بیرون دویدم که این خبر خوش را به تو بدهم. دیدم کراچی لق و لوق ما مانند یک چهار پای مرده و کرخت شده لنگ هایش به هواست. کراچی تعطیل شدنش را، تعطیلی زنده گی را اعلام می کرد و برف می بارید و صدای ترنگ ترنگ از آشخانه بلند و بلند تر می شد و این گدی گگ کاکل زری و من ماندیم، ببین هنوز هم مانند همان زمان هایی که تو کاکل زری را به دنیا نیاورده بودی، تر و تازه است. ببین، غنچه گل، می گویند یک روز توبهء ما به دربار خدا قبول می شود و این طلا گل ما شروع می کند به کلان شدن. تو نمی شنوی نی، صدای برف و صدای ترنگ ترنگ ها را... صدای برف، هر قدر چشم به راهت ماندم، تو بر نگشتی. از خانهء همسایه، از نزد آیجان خاله، چقدر صدایت کردم، چقدر. ببین، می شنوی؟ صدای برف می آید و صدای ترنگ ترنگ کوبیدن آهن پاره ها...
    ختم
    ۱٣٨٥، حوت. هالند
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/